💥مژده
بالاخره رمان جدید آمد😍👏
💞عشقی مثال زدنی
💖جوانی عاشق
👌گمشدهای مرموز
❤️مادری نگران
و
💖پایانی غیر قابل پیش بینی👏
عاشقان رمان
همگی بفرمایید تا اولین قسمت را از دست ندید😍👏👇
💕رمان در انتظار یار💕
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
شروع از پنجشنبه شب💥
حتما برای همه دوستان تون بفرستید
و توی کانال ها و گروه هاتون بگذارید
اجر همگی با خدای مهربان🌺🌺🌺🌺
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_اول
نگاهی به ساعتش انداخت. زمان برایش از حرکت ایستاده بود. از انتظار کشیدنِ متنفر بود. دستش را لابه لای موهای خوش فرمش کشید. نفسش را با حرص بیرون داد که توجه منشی جوان را جلب کرد. دستش را به صورتش کشید. با پایش، ضرب آهنگ گرفت.
سرش را بلند کرد. به در اتاقِ رئیس نگاه کرد. ناگهان چشمش به تابلوی بالای در افتاد.
کلافه بود. با دیدنِ تابلو عصبی شد.
با خودش گفت"چقدر احمقند. چند تا کلمه عربی نامفهوم را به در ودیوار می چسبانند که چی؟ مثلا مهندس هم هستند. چقدر کوته فکرند. کدام خدا؟
کدام الله؟"
باز هم عصبی دست در موهایش کشید.
"امروز باید خوشحال باشم. امروز روزِ خوبیه. می تونم با بستنِ این قرارداد خودم را به پدرم ثابت کنم. باید بفهمه من هم برای خودم کسی هستم. خسته شدم از دستِ تحقیر کردن هاش. فقط کافیه یک کم، کارم بگیره. دیگر توی اون خونه نمی مونم. مامانم را هم اگر بخواد با خودم می برم. باید تو روی اون مردِ خودخواه بایستم. باید این بدبختی را تمامش کنم."
دستهایش را مشت کرده بود و هر آن نزدیک بود که به میز بکوبد. صدای منشی او را به خود آورد.
_آقای سلحشور، لطفا بفرمایید داخل.
نفس عمیقی کشید تا به اعصابش مسلط شود. وارد اتاق رئیس شد.
ولی وقتی خارج شد. از شدتِ عصبانیت؛ چهرهاش سرخ شده بود. بدون خداحافظی از دفتر بیرون زد.
تمامِ خواب و خیالهایش به فنا رفته بود.
"باز هم محسن. اینجا هم محسن. توی دانشگاه هم محسن. باید تکلیف این محسن را روشن کنم"
چهره ی استاد از جلوی چشمش دور نمی شد و صدایش در گوشش پیچید:"
_ببخشید آقای سلحشور، مثلِ اینکه شریکم با آقای ملکوتی قرارداد بستند.ان شااالله پروژه بعدی در خدمت شما هستیم"
جلوی در دانشگاه محسن را دید. باید شخصیت خودش را حفظ می کرد. نفس عمیقی کشید و جلو رفت:
_ببخشید آقای ملکوتی. شما توی زندگی من چی می خوای؟ چرا همه جا هستی و جای من رو می گیری؟
محسن با تعجب نگاهش کرد و گفت:
_سلام امید جان. ببخشید اصلا متوجه نمیشم.
با حرص گفت:
_بله اگر منم بودم خودم رو به اون راه می زدم. استاد تهرانی، قول پروژه رو به من داده بود. ولی مثلِ اینکه شما زرنگ تر بودی؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_2
محسن لبخندی زد و گفت:
_خب، پسرِ خوب این که مشکلی نیست.
فقط من الان یک کم عجله دارم.
بیا بریم نماز خانه درباره اش صحبت می کنیم.
بعد دست امید را گرفت و به طرف نماز خانه راه افتاد.
امید از این هم خونسردی محسن تعجب کرده بود.
محسن ببخشیدی گفت و در صف نماز جماعت ایستاد. امید با تعجب به نماز خواندنشان نگاه می کرد و پیش خودش می گفت"چه کار بیهوده ای. چقدر احمقند. یعنی چی؟ این دولا راست شدن ها. به جای این کارها برید کمی علم و سواد یاد بگیرید. تا از کشورهای دیگه عقب نمانیم. حق دارند به ما می گن عقب افتاده."
بعد از نماز، محسن به امید نزدیک شد وگفت:
_ببخشید معطل شدی. حالا بنده درخدمتم. امر بفرما.
امید که کمی آرام تر شده بود گفت:
_بریم یه جا حرف بزنیم.
محسن گفت:
_هر جا شما راحتی. البته اینجا هم می تونیم بنشینیم.
ولی امید دوست داشت که جای دیگری بروند و محسن قبول کرد و از دانشگاه بیرون آمدند. نزدیک دانشگاه وارد کافی شاپ شدند و نشستند. محسن سفارش قهوه داد. امید با انگشتهایش روی میز می زد و مرتب سرجایش جا به جا می شد. محسن متوجه ناآرامی امید شد.
به خاطر همین دستش را روی دستِ امید گذاشت و گفت:
_امید جان، داداش، همه چیز درست می شه. نگران نباش. ما دوتا آدم عاقل و بالغیم. حلش می کنیم.
امید به چشمهای محسن نگاه کرد و گفت
_خیلی همه چیز را ساده می گیری.
شاید به خاطر اینه که خیالت راحته. قرارداد را بستی و غمی نداری.
محسن لبخندی زد وگفت:
_نه عزیزم. وقتی آدم توکلش به خدا باشه نگرانی نداره. تا خدا نخواد اتفاقی نمی افته. این پروژه هم حتما قسمت تو بوده. منم منتظر پروژه بعدی می شم.
امید از تعجب دهانش باز مانده بود. اصلا نمی توانست محسن را درک کند.
فردای آن روز استاد تهرانی با امید تماس گرفت و گفت "که برای بستنِ قرارداد به دفترش برود. " امید خوشحال از این پیروزی خودش را رساند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فضایی کاملا متفاوت با رمانی که قبلا خواندید😊👌
حتما نظرات سازنده تون را برامون بفرستید😊👇
@asheqemola
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام علیکم خداقوت ..
خانم فرجام پور بزرگوار بسیار مهربان و دلسوز و کاربلد هستن بنده حقیر ...
متاسفانه با دختر نوجوانم چند وقت بود به مشکل برخورد کرده بودم و به خانم فرجام پور مراجعه کردم
خیلی مطالب خوب و درست از خانم فرجام پور عزیز دریافت کردم و راهکارهای بسیار عالی ..
خدا حفظشون کنه ان شاءالله ..
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
سلام امام زمانم🌺
سلام صبحتون پر نور🌹
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
#جهاد_و_شهادت
✨امام صادق علیهالسلام فرمودند:
سخاوتمندترین مردم آن کسی است که جان و مال خود را جوانمردانه در راه خدای متعال تقدیم نماید.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
@asraredarun
┄┅─✵💖✵─┅┄
#انگیزشی💪
سالمترین کلمه
"سلامتی" است،
به آن اهمیت بده.💪
شایعترین کلمه
"شهرت" است، دنبالش نرو.❌
ضروریترین کلمه
"تفاهم" است، آن را ایجاد کن👌
دوستانهترین کلمه
"رفاقت" است
ازآن سواستفاده نکن.🤗
بالاترین نیت قربت است، پس حواست باشد.💥
الهی فقط به خاطر تو💞💪
@asraredarun
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پوستر_موشن
✍ ماجرای ما و عبدالعظیم علیهالسلام!
ماجرایی است مستند از "انسان" .
انسانی که رسید!
به "فمعکم معکم، لا مع غیرکم "
به " امام "
رسید و بطنی شد برای رسیدن دیگران!
سلام خداوند بر او روزی که زاده شد،
و روزی که در معیّت امام، محشور خواهد شد.
استدیو موشن + گرافیک #انسان_تمام
🌟 ویژه میلاد حضرت عبدالعظیم علیهالسلام
@ostad_shojae | montazer.ir