#گندمزار_طلائی
#قسمت_415
نسیمِ خنکی بین گندمزار می پیچید و خوشه های گندم را بازی می داد.
آفتاب از همیشه نورانی تر بود.
انگار تمام بدنم سبک شده بود. حس پروانه ای را داشتم که سبکبال به همه جا می پره.
عشقِ من گندمزار بود. اون هم وقتی که خوشه های گندم طلائی بود و یاد آور سالروزِ تولدم.
به خودم اومدم.. راستی امسالِ تولدم را یادم رفته بود.
مهم نیست چون وسط گندمزار همیشه خوشحالم.
کمی که چرخیدم. به اطراف نگاه کردم.
ترسیدم. دلم هری ریخت.
_وای من چرا تنهایم؟
وقتِ دِرو همیشه بابا توی مزرعه است.
با نگرانی اطراف را نگاه کردم.
هیچ کس نبود.
نه گندمزار بِدون بابا. امکان نداره.
باید پیداش کنم. حتما همین دور و برهاست.
راه افتادم. با صدای بلند بابا را صدا کردم.
_بابا.... بابا... کجایی؟..
صدایی نشنیدم. یک تپه سرسبز بیرون مزرعه بود. بی اختیار به طرفش دویدم.
هنوز نرسیده بودم که سایه یی را دیدم. ایستادم و خوب نگاه کردم. نور خورشید روی چهره اش افتاده بود و نمی توتستم خوب ببینم.
فریاد زدم:
_بابا... بابا.ِ
آرام به سمتم برگشت.
خودش بود.
لبخند زد و گفت:
_گندم طلائی من، اومدی بابا.😊
بعد دستهاش را باز کرد. لبخند زدم و به طرفش دویدم.
ولی هر چه می دویدم نمی رسیدم.
ترسیدم. اشک ریختم.
دوباره گفت:
_نگران نباش. گندم طلایی من. به من می رسی. غصه نخور دخترم.
ولی نگران بودم. بهش نمی رسیدم.
که گرمای دستی را روی شانه ام احساس کردم.
از جا پریدم.😳
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون