هدایت شده از طبیبِ جان
4_6050703588202645387.ogg
904.3K
توضیح درباره #سحر و #جادو و #دعانویسی
#قسمت_اول
🎙 سید روح الله حسینی
࿐🔹❒○ 📖○❒🔸࿐
🔬#سؤال
با سلام خدمت استاد.
❓اینکه سحر و جادو وجود دارد و ممکن شخصی برای شخص دیگر درست کنه و باعث بسته شدن بخت یک دختر میشه آیا میشود منکر این چیز باشیم ؟
❗️ واینکه جن عاشق هم وجود دارد که عاشق فرد انسی بشود و بازهم باعث ایجاد تاخیر و بسته شدن بخت شخص میشود؟
❓اینکه شما فرمودید دخالت دادن اثرات موجودات غیرخدایی در بسته شدن بخت شخص محسوب کنیم شرک گفته ایم؟
❓اینکه افرادی وجود دارند همچین مشکل برایشان بوجود آمده که با مراجعه دعا نویس حل شده ؟میشه بیشتر در مورد این موضوع توضیح بدهید؟
https://eitaa.com/joinchat/3658612752C778c1803ba
࿐🔹❒○ 📖○❒🔸࿐
📗🖌📗
🖌📗
📗
#رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀
#قسمت_اول↩️
سالها از آرام گرفتن چمران می گذرد و روزهای جنگ های سرنوشت ساز پایان یافته اند و اکنون در این روزگار به ظاهر آرام "غاده چمران" با لحنی شکسته داستانی روایت می کند، "داستان یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بی نهایت."
سال ها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام گرفت می گذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت می کند، داستان "مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص . "
دختر قلم را میان انگشتانش جابه جا کرد و بالاخره روی کاغذی که تمام شب مثل میت به او خیره مانده بود نوشت "از جنگ بدم میآید" با همه غمی که در دلش بود خنده اش گرفت ، آخر مگر کسی هم هست که از جنگ خوشش بیاید ؟ چه می دانست ! حتماً نه . خبرنگاری کرده بود ، شاعری هم ، حتی کتاب داشت . اما چندان دنیا گردی نکرده بود . "لاگوس" را در آفریقا می شناخت چون آن جا به دنیا آمده بود و چند شهر اروپایی را ، چون به آنجا مسافرت می رفت . بابا بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد و آن ها خرج می کردند، هر طور که دلشان می خواست . با این همه ، او آن قدر لبنانی بود که بداند لبنان برای جنگ همان قدر حاصلخیز است که برای زیتون و نخل . هر چند نمی فهمید چرا!
نمی فهمیدم چرا مردم باید همدیگر را بکشند. حتی نمی فهمیدم چه می شود کرد که این طور نباشد، فقط غمگین بودم از جنگ داخلی ، از مصیبت .
خانه ما در صور زیبا بود ، دو طبقه با حیاط و یک بالکن رو به دریا که بعدها اسرائیل خرابش کرد . شب ها در این بالکن می نشستم ، گریه می کردم و می نوشتم . از این جنگ که از اسلام فقط نامش را داشت با دریا حرف می زدم، با ماهی ها ، با آسمان . این ها به صورت شعر و مقاله در روزنامه چاپ می شد . مصطفی اسم مرا پای همین نوشته ها دیده بود . من هم اسم او را شنیده بودم اما فقط همین . در باره اش هیچ چیز نمی دانستم ، ندیده بودمش ، اما تصورم از او آدم جنگ جوی خشنی بود که شریک این جنگ است .
ماجرا از روزی شروع شد که سید محمد غروی ، روحانی شهرمان ، پیشم آمد و گفت: آقای صدر می خواهد شما را ببیند . من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم ، مخصوصا این اسم را . اما سید غروی خیلی اصرار می کرد که آقای موسی صدر چنین و چنان اند ، خودشان اهل مطالعه اند و می خواهند شمارا ببینند. این همه اصرار سید غروی را دیدم قبول کردم و "هرچند به اکراه" یک روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی صدر ، ایشان از من استقبال زیبایی کرد . از نوشته هایم تعریف کرد و اینکه چقدر خوب درباره ولایت و امام حسین (ع) "که عاشقش هستم " نوشته ام . بعد پرسید: الان کجا مشغولید ؟ دانشگاهها که تعطیل است . گفتم: در یک دبیرستان دخترانه درس میدهم . گفت: اینها را رها کنید ، بیایید با ما کار کنید .
پرسیدم ( چه کاری ؟) گفت: شما قلم دارید ، می توانید به این زیبایی از ولایت ، از امام حسین(ع) ، از لبنان و خیلی چیزها بگویید ، خوب بیایید و بنویسید . گفتم: دبیرستان را نمی توانم ول کنم ، یعنی نمی خواهم. امام موسی گفت: ما پول بیشتری به شما میدهیم ، بیایید فقط با ما کار کنید. من از این حرف خیلی ناراحت شدم . گفتم: من برای پول کار نمی کنم ، من مردم را دوست دارم . اگر احساسم تحریکم نکرده بود که با این جوانان باشم اصلاً این کار را نمی کردم ، ولی اگر بدانم کسی می خواهد پول بیشتر بدهد که من برایش بنویسم احساسم اصلاً بسته میشود . من کسی نیستم که یکی بیاید بهم پول بدهد تا برایش بنویسم . و با عصبانیت آمدم بیرون . البته ایشان خیلی بزرگوار بود ، دنبال من آمد و معذرت خواست، بعد هم بی مقدمه پرسید چمران را می شناسم یا نه . گفتم: اسمش را شنیده ام .
گفت: شما حتماً باید اورا ببینید .
#ادامه_دارد.......
✍از زبان همسرشان غاده
🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊
@asraredarun
اسرار درون
📗
✏️📗
📗✏️📗
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_اول
✨بہ نام خـداوند تبارڪ و تعالے✨
✍از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم تو آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد.
آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال. و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد. پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ایی میشد.
پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟، اعتلای اهداف سازمان؟؟، یا فقط دیوانگی محض؟؟.
اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمیکرد.
و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد.
و زندگی منه یکسال و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زده ی خانه ی مان. مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان. و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی. جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست.
شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود.
آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش. اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم داشت برای من و دانیال. در خیابانهای آلمان و دل ایران
🍂🌸🍂🌸🍂
✍آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان. پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد.. که فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر، و رنگ نداشت برایشان رجزخوانی هایش. وبیچاره مادر که تنها هم صحبتش، خدایش بود. که هر چه گفت و گفت، هیچ نشد.
در آن سالها با پسرهای زیادی دوست بودم. در آن جامعه نه زشت بود، نه گناه. نوعی عادت بود و رسم. پدر که فقط مست بود و چیزی نمیفهمید، مادر هم که اصلا حرفش خریدار نداشت. میماند تنها برادر که خود درگیر بود و حسابی غربی.
اما همیشه هوایم را داشت و عشقش را به رخم میکشد، هروز و هر لحظه، درست وقتی که خدایِ مادر، بی خیالش میشد زیر کتک ها و کمربندهای پدر. خدای مادر بد بود. دوستش نداشتم. من خدایی داشتم که برادر میخواندمش. که وقتی صدای جیغ های دلخراشِ مادر زیر آوار کمربند آزارم میداد، محکم گوشهای را میگرفت و اشکهایم را میبوسید. کاش خدای مادر هم کمی مثله دانیال مهربان بود. دانیال در، پنجره، دیوار، آسمان و تمام دنیایم بود..
کل ارتباط این خانواده خلاصه میشد در خوردن چند لقمه غذا در کنار هم، آن هم گاهی، شاید صبحانه ایی، نهاری. چون شبها اصلا پدری نبود که لیست خانواده کامل شود.
روزهای زندگی ما اینطور میگذشت.آن روزها گاهی از خودم میپرسیدم: یعنی همه همینطور زندگی میکنند؟؟ حتی خانواده تام؟؟؟ یا مثلا معلم مدرسه مان، خانوم اشتوتگر هم از شوهرش کتک میخورد؟؟ پدر لیزا چطور؟؟ او هم مبارز و دیوانه است؟؟
و بی هیچ جوابی، دلم میسوخت برای دنیایی که خدایش مهربان نبود، به اندازه ی برادرم دانیال..
روزها گذشت و من جز از برادر، عشق هیچکس را خریدار نبودم. بیچاره مادر که چه کشید در آن غربت خانه که چقدر بی میل بودم نسبت به تمام محبتهایش و او صبوری میکرد محضه داشتنم.
اما درست در هجده سالگی، دنیایم لرزید زلزله ایی که همه چیز را ویران کرد. حتی، خدایِ دانیال نامم را..
و من خیلی زود وارد بازی قمار با زندگی شدم
اینجا فقط مادر با خدایش فنجانی چای میخورد.
⏪ #ادامہ_دارد...
@asraredarun
اسرار درون
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی🦋
#قسمـت_اول
✍دلشوره داشت.نگاهش مدام از روی ساعت مچی به سمت ساعت دیواری در حرکت بود .
انگار به همزمان بودنشان شک کرده باشد!
ارشیا ،دیر کرده بود ...
یاعلی گفت و از صندلی پرسرو صدا کنده شد،نگاه خسته اش روی صندلی رنگ و رو رفته ی آنتیک کش آمد، سنگین شده بود انگار،یا نه صندلیه مورد علاقه ی عرشیا زیادی پیر و فرتوت بود که اینچنین ناله می کرد.
لبش به کجخندی کش آمد،چه شباهت غمناکی داشتند باهم!
کلافه نفس عمیقی کشید و به سمت پنجره رفت.
آسمان ابری بیشتر نگرانش کرد.همزمان با چکیدن قطره های باران قطره اشک او هم بیرون جهید و نگاهش به عابرین گنگ کوچه خیره ماند.
چشمش خورد به دختر کوچکی که لی لی کنان عرض کوچه را طی می کرد
نفس عمیقی کشید و فکر کرد که "خدا عالمه چه بلایی سر یه بار مصرف غذایی که تو دستته اومده خانوم کوچولو.."
یاد خودش افتاد وقتی ده یازده ساله بود و پای ثابت نذری های هیئت عمو مصطفی...تمام غذاهای نذری یک طرف و قیمه ی امام حسین هم یک طرف.هنوز هم عطر و بوی عجیبش را در شامه اش حفظ کرده داشت...دستش مشت شد و پلک فشرد "آخ که یکهو چقدر هوس کرده بود"
وزوز گوشی که بلند شد بالاجبار دل کند از خاطرات...دیدن تصویر لبخند خواهرش آرامشی عجیب تزریق کرد به حس و حالش.می خواست صفحه را لمس کند که صدای تک بوق ماشین ارشیا را شنید.
خودش را پشت در رساند و منتظر ماند.گوشی همینطور خاموش و روشن می شد.قدم های او را حتی از دور هم می توانست بشمرد.
درست با آخرین شماره،ایستاد.از پشت شیشه های رنگی هیبت مردانه اش مشخص شد ...و چند لحظه بعد مقابل هم ایستاده بودند.
یکی دلخور و دیگری بی تفاوت ...مثل همیشه!
نگاهی ممتد و سکوتی عمیق در مقابل سلام گرمی که داده بود گرفت!
سنگینی کت چرم را روی دستش حس کرد و هوای ریه اش پر شد از عطر گس و بوی تند چرم اصل ... ترکیب خوبی بود!
نفسش را فوت کرد بیرون،ارشیا هنوز بعد از این همه سال نفهمیده بود که مراسم استقبال هر روزه فقط پرت کردن کیف و کت نیست!؟
شرشر آب سرویس بهداشتی به خود آوردش ... آه عمیقی کشید ،نم اشک تازه به چشم آمده اش را با سر آستین پاک کرد و به سمت تنها سنگرش رفت.
راستی اگر این آشپزخانه دوست داشتنی را نداشت،کجا غرق می شد؟!
حالا که او آمده بود ،هر چند پر از غرور و سردی،اما خوب تر بود .
توی شیشه بخار گرفته ی فر،خودش را دید ... این خط های روی پیشانی ،موج شیشه بود یا رد این سال های پر از بغض؟!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@asraredarun
اسرار درون
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
29.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#از_فاطمیه_تا_ظهور
#قسمت_اول
🔹مردم فکر میکردند ابوبکر عین پیغمبره!
🔶حالا اگه کسی بتونه ثابت کنه ابوبکر، عین پیغمبر(صلیاللهعلیهوآله) نیست👈🏻ابوبکر از بالا سقوط خواهد کرد❗️
حضرت زهرا(سلاماللهعلیها) به دنبال همینه👌🏻
ادامه دارد...
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
#ترک_گناه
#قسمت_اول
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین
و صلی الله علی محمد واله الطیبین الطاهرین🌺
سلام علیکم و رحمت الله
درود و رحمت حق بر شما خوبان🌺
طاعات و عباداتتون قبول حق🌺
به امید خدا و یاریش
دوره #ترک_گناه را آغاز می کنیم✅
ان شاءالله با همراهی و توجه تون
ما را در این مسیر یاری کنید
و حتما
کسانی را که دوست دارید به این دوره دعوت کنید
تا قدمی در مسیر نشر مفاهیم دین برداشته باشید
و شریک در این کار خیر باشید
فاستبقواالخیرات 👏👏👏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#همسرداری
🎥 برخی از رفتارهای زن که نقش اقتدارشکنانه برای مرد دارد!
#قسمت_اول
🔴 #دکتر_حبشی
@asraredarun
310.1K
#تربیت_فرزند
#قسمت_اول
🔺چطور قبل از ازدواج اصول تربیت فرزند را رعایت کنیم⁉️
پاسخ استاد فرجامپور
لطفا دقت کنید👆
و منتظر توضیحات استاد باشید
ممنون از همراهی و توجه شما خوبان🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_اول
نگاهی به ساعتش انداخت. زمان برایش از حرکت ایستاده بود. از انتظار کشیدنِ متنفر بود. دستش را لابه لای موهای خوش فرمش کشید. نفسش را با حرص بیرون داد که توجه منشی جوان را جلب کرد. دستش را به صورتش کشید. با پایش، ضرب آهنگ گرفت.
سرش را بلند کرد. به در اتاقِ رئیس نگاه کرد. ناگهان چشمش به تابلوی بالای در افتاد.
کلافه بود. با دیدنِ تابلو عصبی شد.
با خودش گفت"چقدر احمقند. چند تا کلمه عربی نامفهوم را به در ودیوار می چسبانند که چی؟ مثلا مهندس هم هستند. چقدر کوته فکرند. کدام خدا؟
کدام الله؟"
باز هم عصبی دست در موهایش کشید.
"امروز باید خوشحال باشم. امروز روزِ خوبیه. می تونم با بستنِ این قرارداد خودم را به پدرم ثابت کنم. باید بفهمه من هم برای خودم کسی هستم. خسته شدم از دستِ تحقیر کردن هاش. فقط کافیه یک کم، کارم بگیره. دیگر توی اون خونه نمی مونم. مامانم را هم اگر بخواد با خودم می برم. باید تو روی اون مردِ خودخواه بایستم. باید این بدبختی را تمامش کنم."
دستهایش را مشت کرده بود و هر آن نزدیک بود که به میز بکوبد. صدای منشی او را به خود آورد.
_آقای سلحشور، لطفا بفرمایید داخل.
نفس عمیقی کشید تا به اعصابش مسلط شود. وارد اتاق رئیس شد.
ولی وقتی خارج شد. از شدتِ عصبانیت؛ چهرهاش سرخ شده بود. بدون خداحافظی از دفتر بیرون زد.
تمامِ خواب و خیالهایش به فنا رفته بود.
"باز هم محسن. اینجا هم محسن. توی دانشگاه هم محسن. باید تکلیف این محسن را روشن کنم"
چهره ی استاد از جلوی چشمش دور نمی شد و صدایش در گوشش پیچید:"
_ببخشید آقای سلحشور، مثلِ اینکه شریکم با آقای ملکوتی قرارداد بستند.ان شااالله پروژه بعدی در خدمت شما هستیم"
جلوی در دانشگاه محسن را دید. باید شخصیت خودش را حفظ می کرد. نفس عمیقی کشید و جلو رفت:
_ببخشید آقای ملکوتی. شما توی زندگی من چی می خوای؟ چرا همه جا هستی و جای من رو می گیری؟
محسن با تعجب نگاهش کرد و گفت:
_سلام امید جان. ببخشید اصلا متوجه نمیشم.
با حرص گفت:
_بله اگر منم بودم خودم رو به اون راه می زدم. استاد تهرانی، قول پروژه رو به من داده بود. ولی مثلِ اینکه شما زرنگ تر بودی؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم(10سالِ بعد)
#قسمت_اول
فرشته دل توی دلش نبود.
در حیاط راه میرفت و به ساعتش نگاه میکرد.
_فرشته عزیزم اینقدر خودت را اذیت نکن دیگه الانه میرسند.
_قربونت برم زهرا جان میدونم ولی دلم آشوبه.کاش منم باهاشون رفته بودم.
زهرا جلو آمد؛ بازوهای فرشته را در دستانش گرفت و بوسهای به گونهاش زد.و گفت:
_چرا اینقدر خودت را اذیت میکنی؟
بار اول نیست که، چندساله همین وضعه ولی هر بار تو اینقدر استرس میگیری.
بغض گلوی فرشته را فشرد و اشکهایی که بیاجازه روان شدند روی گونهاش.
_دستِ خودم نیست.به خدا خیلی سخته.
_ فرشته جان بچهها الان میان میبینن
این کارها را نکن.اونا چه گناهی کردند.
خوددار باش عزیزم.
ـ نمی تونم؛ نمی تونم.
صدای ترمز اتومبیل از کوچه شنیده شد.
فرشته سریع چادرش را سر کرد و در را باز کرد ولی ماشینِ فرزاد نبود.
نگران به دیوارِ کوچه تکیه داد.
از استرسِ زیاد دستهایش را رویهم میمالید. و نگاهش را به سرِ کوچه دوخته بود.
ـ فرشته چی شده؟ حالت خوب نیست؟
ـ وای زهره جان من خوبم اما......
ـ ایبابا منو کشتی .کسی چیزیش شده؟
ـ نه ولی فرزاد و علی دیرکردند.
ـ فرشته خودت را مسخره کردی یا منو؟
خوب میان دیگه بیا بریم توی حیاط اینجا بده.
و زهره دستِ فرشته را گرفت و به حیاط برد.
ـ زهرا جان فدات شم یه لیوان آبقند براش بیار الان خودشو میکشه.
ـ چشم عزیزم ولی باور کن از صبح هیچی نخورده .
ـ راست میگه؟معلومه داری با خودت چه کار میکنی؟
ـ کاش دیروز باهاشون میرفتم .خیالم راحتتر بود.
ـ بس کن فرشته الان بچهها از مدرسه میان می ترسن.این چه وضعیه؟!.
بسه دیگه پاشو صورتت را بشور این آبقند را هم بخور. اینقدر خودت و این بچهها را زجر نده.
زهرا سفره ناهار را پهن کرد.
همه دورِ سفره بودند غیر از فرشته.
کنارِ پنجره ایستاده بود و چشم دوخته بود به حیاط.
حسین نگاه نگرانی به مادرش کرد و گفت:
ـ مامان جان بیا غذا بخور.
ـ چشم عزیزم شما بخورید منم الان میام.
مادر نگاهی به بچهها کرد که راحت میشد غم را رادر چشمهایشان دید. بعد رو به فرشته کرد و گفت:
ـ فرشته جان بیا بچهها منتظرتند.
بالاخره فرشته مجبور شد از پنجره دل بکند و کنارِسفره بیاید.
بوی خوبِ قورمهسبزی که زهرا درست کرده بود واقعاً تحریککننده بود .
ولی دلآشوب زده فرشته میلی به غذا نداشت.
با اشاره چشم و ابروی مادرش، بشقابی را برداشت کمی غذا ریخت.
نگاه نگران بچهها را دید. لبخندی زد و گفت: بهبه چه عطر و بویی داره.زهرا جان دستت درد نکنه. بچهها بخورید دیگه.
حسین سرش را پائین انداخت و مشغول شد.
طاهره نگاهی به مادرش کرد و گفت: مامان من سیر شدم میرم مشقها را بنویسم.
فرشته با زور چند لقمه خورد و تشکر کرد.
دوباره پا شد که کنار پنجره برود. که با دیدنِ نگاهِ مضطربِ حسین برگشت سمت آشپزخانه.
ـ زهرا جان دستت درد نکنه .
ـ نوش جونت عزیزم .چیزی نخوردی که؟!
_بیشتر از این نمیتونم.فرزاد دیگه زنگ نزد؟
ـ نه دیگه از بیمارستان که زنگ زد گفت راه افتادیم. دیگه خبری نشده.
حتما توی راه خسته شدند. جایی دارن غذا میخورند.میان نگران نباش.
صدای ترمزِ ماشینی آمد و فرشته سریع چادرش را سر کرد و به سمت حیاط دوید و گفت:
_خدا را شکر بالاخره آمدند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱)
#تینا
#قسمت_اول
صدای بلند مادر توی گوشم پیچید.
به زحمت پلکهایم را از هم فاصله دادم.
با باز شدن پلکهایم، درد شدیدی در سرم پیچید.
سر و صدای مادر تمامی نداشت.
بوی نم دیوار، نفسم را تنگ کرد.
سر چرخاندم و دور تا دور اتاق را از چشم گذراندم. در و دیوار اتاق کوچک و نمورم برایم دهانکجی کرد.
پلکهایم را روی هم فشردم.
جز صدای مادر، صدایی نبود.
سینا هنوز نیامده، پس ظهر نشده. باید دوباره بخوابم. کاش این بار که میخوابم دیگر بیدار نشوم.
در با شدت باز شد و محکم با دیوار برخورد کرد.
چنان صدایی در اتاق پیچید که فکر کردم سقف روی سرم فرو ریخت. از جا پریدم.
با دیدن چهره در هم و عصبی مادر، تنم به لرزه افتاد.
با چشمهایی سرخ شده، نگاهم کرد و فریاد زد:
-پس کِی میخوای از جات بلند شی؟ بس دیگه. پاشو ببینم.
با گفتن این حرف، اشک از چشمانش جاری شد.
نمیدانستم باید بترسم یا دلم برایش بسوزد.
دستش را جلوی دهانش گرفت و از خانه خارج شد.
نفسم را بیرون دادم و اشکی که از گوشه چشمم میچکید را با انگشت پاک کردم.
سرم را روی زانوهایم گذاشتم.
سوزش شدیدِ دستم، نالهام را بلند کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490