#گندمزار_طلائی
#قسمت_433
روزهای سختی برای همه بود.
درد به استخوانم رسیده بود و تحملم کم شده بود.
دلم می خواست جایی را پیدا کنم و فریاد بزنم از ته دلم.
ولی نمی شد. باید مراعات حالِ مامان را می کردم که روز به روز پژمرده تر و داغون تر می شد.
خوب می دانستم همه غصه هاش را توی دلش می ریزه.
جگرم برایش کباب بود.
کاش می آمد روزی که دوباره صدای خنده توی خانه ما هم می پیچید.
ولی دردی بر دلم بود که لبخند هم فراموشم شده بود.
آن روز ملیحه به دیدنمان آمده بود و با اصرار مرا با خودش بیرون برد.
می دونست که من عاشق گندمزارم.
مخصوصا فصلِ دِرو.
خوشه های طلایی گندم همیشه هوش از سرم می برد.
باهم به گندمزار رفتیم.
نسیم خنکی می وزید و خوشه های طلایی گندم را مواج می کرد.
زیبا بود. ولی من زیبایی اش را حس نمی کردم.
با دیدنِ گندمزار داغِ دلم تازه شد.
یادِ روزی افتادم که بعد از سالها بابا برگشته بود و برای اولین دِرو، با هم به مزرعه رفته بودیم.
کلاه حصیری که بابا روی سرم گذاشت.
و داسی که دست گرفتم.
صدای قهقهه بابا توی سرم پیچید و بغضم ترکید.
با صدای بلند زار زدم😭
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون