#گندمزار_طلائی
#قسمت_412
نگاهم به ساعت بود. آماده بودم و حسین را توی بغلم گرفته بودم.
تلفنِ قادر زنگ زدو بعد از جواب دادن گفت:
_آماده باش، الان پیمان میاد بالا برای کمک.
چادرم را سر کردم. صدای زنگ در را که شنیدم در را باز کردم.
پیمان، یکی از همکارهاش بود که این مدت هم خیلی کمکمون کرده بود برای بیمارستان بردنِ قادر.
با خانمش هم آشنا بودم.
بعد از احوالپرسی، وسایل را برد که توی ماشین بگذاره.
وبعد برگشت و کمک قادر کرد که بلند شه و باهم بیرون رفتیم. درها را قفل کردم.
دنبال ماشین می گشتم که با تعجب دیدم. یک آمبولانس، آورده.
خوشحال شدم. چون دیگه قادر اذیت نمی شد.😊
قادر راحت پشت آمبولانس دراز کشید و من و بچه ها هم کنارش بودیم.
نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم.
راه دور بود و خسته کننده.
به فاطمه زنگ زدم و گفتم داریم میاییم.
خیلی خوشحال شد.
دلم کمی آرام گرفته بود که بالاخره بعد از مدتها دوری می تونم بابا را ببینیم.
دیگه بغض نداشتم.
هر چند ساعت، نگه توقف می کردیم.
ولی بیرون بردن قادر سخت بود.
من بچه ها را بیرون می بردم. تا خستگی در کنند و کارهای شخصیشون را انجام بدم.
هر چند بیشتر راه را گنارِ قادر خواب بودند.
من و قادر هم فرصتی پیدا کرده بودیم واز هر دری باهم صحبت می کنیم.
مخصوصا خاطرات گذشته که قادر عاشق بیان کردنش بود.
و عاشقِ شنیدنشون😊
واقعا کنار قادر زندگی شیرین و بدون درد بود.😊
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_413
بالاخره رسیدیم.
از قادر خواهش کردم که اول بریم بیمارستان. تا بابا را ببینم.
آخه فاصله بیمارستان تا روستا زیاد بود.اگر می رفتیم روستا باید کیلومترها برمی گشتیم تا بریم بیمارستان.
تازه دیگه دلم هم طاقت نمی آورد.
با آمبولانس وارد حیاط بیمارستان شدیم.
تماس گرفتم. محمد به کمک قادر آمد.
ولی اصلا امکانش نبود.
هنوز پای قادر حرکتی نداشت.
وجابه جا شدن براش درد آور بود.
پس به ناچار بچه ها را پیش قادر گذاشتم و با محمد به طرف اتاق بابا رفتیم.
محمد خیلی ساکت بود و این من را نگران می کرد.
هر قدمی که برمی داشتم، دلم بیشتر آشوب می شد.
آن موقع شب، کسی را راه نمی دادند. ولی محمد تونسته بود، اجازه بگیره تا من بابا را ببینم.
پله ها و راهرو بیمارستان انگار بی انتها شده بود.
هر چه می رفتیم نمی رسیدیم.
صربان قلبم بیشتر و بیشتر می شد.
بغض گلوم را می فشرد.
اشک هام دوباره راه باریدن پیدا کرده بودند.😢
نگران بودم. یعنی بابا را توی چه وضعی می بینم.
سکوت محمد، تردید و ترس به دلم انداخت. ولی نه حتما اشتباه می کردم.
بالاخره به اتاق بابا رسیدیم.
اتاق مراقبتهای ویژه 😳
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_414
همه جا سکوت بود. با تعجب نگاه کردم. بابا روی یک خوابیده بود و ماسک اکسیژن روی صورتش بود.
از ساکت بودنش تعجب کردم.
مامان و فاطمه هم نبودند.
عجیب به نظر می رسید.
به پشت شیشه اتاق بابا رسیدیم.
برگشتم به سمتِ محمد، ارام اشک می ریخت.
ولی من فقط متعجب بودم. انتظارم چیز دیگری بود. بهت زده نگاه می کردم که پرستاری آمد و به اشاره محمد دستم را گرفت و گفت:
_منتظر شماست.
با تعجب نگاهش کردم.
آرام دستم را کشید و هر دو باهم وارد اتاق شدیم.
آن روز توی راه چند بار تماس گرفته بودم.
هر بار فاطمه جواب می داد و می گفت:
_بابا خوبه. فقط خوابیده. نمی تونه صحبت کنه.
ولی بابایی که من می دیدم، خواب نبود. بیهوش بود.
بغض گلویم را فشار داد. اشکها بی اختیار و بی صدا جاری شد.😭
بابای من باید همیشه سلامت و شاد باشد.
آرام جلو رفتم. پرستار زیرگوشم گفت:
_فقط سرو صدا نکنید.
از حرفش هیچی نفهمیدم.
کنار بابا رفتم. دستش را میان دستانم گرفتم.
چشمانش بسته بود.
ارام نفس می کشید. ولی سرفه نمی کرد.
کنارش نشستم. آرام سرم را به سینه اش نزدیک کردم.
صدای ضعیفِ ضربانِ قلبش به گوشم رسید.
دستش را بوسیدم. آرام زمزمه کردم.
_بابا جان، بیدار شو. من اومدمِ گندمِ طلایی تو. بابا جان چشمهات را باز کن. دلم برای نگاه های مهربانت تنگ شده.
دلم برای خنده هات تنگ شده.
دلم برای صدای قشنگت تنگ شده.😭
بابا تورا خدا چشمهات را باز کن. بیدارشو.
ولی او بیدار نشد.
سرم را کنارش روی تخت گذاشتم.
ودوباره گفتم:
_بابا جون دوستت دارم. دیگه از پیشت هیچ جا نمی رم. فقط بیدار شو و یک بار دیگه من را صدا کن.😭
چشمهام را روی هم گذاشتم. بوی تنش را عمیق نفس کشیدم.
چقدر دلتنگش بودم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_415
نسیمِ خنکی بین گندمزار می پیچید و خوشه های گندم را بازی می داد.
آفتاب از همیشه نورانی تر بود.
انگار تمام بدنم سبک شده بود. حس پروانه ای را داشتم که سبکبال به همه جا می پره.
عشقِ من گندمزار بود. اون هم وقتی که خوشه های گندم طلائی بود و یاد آور سالروزِ تولدم.
به خودم اومدم.. راستی امسالِ تولدم را یادم رفته بود.
مهم نیست چون وسط گندمزار همیشه خوشحالم.
کمی که چرخیدم. به اطراف نگاه کردم.
ترسیدم. دلم هری ریخت.
_وای من چرا تنهایم؟
وقتِ دِرو همیشه بابا توی مزرعه است.
با نگرانی اطراف را نگاه کردم.
هیچ کس نبود.
نه گندمزار بِدون بابا. امکان نداره.
باید پیداش کنم. حتما همین دور و برهاست.
راه افتادم. با صدای بلند بابا را صدا کردم.
_بابا.... بابا... کجایی؟..
صدایی نشنیدم. یک تپه سرسبز بیرون مزرعه بود. بی اختیار به طرفش دویدم.
هنوز نرسیده بودم که سایه یی را دیدم. ایستادم و خوب نگاه کردم. نور خورشید روی چهره اش افتاده بود و نمی توتستم خوب ببینم.
فریاد زدم:
_بابا... بابا.ِ
آرام به سمتم برگشت.
خودش بود.
لبخند زد و گفت:
_گندم طلائی من، اومدی بابا.😊
بعد دستهاش را باز کرد. لبخند زدم و به طرفش دویدم.
ولی هر چه می دویدم نمی رسیدم.
ترسیدم. اشک ریختم.
دوباره گفت:
_نگران نباش. گندم طلایی من. به من می رسی. غصه نخور دخترم.
ولی نگران بودم. بهش نمی رسیدم.
که گرمای دستی را روی شانه ام احساس کردم.
از جا پریدم.😳
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_416
چند بار پلک زدم.
چهره غمگین مامان را روبروی صورتم دیدم.
دستهام را دور گردنش حلقه زدم و بوسیدمش.
آهسته گفت:
_بالاخره اومدی دخترم؟
یادِ بابا افتادم. به سمتش برگشتم.
همان جور آرام و بی صدا روی تخت خوابیده بود.
دوباره چشمهام را بستم.
تازه فهمیدم که خواب دیدم.
ولی چطوری؟ توی همان چند دقیقه که توی اتاق بودم، چطور خوابم برده بود؟
ولی نه این بار خواب نبود.
واقعیت بود. همه چیز روشن و واقعی بود.
گیج شده بودم که مامان دستم را گرفت و آرام از اتاق بیرون برد.
از پشت شیشه به بابا خیره شدم
هنوز توی فکرِ اون رؤیا بودم.
مامان گفت:
_گندم جان خسته ای ازراه اومدی بهتره بریم خونه تا شما استراحت کنید.
گفتم:
_نه مامان جان، من بِدون بابا جایی نمی رم. دیگه نمی خوام تنهاش بگذارم.
همین جا می مونم.
شما برید بچه ها و قادر را هم ببرید.
همان موقع در به آرامی باز شد.
باورم نمی شد. محمد با ویلچر قادر را آورد.
گفتم:
_بچه ها؟
قادر گفت:
_نگران نباش. آبجی فاطمه هست.
خیالم راحت شد و دوباره زل زدم به بابا.
همیشه شنیده بودم، کسی را توی اتاق مراقبتهای ویژه راه نمی دن. ولی متعجب بودم که چرا امشب کسی به ما چیزی نمی گفت؟
با اجازه پرستار، من قادر را به کنار بابا بردم.
تا رسیدیم کنارش خم شد ودست بابا را بوسید.
لبخندی زدم و گفتم :
_ان شاءاله زود خوب می شه می بریمش خونه. دوباره دور هم جمع می شیم.😊
الان دیدمش. خیلی سرِحال بود و خوشحال.
قادرهمانطور که پشتش به من بود گفت:
_خیره ان شاءالله.
گندم جان می شه تنهایی با بابا صحبت کنم؟
_چرا تنهایی؟
چیزی نگفت.
منم از اتاق خارج شدم.
چند دقیقه از پشت شیشه بهشون نگاه کردم.
مامان گفت:
_حد اقل بیا بریم نماز خانه کمی استراحت کن.
گفتم:
_نه مامان جان، به اندازه کافی از بابا دور بودم. دلم نمی خواد تنهاش بگذارم.
همین جا می مانم.
نمی دانم قادر به بابا چی می گفت؟ سرش را خم کرد روی دستِ بابا و همان طوری ماند.
دیگه داشتم نگران می شدم.
می خواستم برم داخل اتاق که دیدم به سمتم برگشت و بهم اشاره کرد.
سریع رفتم داخل.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_417
توی نور کم اتاق، چشمهای خیسِ قادر را دیدم.
بهت زده نگاهش کردم.
بدونِ اینکه اشکهاش را پاک کنه.
بهم نگاه کردو گفت:
_بیا کنارِ بابا، هر چه که این مدت دلت می خواست بهش بگی را بگو.
می شنوه.
با تعجب نگاهش کردم. نمی فهمیدم چی می گه.
کنار بابا نشستم و دستش را توی دستم گرفتم.
مامان و آبجی فاطمه و محمد هم اومدند.
یک دفعه همه وارد اتاق شدند و دور و بر بابا را گرفتند.
پرستار هم وارد شد. محتویات سُرنگی را داخل سِرم ریخت و بیرون رفت.
گیج بودم. همه با چشمهای اشکبار به بابا خیره بودند.
می ترسیدم از نگاه هاشون و چشمانِ اشکبارشون.
دلم می خواست بیرونشون کنم و تنهایی با بابا دردِ دل کنم.
بعد بابا چشمهاش را باز کنه و از جا بلند بشه و باهم بریم خونه.
دوباره مثل قبل بگه و بخنده و قربون صدقه ام بره. منم خودم را براش لوس کنم.
ولی اینها با این وضعیت من را می ترسوندن.
نگاهی به تک تکشون انداختم.
آرام گفتم:
_چرا گریه می کنید؟ حالش خوبه. خودم دیدمش.
صدایی از کسی در نشد.
همه بی صدا اشک می ریختند.
احساس کردم دستِ توی دستم تکان خورد.
ذوق زده گفتم:
_دستش تکان خورد😍
همه به سمتم آمدند.
انگشتهای بابا توی دستم تکان می خورد.
لبخند زدم. دستم را باز کردم. همه تکان خوردنِ انگشتهاش را دیدند.
لبخند به لب همه نشست.
در کمال ناباوری، لبخند را روی لبهای بابا دیدم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_418
همه خوشحال شدیم.
ولی به یکباره دستش روی دستم شل شد و افتاد.
صدا کردم:
_بابا ....بابا...
که صدای سوت دستگاه بلند شد و به دنبالِ آن، پرستاری سراسیمه به اتاق دوید.
هنوز داشتم صداش می کردم.
که دکتر به همراه پرستاری دیگر وارد اتاق شدند.
ما را از اتاق بیرون کردند و پرده را کشیدند.
فاطمه و مامان گریه می کردند.
قادر و محمد، چهره از من می پوشاندندو من مات ومبهوت بودم.
با صدایی ضعیف رو به مامان کردم و گفتم:
_چرا گریه می کنید؟ حالش خوب می شه. دوباره برمی گرده خونه. خودم دیدمش، حالش خوب بود.
ولی گریه هاشون شدت گرفت.
رفتم به طرف اتاق و گفتم:
_من می رم میارمش.
خواستم در را باز کنم که قادر صدام کرد:
_گندم جان، صبر کن.
_چرا؟چرا باید صبر کنم؟
می خوام بابا را بیارم.
هقِ هقِ گریه اش بلند شد و گفت:
_بگذار دکتر کارش را انجام بده.
نمی فهمیدم یعنی چی؟
دلم نمی خواست بفهمم چی می گه؟
در اتاق باز شد و دکتر بیرون آمد.
همه به سمتش رفتیم. با ناراحتی گفت:
_متأسفم. 😔
نتونستم براش کاری کنم.
صدای فریاد فاطمه بلند شد.
_بابا جان .... باباجان
مامان آهسته اشک می ریخت.😭
سراسیمه به اتاق دویدم.
هر چه قادر صدا زد. فایده نداشت.
پرستارها دستگاه ها را از بدنِ بی جونِ بابا جدا کرده بودند.
یکیشون داشت ملحفه را روی صورتش می کشید.
که فریاد زدم:
_به بابام دست نزنید. من می خوام ببرمش خونه.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_419
پرستار بدونِ هیچ حرفی کنار آمد.
خودم را روی بابا انداختم.
صداش کردم:
_بابا جان پاشو. بایدبریم خونه. بریم مزرعه.
ببین منم گندمت. گندم طلائی ات.
آمدم برای همیشه پیشت بمونم.
بابا پاشو ببین. به خدا دیگه نمی رم. دیگه هیچ جا نمی رم. کنارت می مونم. پرستاریت را می کنم. تورا خدا بابا پاشو.
من دیگه تحملِ دوریت را ندارم.
من را تنها نگذار.
من بدون تو می میرم. تورا خدا پاشو.
دستهای مامان روی شانه هام نشست.
آرام زمزمه کرد:
_گندم جان. بابا دیگه بر نمی گرده. این بار برای همیشه رفت و مارا تنها گذاشت.
شا نه هام را محکم تکان دادم تا دستهای مامان جدا بشه وگفتم:
_نه... نه... مامان بابا جایی نمی ره. بابا من را تنها نمی گذاره..... نه نه ...
فریاد می زدم ولی اشکم جاری نمی شد.
نمی خواستم قبول کنم که بابا از پیشمون رفته.
هر چه مامان کرد، از بابا جدا نشدم.
مامان کناری رفت و اشک ریخت.
صدای قادر را شنیدم.
_گندم جان، باید صبور باشی.
بابا برای ما همیشه هست. همیشه.
به طرفش برگشتم.
آهسته اشک می ریخت.
گفتم:
_چرا گریه می کنی؟
بابا همین جاست. هیچ جا نمیره.
دستاش را به سمتم دراز کرد.
دستم را به دستش دادم.
لبخندی زد و گفت:
_معلومه که بابا اینجاست.
بعد دستم را روی قلبش گذاشت و گفت:
_بابا همیشه اینجاست. همیشه با ماست. کنار ماست.
_یعنی چی قادر جان؟ به بابا اشاره کردم
بابا اینجاست. کنارِ ماست.
سرش را تکان داد و گفت:
_بله عزیزم اینجاست. ولی بهتره اجازه بدی پرستارها کارشون را انجام بدن. تا بابا را با خودمون ببریم.
من را به طرفِ خودش کشید.
به طرفش رفتم.
بعد گفت:
_بیا بریم بیرون کارت دارم.
بی هیچ حرفی ویلجرش را هل دادم و به طرف در اتاق بردم.
برگشتم و به بابا نگاه کردم.
"حتما خوابیده. دوباره بیدار می شه"
گیج ومنگ بودم. ولی به قادر اطمینان داشتم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_420
وقتی از اتاق بیرون رفتیم.
دستم را گرفت و گفت:
_بیا اینجا بشین.
روی نیمکتِ کناریش نشستم.
آهی کشید وگفت:
_گندم جان، من را حلال کن. من را ببخش.
به طرفش برگشتم. سرش پایین بود.
گفتم:
_چی می گی قادر جان؟
یعنی چی؟
_آخه همه اش تقصیره منه که ازبابات دور شدی. تورا خدا من را ببخش.
_الان چه وقتِ این حرفهاست. فعلا که اینجاییم.
_بله درسته. اینجایبم. ولی ...
از جام پاشدم و گفتم:
_من می رم پیشِ بابا.
_نه... یعنی ازت خواهش می کنم که نری.اصلا بیا بریم پیش بچه ها. بابا را هم میارن. بریم؟
تازه یاد بچه ها افتادم.
زینب، حسین. وای به حسین شیر نداده بودم.
_اصلا بچه ها کجایند؟ آبجی فاطمه که اینجاست.
_پیشِ مامانم.
_مامانت؟
_بله مامان وبابام بیرون هستند. اجازه ندادند داخل بیان.
بریم بیرون؟
_آخه بابا اینجاست.
_بابا هم میاد. الان دیگه حسین هم گرسنه شده.
نگاهی به در اتاق و پرده کشیده شده انداختم و گفتم:
_بریم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_421
زینب بغلِ پدر بزرگش، خواب بود. وحسین بغلِ لیلا بیتابی می کرد.
ویلچرِ قادر را نزدیکشون بردم و ایستادم.
سلام و احوالپرسی کردم.
حال عجیبی داشتم. یک بغض که نمی خواستم بترکه.
یک واقعیت که نمی خواستم بپذیرم.
لیلا بغلم کرد و دیده بوسی کرد.
ازم جدا شد. اشک چشمهاش را پاک کرد.
تا خواست حرفی بزنه، قادر بهش اشاره کرد که چیزی نگه.
با تعجب بهش نگاه کردم. "گریه اش حتما از سر دلتنگی بود!؟"
به پدرشوهرم دست دادم.
به گرمی حالم را پرسید.
حسین را از لیلا گرفتم.
زیر نورِ جراغی، کمی با فاصله روی نیمکتی نشستم و مشغول شیر دادنش شدم.
ولی فکرم پیشِ بابا بود. چقدر راحت خوابیده بود. "حتما بیدار می شه و حالش خوبِ خوب میشه."
قادر هم با پدر و مادرش مشغول صحبت بود که مامان و فاطمه گریه کنان آمدند.
کنارم روی نیمکت نشستند.
کمی بعد محمد آمد و با قادر صحبت کرد.
بعد هم به طرف ما آمد و گفت:
_بهتر بریم خانه. صبح دوباره برمی گردیم.
گفتم:
_نه. من همین جا می مونم.
مامان دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
_گندم جان موندنِ ما اینجا فایده ای نداره.
_نه... نه... شما برید من می مونم. بابا را تنها نمی ذارم. اگر بیداربشه و ما نباشیم؟
گریه مامان شدت گرفت.
قادر نزدیکم شد و گفت:
_نگران نباش گندم جان. شما برید. من می مونم. هم خودت هم بچه ها خسته اید. اینجا کاری از دستت نمیاد. من کنارش می مونم. مواظبش هستم. بهت قول می دم.
_آخه با این وضعیتت چطوری؟
محمد نگذاشت جمله ام تمام بشه و گفت:
_نه قادر جان شما هم برو من هستم.
بالاخره راضی ام کردند که بابا را تنها بگذارم و حتی اجازه ندادند دوباره برگردم و ببینمشِ.
وقتی رسیدیم روستا نیمه شب بود وهمه جا ساکت.
ولی گلین خانم و مش حیدر جلوی در نشسته بودند. البته با چندتا از همسایه ها.
با دیدنِ ما پاشدند و به استقبال آمدند.
گلین خانم دانه دانه مارا بغل می کرد و می بوسید و اشک می ریخت. مامان و فاطمه گریه می کردند.😭
ولی من چشمه اشکم خشکیده بود.
تازه از گریه کردنِ آنها هم ناراحت بودم.
"چرا گریه می کردند؟. بابا برمی گرده"
وارد خانه که شدیم، همه جا سوت و کور بود. حیاط خانه را غم گرفته بود.
انگارِ گردِ مرگ همه جا پاشیدند.
حس خفگی بهم دست داد. دلم نمی خواست وارد اتاق ها بشم.
خانه ای که بابا نباشه.
کاش اصلا نباشه.😩
بغض داشتم ولی نمی شکست.
اشک داشتم ولی نمی بارید.
"نه نباید گریه کنم. حتما بابا برمی گرده."
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_422
تا صبح نشستم و درو دیوار را نگاه کردم.
مرتب به اتاق بابا سر می زدم.
رختخوابش را مرتب می کردم.
گلین خانم و لیلا و همسایه ها دور مادر و فاطمه جمع شده بودند.
قادر هم به خانه خودشان رفت.
گیج و منگ بودمِ خبر از بچه ها نداشتم.
لیلا زینب را برد خانه و کنارِ قادر خواباند.
حسین راهم در اتاق پائین خواباند.
فقط هر وقت شیر می خواست می آوردش، شیرش را که می خورد، دوباره می برد و می خواباندش.تمام خاطراتِ بابا را از اول تا آخر مرور می کردم.
روزی که از اسارت برگشت، قشنگ ترین روزِ زندگیم بود.
قربان صدقه، رفتنهاش، خنده هاش، حتی بازیهایی که باهم می کردیم.
دختر بزرگی بودم ولی همراه سمانه و هانیه با بابا دنبال بازی می کردیم.
چقدر پر انرژی و شاد بود.
یعنی آن موقع هم از ناراحتی ریه عذاب می کشید و به روی خودش نمی آورد؟.
چرا ما نفهمیدیم؟
دارو هاش را دیده بودم. ولی باورم نمی شد که بیماریش اینقدر جدی باشه.😢
قطره اشکی از چشمم چکید که سریع پاکش کردم.
نه من گریه نمی کنم. چرا گریه کنم؟
حتما بابا برمی گرده.
خیلی زود. نباید بره. من بهش احتیاج دارم. تازه می خوام برگردم کنارش. برای همیشه.
از دیدنِ گریه های مامان و فاطمه، عصبی شدم. نباید گریه کنند.
ولی نمی تونستم چیزی بگم.
رفتم توی حیاط. کنار حوض نشستم.
دستم را داخلِ آب حوض بردم.
یادِ روزهای گرم تابستان افتادم که با بابا آب بازی می کردم.
چقدر لذت بخش بود. بابا همیشه جوان و شاد.
پس نمی تونه بره. هنوزهم جوان و شاده.
بابا برمی گرده.👌😊
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_423
رفتم روی تخت و دراز کشیدم خیره شدم به آسمان پر ستاره.
و مرور خاطرات.
باز هم گندمزار بود و بابا و من.
دختر بچه شده بودم. به همان سالهایی برگشته بودم که بابا نبود.
ولی الان بود. توی گندمزار باهم دنبال بازی می کردیم. فریاد می زدم می خندیدم و باهم خوش بودیم.
با صدای بسته شدنِ درِ حیاط از خواب پریدم. هاج و واج به اطراف نگاه کردم.
تازه یادم افتاد که اینجا جه کار می کنم.
هوا داشت روشن می شد.
از آبِ حوض وضو گرفتم و رفتم نماز بخوانم. همسایه ها هنوز خانه مان بودند و داشتند وسایل پذیرایی و صبحانه آماده می کردند.
به اتاق بابا رفتم و نمازم را خواندم.
نگاهی به رختخوابش انداختم. دوباره مرتبش کردم و همان جا دراز کشیدم.
با تمامِ وجودم عطر بابا را نفس کشیدم.
انقدر عمیق که تمامِ وجودم پر شد از عطرِ وجودش.
چقدر دلم می خواست الان اینجا بود و سرم را روی پاش می گذاشتم و موهای طلائی ام را نوازش می کرد.
چقدر دلم تنگ شده بود برای صداش.
"گندم طلائی من "😊
یادش هم برام لذت بخش بود.
صدای مامان را شنیدم:
_گندم جان پاشو مادر، الان بابا را میارن.
از جا پریدم. به ساعت نگاه کردم.
نزدیک ظهر بود. 😳
از جا پریدم:
_حسین..
_نگران نباش. حالش خوبه. صبحانه اش راهم گلین خانم داده.
از اتاق بیرون رفتم. هنوز همسایه ها بودند.
گلین خانم حسین را بغل گرفته بود. داشت براش لالایی می خواند و حسین سفت به بغلش چسبیده بود.
به من اشاره کرد که کاری باهاش نداشته باشم تا بخوابه.
لبخند زدم و سرم را تکان دادم.
از دیدنِ لباس مشکی تنِ مامان و آبجی ناراحت شدم.
از دیشب از قادر و زینب خبر نداشتم.
چادرم را سر کردم و رفتم.
در حیاط گلین خانم باز بود. صدای قادر و زینب می آمد. در زدم و وارد شدم.
زینب به سمتم دوید و قادر با لبخند، نگاهم کرد.😊
نشستم زینب را بغل کردم و بوسیدم.
رفتم کنارقادر. سلام دادم و توی ایوان نشستم.
نگاهی به لباس هام انداخت و گفت:
_گندم جان خوبی؟
_آره خوبم.
_تونستی بخوابی؟
_بله خوابم برده بود.
_خدا را شکر خوب هم خوابیدی😊
نگاهی متعجب بهش کردم که خندید و گفت:
_آخه از صبح دارم سراغت را می گیرم. مامانم می گه خوابی😊
یادِ اتاق بابا افتادم. سرم را پایین انداختم.😔
_چی شد؟ ناراحتت کردم؟
_قادرجان. بابام😔
_صبور باش عزیزم.
یه دفعه یادِ حرفِ مامان افتادم و گفتم:
_مامان گفت الان میارنش. من برم.
همان موقع تلفنش زنگ خورد.
_بله..
_درسته...
_چشم حتما...
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون