#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_21
انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بودند تا فرشته را از علی و خاطراتش دورکنند.
روز به روز تشویش و نگرانیش بیشتر میشد.
نگاه بچههایش را جورِ دیگر میدید و اضطراب را در وجودشان حس میکرد.
مانده بود با یک عالمه حسِ بیزاری ازخود....
همه خانواده فقط و فقط میخواستند که ازدواج کند و زندگی را از سر بگیرد و کنجِ خانه نشینی و غصه خوردن را دور بریزد .
همه خانواده، همان فرشته شاد و سرِ حال را میخواستند.
حتی بچهها هم نگران حال و روزِ فرشته بودند.
هفتهای گذشته بود از صحبتهای مادرش.
روزی نبود که درخانه حرفِ خواستگاری و ازدواج نباشد و فرشته همچنان امتناع میکرد.
و به تدبیرِ زهرا یک دورهمی دوستانه برای فرشته راه انداختند که زهره و فاطمه و فریبا و آمدند.
مادر، بچهها را به حیاط برد و بچهها مشغولِ بازی شدند.
_خب فاطمه جان خوبی؟
_ممنونم گلم
_زهره جان خوبی؟
_بله خانم جان ما که بد نیستیم
شما از احوالاتِ خودتون بفرمایید
_از احوالپرسی شما منم خوبم
فریبا با لبخند گفت:
_خیلی دلم براتون تنگ شده بود .
زهرا با سینی شربت وارد شد و گفت:
_همگی خوش آمدید
_ممنونم زهرا جان مگه شما یادِ ما کنید .
این فرشته که پاک بیمعرفت شده
بهتره این فرشته یه توضیحی به ما بده
ببینم عزیزم کِی دوباره برمیگردی تو جمعِ ما؟!
_واه زهره جان من که هستم
_نه بابا نیستی
خودت فکر میکنی هستی
فاطمه گفت: فرشته جان زهره راست میگه تو اصلا تو حالِ خودت نیستی .
خودت هم میدونی؛ داداشم راضی به این وضعیت نیست.
میدونم ازت قول گرفته .
چرا میخوای خودت را عذاب بدی؟
_اه راستی مبارکه .
یه چیزهایی شنیدم
_زهره چی شنیدی؟!
_ان شاءالله میخوای سر و سامان بگیری
_واه زهره...
در عصرِ آن روزِ تابستانی، خانه رنگ و بوی دیگری گرفته بود
همه دورِ هم جمع بودند و مشغولِ آماده کردنِ خانه برای پذیرایی از مهمانها
و باز فرشته بود که باید تسلیم میشد به خواسته بزرگترها و البته خواسته علی.
دیری نپایید که مهمانها آمدند و فرزاد و مادر از آنها استقبال کردند و زهرا و فریبا در تهیه بساطِ پذیرایی و حسین، طاهره، سمیه و سمیرا در اتاق منتظر اذن فرزاد برای بیرون آمدن
و فرشته تنها دراتاقِ خودش.
خیره به عکسِ علی بود و آرام زمزمه میکرد و اشک میریخت
و فرزاد با بچهها صحبت کرده بود و آنها را متقاعد کرده بود که مادرشان باید ازدواج کند.
و حسین با اینکه برایش سخت بود ولی پذیرفته بود.
ساعتها به کندی میگذشت که زهرا به اتاق آمد.
_فرشته جان نمیخواهی بیایی؟!
فرشته اشکانش را پاک کرد و گفت:
_نمیتونم زهرا جان
علی برای من هنوز زنده است
چطوری قبول کنم که کسِ دیگه ای را دوست داشته باشم
_میدونم عزیزم که خیلی برات سخته
ولی باید با واقعیت کنار بیایی.
_آخه واقعیتِ من ...
که فرزاد وارد شد حرفش ناتمام ماند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_23
توی روزهای پائیزی آرام آرام، درختان رخت رنگی به تن میکردند.
و انگار حال و هوای همه عوض میشد و دوباره یکی یکی پیغامِ خواستگاری میآمد و دیگر اهلِ خانه اصرار نمیکردند.
این اصرار نکردن برای فرشته خوشایند بود
اما نمیدانم این خواستگار چه اصراری داشت و کی بود که فرزاد با همه مراعاتی که به حالِ فرشته میکرد، دربرابرِ این خواستگار نمیتوانست دوام بیاورد.
و به ناچار به سراغِ فرشته آمد.
_سلام
به به خواهرم پاک غرق مطالعه شده
_سلام داداش بفرما
_چشم من که فرمائیدم و واردِ اتاق فرشته شد و کنارش نشست. نگاهی به اطر افِ فرشته انداخت
که چند کتاب و یک دفترچه بود و فرشته درحالِ نکته برداری .
_خب بگو ببینم با این همه کتاب که خوندی چی شدی حالا؟!
_مگه قراره چیزی بشم میخونم بلکه یه چیزی یاد بگیرم.
و البته کمی ذهنم را دور کنم از خاطراتِ علی.
که هر بار با به یاد آوردنِ خوبیهاش و خاطرههاش غم عالم روی دلم میشینه.
_غصه نخور عزیزم این روزها هم میگذره
زیاد به خودت سخت نگیر.
خب حالا با یه خبرِ خوش چطوری؟!
_چه خبری؟!
_یه خبر خوب.
میدونی فرشته. اصلا دلم نمیخواد حالت بد بشه و مثلِ آن شب زهرهترکمون کنی ولی چاره ندارم .
این یک نفر را هیچ جوره نمیتونم ردش کنم .
چند وقته انقدر برای دیدنت پافشاری میکنه دیگه واقعا کلافهام کرده
تورو خدا بگذار بیاد .
خودت بگو نه
من هم از شرش راحت بشم.
_آخه داداش من که جوابم معلومه
آخه چرا باید بیاد
_میدونم عزیزم
میبینی که این چند وقت هم با اینکه خیلیها پیشنهاد ازدواج دادند
بهت چیزی نگفتم ولی این یه نفر هیچ جوره کوتاه نمیاد
میگه میخواد جواب رد را از زبونِ خودت بشنوه .
بگذار بیاد خودت بگو نه .
باشه؟
_والله چی بگم داداش.
_قربونت برم هرچی دلت خواست بگو.
اصلا میدونی فرشته
دوتا فحشِ آبدار بهش بده .
دیگه بره پشتش را هم نگاه نکنه.
_باشه اگه شما این طوری راحت میشی. روی چشمم
_قربوت برم من خواهر خوبم.
تقصیرِ خودته دیگه
انقدرخوبی انقدر نجیبی که اخلاق و رفتارت شده زبانزدِ همه دوست و آشنا
پس باهاش یه قرار میگذارم.
بیچاره حتما از خوشحالی بال درمیاره..
برای فرشته هیچ فرقی نمیکرد که این خواستگار کیه و فقط شنیدنِ اسمِ خواستگار حالش را بدتر میکرد ولی حالا خوشحال بود که خانوادهاش دیگه اصراری برای ازدواجش ندارند.
و از این بابت حالش بهتر بود و بیشتر با بچهها بود.
سعی میکرد به درس و مشقشون رسیدگی کنه و بیشتر باهاشون باشه.
و غصه خوردن و یادِ علی را بگذاره برای وقتِ تنهاییش.
بچهها هم از دیدنِ بهتر شدنِ مادرشون خوشحال بودند.
ولی جای خالی پدرشون اذیتشون میکرد.
آن شب بعد از شام فرزاد فرشته را صدا کرد و با هم به اتاق رفتند
درِ اتاق را بست و روبروی فرشته نشست.
_فرشته جان
خواهش میکنم از دستم ناراحت نشو و خوب به حرفهام گوش کن.
من اصلا دلم نمیخواد تو را مجبور کنم که ازدواج کنی.
درست هم نیست .
ولی خودت هم میدونی به علی قول دادم.
حرف دلِ تو رو هم میدونم .
ولی این بار فرق میکنه.
این بنده خدا خیلی با من صحبت کرده.
خودم هم خوب میشناسمش.
درسته که شاید هیچ وقت هیچ کس مثلِ
علی نشه برات.
ولی ازت خواهش میکنم
به پیشنهادِ این بنده خدا فکر کن.
فرشته خواهش میکنم.
به این فکر نکن که یه جوری ردش کنی.
البته من بهش گفتم که تو اصلا قصدِ ازدواج نداری
ولی دلم نمیخواد تو این جوری به قضیه نگاه کنی.
باهاش صحبت کن.
هر چیزی را که لازمه ازش بپرس.
فردا قراره که بیاد چون خوب میشناسمش.
گفتم صبح بیادکه بچهها مدرسهاند.
من حرفهاش را شنیدم.
پس لازمه تو هم خوب بشنوی .
فرشته قول بده.
_باشه داداش
ولی فقط گوش میکنم.
توقع دیگهای ازم نداشته باش
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_24
همه صحبتها و تعریفهای فرزاد هم نتونسته بود ذرهای فکر فرشته را درگیر خواستگار ناشناخته کنه .
فقط و فقط به جواب منفی فکر می کرد و نیاز داشت با خدای خودش خلوت کنه
آن شب هم سجاده بود و ذکر و دعا و خلوت با خدایی که این تقدیرات را برایش رقم زده بود
صبح بعد از صبحانه طاهره کنارش نشست و بوسهای به گونهاش زد و آهسته گفت: مامان جان باز هم ناراحتی؟!
_نه دخترِ گلم خوبم
_خدارا شکر
و حسین گفت: مامان جان اگر کاری نداری ما بریم؟!
_نه عزیزم کاری ندارم برید دایی و بچهها منتظرند.
مواظب خودتون باشید و روی هردوشان را بوسید.
با رفتنِ بچهها یکباره به یادِ حرفهای فرزاد و آمدنِ خواستگار افتاد.
از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت.
که زهرا گفت: فرشته جان من فعلا هستم.
می دانم دیشب نخوابیدی .
برو یک کم استراحت کن
_ممنونم زهرا جان ولی نمیشه که
_چرا خوبم میشه
من هستم نگران نباش
_قربونت برم من
آخه خوابم نمیبره.
_میدونم .
خوب برو یک کم به خودت برس .
مثلا مهمان داریم
_تو رو خدا زهرا
_باشه اصلا برو پیشِ مامان بشین
خودم همه چیز را ردیف میکنم .
امروز کلاس و سپردم به حاج خانم
میمانم خانه تا تو خیالت راحت باشه
عقربههای ساعت آن روز انگار خیالِ حرکت کردن نداشتند.
زهرا همچنان مشغول در آشپزخانه بود.
و فرشته و مادرش درحالِ بافتنِ لباس برای روزهای سردِ زمستانی برای بچهها.
که صدای زنگ در بلند شد.
زهرا چادرش را سر کرد و رفت در را باز کند.
فرشته و مادر هم چادرشان را سر کردند و وسایل بافتنی را جمع کردند که زهرا وارد شد وگفت:
فرشته جان مهمانمان داخِل نمیآیند .
میگن اگه بشه شما بری بیرون، توی حیاط باهاتون صحبت کنند.
_یعنی چی؟!
_آخه امروز آمده فقط با خودت صحبت کنه .
برو ببین بنده خدا چی میگه.
_اره مادر جان قبلا با من و فرزاد صحبت کرده. برو عزیزم ببین حرفش چیه که اینقدر اصرار داره باهات صحبت کنه.
و فرشته با اکراه و ناراحتی چادرش را مرتب کرد و به سمتِ حیاط رفت.
با تعجب نگاه کرد به مردی که پشتش به او بود که با صدای بسته شدن در به سمتش چرخید .
_سلام فرشته خانم
_چی؟؟ شما؟!
با دیدنِ مردی که روبرویش بود بهت زده ایستاد و قدرتِ حرف زدن نداش که صدای زهرا او را به خودش آورد.
_فرشته جان بیزحمت آقای سلامی را تعارف کنید روی تخت بنشینند.
این طوری که بد است و سینی چای را به طرفِ تخت برد.
_بفرمایید آقای سلامی حدِاقل روی تخت بنشینید.
_ممنونم لطف کردید.
فرشته که به خودش آمد.
با تعجب به فرهادی نگاه میکرد که نگرانی و اضطراب از چهرهاش نمایان بود.
همان فرهاد با همان چشمهای سبز و صورتِ کشیده و جذاب و مثلِ همان وقتها شیک پوش.
وای یعنی این خواستگارِ سمِج فرهاد بود.
مگه میشه؟!
_بفرمایید فرشته خانم.
فرشته خودش را جمع و جور کرد و سرش را پائین انداخت.
کاش فرزاد بهم میگفت خواستگارم فرهاده ولی من اصلا نپرسیدم.
حالا چه کار کنم؟ یعنی چی میخواد بگه؟
آرام به سمتِ فرهاد رفت که کنارِ تخت بیصبرانه منتظرش بود.
_بفرمائید
_ممنونم
زیاد مزاحمتون نمیشم .
فرزاد یه صحبتهایی کرد ولی خواستم حرفهام را به خودتون بگم.
حرفهایی که چند سال است توی دلم مونده و نتونستم به کسی بگم ولی بعد از این همه سال.
حق دارم دردِ دلم را به شما بگم.
لطفا اگر با حرفهام ناراحتتون میکنم
منو ببخشید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_25
در دلِ فرشته آشوبی بود.
درست همان جا روی همان تخت، همان نقطه که علی روزِ اول خواستگاری نشسته بود.
حالا فرهاد نشسته.
آرزویی که سالها پیش بهش نرسید و دعایی که به اجابت نرسید.
حالا بعد از سالها و بعد از یک زندگی دیگر و یک عشقِ دیگر.
حالا با دوتا بچه و حالا که این آرزو را نداره، دعایی نکرده.
چرا؟!
الان که فقط میخواهد با یادِ علی و عشق علی تا آخر عمر زندگی کند.
چرا باید فرهاد پیدا بشه.؟!
چرا باید بیاد خواستگاری؟!
چرا آن موقع که منتظرش بود نیامد
چرا آن موقع که دعا میکرد. مستجاب نشد؟
حالا که قصدِ ازدواج ندارد!
حالا که دوتا بچه داره!
"خدایا! داری با من چه میکنی؟
خدایا! برای من چه تقدیر کردی؟"
یعنی آن خوابی که دیدم.
باید بعد از این همه سال.
این طوری تعبیر بشه ؟! نمیدونم
خدایا! خودم را به خودت میسپرم."
همان طور سر به زیر نشسته بود گوشه دیگر تخت و غرق در افکارِ خودش بود و انگار فرهاد هم با سکوتش داشت به سکوتِ فرشته گوش میداد و حرفی نمیزد.
این بار زهرا با ظرف میوه آمد و گفت:
_ببخشید اگر اینجا سرده میتونید به اتاق برید.
و به اتاقِ فرزاد که درش به حیاط باز میشد اشاره کرد.
_ممنونم خوبه زیاد مزاحم نمیشم.
ولی اگر فرشته خانم سردشونه .....
_نه من سردم نیست بفرمایید.
_ببخشید فرشته جان پس اگر چیزی لازم داشتید صدام کن.
و انگار زهرا نگران بود که فرشته مثلِ خواستگاری قبل حالش بد بشه.
و با نگرانی آنها را تنها گذاشت.
هنوز فرشته غرقِ خاطرات گذشته بود که فرهاد نفسِ عمیقی کشید و آرام و با احتیاط صحبتش را شروع کرد.
-تمامِ این سالها آرزوم بود که حرفِ دلم را بهتون بگم ولی حالا نمیدونم از کجا شروع کنم؟
از همان روزهای اول که به این محله آمدید.
همان روز که برای ثبتِ نام به طرفِ مدرسه میرفتید
راستش من هیچ وقت دلم نمیخواست خودم را گرفتار عشقِ عاشقی کنم.
کارکردنِ کنارِ پدرم و توی معازهای که همه اهلِ محل با اطمینان آنجا رفت وآمد میکردند.
بهم آموخته بود که مواظبِ نگاهم و قلبم باشم.
دخترها توی راه مدرسه مرتب از جلوی مغازه رد میشدند یا برای خرید به مغازه میآمدند.
بیشترشان با شیطنتهاشون میخواستند که من بهشون توجه کنم ولی من اصلا اهلِ این حرفها نبودم.
همیشه سعی میکردم طوری رفتار کنم که اصلا طرفِ من نیان اما شما با همه آن دخترها فرق داشتی .
نجابتتون، حیاتون و حجابتون.
همه اینها با هم به علاوه زیبایی خاصی که داشتید.
هر کاری میکردم نمیشد که بهتون فکر نکنم.
مخصوصا که هر روز هم موقع رفتن و برگشتنِ از مدرسه میدیدمتون وگاهی هم که برای خرید به مغازه میآمدید.
بیشتر و بیشتر مجذوبِ رفتار و متانتون میشدم.
تنها دختری که این همه حیا داشت؛ حتی سعی میکردید به من نگاه هم نکنید.
هیچ جوری نمیشد که بیخیالتون باشم.
دیگه هر روز منتظر بودم تا توی راه مدرسه ببینمتون.
اینجا یک محله کوچک است و خیلی زود فهمیدم خواهر فرزاد هستید
توی بسیج با فرزاد دوست شدم.
خیلی دلم میخواست با فرزاد در میان بگذارم .
احساسم را که تبدیل شده بود به یک عشق سوزان ولی از رسمِ رفاقت دور بود. صبرکردم .
میدونستم تا درس میخوانید و تا خواهرتون ازدواج نکنه شما ازدواج نمیکنید.
پس بهترین کار این بود که خدمتِ سربازیم را تمام کنم و بعد بیام خواستگاری.
خیلی برام سخت بود که نتونم ببینمتون ولی اون روز موقع خدا حافظی انگار خدا دعام را مستجاب کرد.
داشتم خدا خدا میکردم تا قبل ازرفتنم ببینمتون.
برادرم توی ماشین منتظرم بود و من دست دست میکردم که انگار خدای مهربون صدای قلبم را شنید .
وقتی دیدمت دلم آرام گرفت.
دلم میخواست بیام جلو
بگم دوستت دارم.
بگم منتظرم بمون.
ولی نشد نتوانستم.
این قدر حیا داشتی که نمیشد.
تا منو دیدی راهت را هم کج کردی
چطوری میتونستم بهت بفهمونم
وقتی که حتی نگاهت را هم از من دریغ میکردی
ولی به این امید بودم که فعلا قصد ازدواج نداری
با خیال راحت راهی شدم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_26
در آن لحظه گذرِ زمان از دستِ فرشته در رفته بود و هاج و واج به حرفهای فرهاد گوش میداد.
و باورِ این که فرهاد هم عاشقش بوده و تمام آن روزها و شبها که به فرهاد فکر میکرده
فرهاد هم به او فکر میکرده؛ واقعا براش سخت بود.
تمامِ این سالها چرا فرهاد سکوت کرده؟!
و خوش به حالِ فرهاد که الان راحت و بیپروا از عشقِ و فراق میگفت
حرفِ دلش را میزد.
فرشته حسرت میخورد که این همه سال نتوانسته حرفِ دلش را به کسی بگوید
و البته در زندگی با علی همه آن عشق را به فراموشی سپرده بود ولی الان که فرهاد کنارش نشسته و راحت از عشقِ پنهانش میگوید.
باز فرشته نمیتواند حرفی بزند یعنی توی آن سالها هردو عاشق و دلسوخته و دور از هم چرا؟!
هرچه فرهاد میگفت سؤال های بیشتری در ذهن فرشته نقش میگرفت که هنوز قادِر به پرسیدن نبود.
دلش میخواست بگوید هر آنچه در ان سالها از خدا خواسته بود
خوابش را، استخارهاش را، دعاهای نیمه شبش را، التماسهایش به خدا را ....
ولی نمیتوانست به مردی نامحرم و غریبه از رازِ دلش بگوید.
رازی که سالها در سینه مدفون کرده بود.
البته نمیخواست یادِ علی را از خاطرش ببرد و برایش سخت بود بعد از آن زندگی عاشقانه با علی
بخواهد دیگری را شریک زندگیش کند و به دیگری عشق بورزد.
شنیدنِ این حرفها، الان توی این موقعیت برای فرشته خیلی سخت بود.
احساس میکرد حالش داره هر لحظه بدتر میشه.
و تمام گذشته، شبهای دعا، تنهایی، علی و عشقش و رفتنِ علی ...
همه همه جلوی چشمش رژه میرفت احساس کرد قلبش داره از تپش میایسته .
و دیگه توان شنیدن نداره.
حرفهایی که باورش براش سخت بود.
الان دیگه وقتِ گفتنش نبود.
کاش فرهاد همان سالها این حرفها را میزد
کاش همان موقع به خواستگاری میامد
کاش....
ولی الان دیگه جایی نداره گفتنِ این حرفها الان دیگه خیلی دیره ..
سرش داشت گیج می رفت و بغض گلوش را میفشرد.
چاره ای نداشت .
از جایش بلند شد.
_ببخشید آقای سلامی
برادرم نظرِ من رو بهتون گفته.
شرمنده من قصدِ ازدواج ندارم.
_ولی حرفهای من هنوز تمام نشده.
خواهش میکنم لااقل بگذارید همه اون چیزی را که توی دلم هست را بهتون بگم .
حرفهایی که این چند ساله توی دلم مونده.
_شرمنده
دیگه نمیتونست این حرفها را بشنوه
هر آن ممکن بود اشکش سرازیر بشه .
رویش را از فرهاد گرفت و به طرفِ خانه رفت
فرهاد انگار متوجه حالِ خرابِ فرشته شد .
_باشه هرچی شما بگی .
ولی خواهش می کنم بگذارید باز هم بیام .
فرشته خانم.....
و فرشته سرِ جایش میخکوب شد و متعجب از لحنِ التماسآمیزِ فرهاد.
_فرشته خانم
من نمیتونم بدونِ شما زندگی کنم تا الان هم خیلی عذاب کشیدم
خواهش میکنم
اجازه بدید یه بارِ دیگه بیام
و فرشته با زحمت آبِ دهنش را قورت داد و گفت:
_با فرزاد هماهنگ میکنم
_ممنونم لطف بزرگی به من میکنید
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_27
حرفهای فرهاد واقعا حالِ فرشته را بد کرده بود
از بعدِ رفتنش او هم به اتاق رفته بود و در را بسته بود
همه اهلِ خانه نگرانش بودند.
چند بار زهرا برایش آبمیوه برده بود ولی فرشته سر به دیوار گذاشته بود و آهسته اشک میریخت
هیچ کس هم جرات سؤال کردن نداشت .
درسته فرهاد درخواستِ خواستگاری کرده بود ولی حرفِ دلش را فقط به فرشته گفته بود.
و این فرشته بود که جز بارِ غمِ خودش حالا باید غمِ فرهاد را هم بکشه
تمام اون مدت که او برای رسیدنِ به فرهاد دعا میکرده.
فرهاد هم برای رسیدن به او دعا میکرده .
ولی چرا باید سرنوشتشون از هم جدا میشد؟!
بچهها دورِ زهرا و مادر بزرگشون جمع شده بودند.
همه نگران فرشته ولی زهرا بهشون دلداری میداد.
_چیزی نیست. نگران نباشید
مادرتون احتیاج داره یه کم تنها باشه
حالش خوبه خوبه
شما تکالیفتون را انجام بدید.
موقع شام میرم میارمش
و چقدر مهربان بود زهرا که در هر موقعیتی برای هر غصه داری
نقشِ یک همدم خوب را داشت.
با آمدنِ فرزاد انگار غمهای همه تمام میشد و او با خودش شادی را توی خانه میآورد و درد وغمِ همه را به جون میخرید.
و هر وقت می آمد برای بچهها خوراکیهایی را که دوست داشتند میآورد.
آن شب هم با خودش شادی را آورد توی خانه و بچهها با دیدنش به طرفش دویدند
و یکی یکی بغلشون کرد و بوسیدشون و خوراکیهاشون را داد.
و به طرفِ مادرش رفت و سلام کرد و دستش را بوسید و زهرا که با لبخند برایش چای میآورد.
سلام داد و احوالش را پرسید.
و با نگرانی گفت: فرشته کجاست؟
_توی اتاقشه .
_حالش خوبه؟
_نمیدانم مادر. از صبح رفته توی اتاقش به ما هم چیزی نمیگه
_غصه نخور مادر جون الان میرم ببینم چی شده
بچهها با خوراکیهاشون سرگرم بودند.
و فرزاد به طرفِ اتاقِ فرشته رفت.
_فرشته خانم اجازه است؟
و فرشته اشکهایش را پاک کرد و صداش را صاف کرد
_بفرمایید داداش
_سلام خانم خانما
باز که تو آمدی خلوت کردی .
والا اگه علی آقا میدونست بعد از رفتنش تو این جوری می کنی
عمرا اگه میرفت
_سلام داداش چه کار کنم ؟!
_هیچی دیگه
علی آقا که رفت خندهها و شادیهای تو را هم با خودش برد
اصلا اگه من میدونستم میخوای این طوری کنی
خودم به جای علی آقا میرفتم.
آخه خواهرِ من این چه اوضاعیه راه انداختی.
مردم در به در دنبالِ خواستگار میگردند.
حالا خواهر ما نشسته ماتم گرفته
چیه که یک جوان رعنا و خوشگل و خوش تیپ آمده خواستگاریش
_اِه داداش
_اِه داداش نداره که
بگو ببینم چته؟
خوب یه جواب رد دادن که این همه اشک ریختن نداره
یک کلام میگی نه تموم شد رفت
مثلِ دفعه قبل.
اون فرهادِ بدبخت را بگو
که هول کرده راه به راه زنگ میزنه به من
که تو را خدا بگو فرشته خانم طوریش نشده؟!
چه کارش کردی بدبخت را آن قدر ترسیدهها؟!
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_28
فرشته مبهوتِ حرفهای فرزاد شده بود.
چی داره میگه؟
یعنی فرهاد نگران حال من شده؟
آخه چرا؟!
من که جواب رد دادم بهش
"خدایا! چه کار کنم؟!
خدایا! من یادش رو، عشقِش رو فراموش کرده بودم.
خدایا! من عشق و محبت و زندگی عاشقانه را با علی با همسرم تجربه کردم
الان عشقم برای بچههامه
خدایا! نمی تونم
کمکم کن. تحمل این یکی را ندارم
خدایا! کمکم کن"
_باز که رفتی تو هم
بلند شو خواهر اینقدر این بچهها را دق نده به خدا گناه دارند.
حالا بگو ببینم چی به این رفیقِ ما گفتی که داره بال بال می زنه؟
_داداش تو رو خدا
_فرشته جونِ خودم جدی میگم.
از صبح که از پیشت رفته.
یکسره داره به من زنگ میزنه .
والا اگر روش میشد الان میآمد دمِ در
چه کارش کردی بچه مردم رو؟!
خب ولش کن، شایدم آمد.
این فرهای که من میبینم
کوه هم جلوی راهش بگذاری میشکافه و میاد.
تو هم پاشو بریم همه منتظرند شام بخوریم.
بعد اگه خواستی میشینیم مفصل با هم صحبت میکنیم.
_باشه چشم شما برو منم میام
_نه دیگه نشد
من برم باز بشینی اینجا ماتم بگیری
پاشو عزیزِ دلِ من.
اصلا میدونی چیه من خواهرم را به هیچ کس نمیدم خوب شد؟
خیالت راحت شد؟!
پاشو بریم.
و همزمان دستِ فرشته را گرفت و بلند کرد و با خودش بیرون برد.
آن شب فرزاد از هر دری میگفت و همه را میخنداند.
حتی فرشته هم در مقابل این همه خوبی فرزاد نمیتوانست مقاومت کند.
و بالاخره صدای خندهاش بلند شد.
آخر هفته بود و هنوز سرمای پائیزی کویر شدت نگرفته بود.
به پیشنهادِ فرزاد همه آماده شدند که به زیارتِ امامزادهای که چندکیلومتر با محله فاصله داشت بروند
که البته رودخانه کوچک و فضای سبزِ زیبایی هم در کنارش بود.
و جایِ خوبی بود برای گذراندنِ یک روزِ تعطیل و بازی و تفریحِ بچه ها.
زهرا و فرشته ناهار را آماده کردند و فرزاد و بچهها وسایل را در ماشین گذاشتند.
همه که سوار شدند.
فرزاد ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
در راه بچهها میگفتند و میخندیدند و همه خوشحال بودند.
وقتی رسیدند زیراندازشان را گوشهای انداختند .
بعد از زیارت، بچهها با فرزاد مشغول بازی شدند و مادر و زهرا چای را آماده میکردند.
که انگار فرشته دلش میخواست باز هم به حرم برود و بیشتر خلوت کند.
ازجایش بلند شد و گفت:
_اگر با من کار ندارید میخوام دوباره به زیارت برم و دعا و قران بخونم .
_نه مادر جان برو برای ما هم دعا کن.
و او به سمتِ امامزاده رفت.
اطرافشان چند خانواده دیگر بودند.که مثلِ آنها برای گذراندنِِ یک روزِ تعطیل آمده بودند والبته زیارت
آهسته و سر به زیر قدم برداشت و وارد امامزاده شد.
سلامی داد بدون توجه به اطرافش،گوشهای نشست و قرانش را باز کرد.
امامزاده خلوت بود و گاهی کسی وارد میشد و زیارت میکرد و بعد خارج میشد.
احساس کرد کسی کمی دورتر از او و پشتِ سرش نشسته و حتما او هم برای زیارت و خواندنِ دعا و قران نشسته.
سورهاش که تمام شد سر بلند کرد.
و از ته دل برای علی دعا میکرد.
وقتی سرش را چرخاند از دیدنِِ شخصِ پشتِ سرش جا خورد.
_سلام ببخشید قصدِ ترسوندنتون را نداشتم
_سلام شما؟!
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_29
این بار انگار فرهاد هم آرامتر بود و اضطراب و نگرانی قبل را نداشت.
انگار حال و هوای این امامزاده به هردو آرامش داده بود.
حالا فرشته هم آرامتر از دفعه قبل دوست داشت صحبتهای فرهاد را بشنونه.
_نگران نباشید با فرزاد هماهنگ کردم.
شرمنده بیخبر شد این دفعه .ولی دلم میخواد به همه حرفهام گوش کنید.
اجازه میدهید بقیهاش را بگم؟!
فرشته به یادآورد روزهایی را که با دیدنِ او قلبش به تپش میافتاد .
گونههایش سرخ میشد و زبانش بند میآمد .
سالهایی که عشقِ فرهاد بیخوابش کرده بود و آرزوی وصلش شده بود مشغله ذهنش
ولی الان از آن عشق و آن خواستن چیزی در وجودش نبود.
ولی حق را به فرهاد میداد که بگوید هر آنچه در دلش است. آنچه از عشقِ پنهانی که خودش سالهاست مخفی نگه داشته.
همان طور که به دیوار امامزاده تکیه داده بود. سر به زیر و با حیا گفت: بفرمائید.
و دلِ فرهاد به این کلام قوت گرفت و گفت:
فقط قول بدهید هرجا دوست نداشتید بشنوید بهم بگید.
دلم نمیخواد مثلِ دفعه قبل حالتون بد بشه
وکلامش تعجب فرشته را بیشتر کرد.
و آهسته گفت: یعنی این قدر براتون مهمه؟!
_بله سلامتی و خوشی شما برای من از هرچیزی مهمتره
دلیل این سکوتِ چند سالهام هم فقط همین بوده
حالا اگر اجازه بدهید این سکوتِ چند ساله را بشکنم و بگم هر آنچه به من از غمِ دوری از شما گذشت.
صدای فرهاد آرام و آهسته شد و نفسِ عمیقی کشید .
سرش را به دیوار تکیه داد و انگار در گذشته فرو رفت.
_یکی دوباری که آمدم دیدنِ فرزاد وقتی مجروح بود.
وقتی میدیدم هنوز ازدواج نکردی خیالم راحت میشد و از دیدنت شاد میشدم.
ولی بازهم نمیتونستم چیزی بگم .
اهلِ گناه و بیحیایی هم نبودم.
میخواستم همه چیز از راه درست پیش بره
هرچند دلم بیقراری میکرد ولی سعی میکردم صبور باشم و به خدا توکل کنم.
بالاخره سربازیم تمام شد.
وقتی برگشتم. تصمیم گرفتم یک کارِ درست وحسابی دستوپا کنم تا بتونم
یه زندگی خوب برات بسازم.
رفتم تهران پیشِ داداشم یک کارِ خوب پیدا کردم.
خواستم کمی پس انداز کنم در حالی که دلم اینجا بود.
بعد از چند ماه که برگشتم.
داشتم زمینهسازی میکردم که مامانم را آماده کنم بیاد خواستگاری ولی هنوز اسمت را نگفته بودم.
که دیدم توی ماشین علی هستی با خواهرش.
همان جا داغون شدم. دلم هری ریخت. سریع رفتم سراغِ مادرم و فهمیدم بله با علی نامزد کردی
علی دوستم بود با هم توی بسیج و مدرسه کلی خاطره داشتیم.
دیگه هیچ کاری از دستم بر نمیآمد.
دیگه نتونستم برگردم تهران.
وقتی فرزاد آمد مرخصی به سراغش رفتم و با هر زبانی که بود و با بدبختی فهمیدم که از علی چقدر راضی هستی و همدیگر را دوست دارید
همه دنیا روی سرم خراب شد
برای من همه چیز تمام شد.
دیگه پاک ناامید شدم.
دنیا روی سرم خراب شد.
بدبخت شده بودم بدبخت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمتِ_30
حرفهای فرهاد باز فرشته را به یاد علی انداخت و روزهای خوشی که با علی داشت.
از ته دل آهی کشید و خدا را شکر کرد به خاطر داشتنِ زندگی خوشی که با علی داشت و کاش میتونست به فرهاد بگه .
منم منتظرت بودم و این تو بودی که نیامدی ولی نمیشد.
فقط میخواست به حرمتِ این مکان مقدس و فرزاد، به حرفهای او گوش کند.
و در آخر جوابش منفی بود.
میخواست حالا که فرهاد بعد از سالها آمده حرفِ دلش را بزند، فقط و فقط برایش شنونده باشد.
و تا آخر عمر با یاد علی زندگی کند.
فرهاد آهی کشید و ادامه داد.
_نمی دانم شاید اگر من به جای علی میآمدم خواستگاری جواب رد میشنیدم.
نمی دانم.
با این حرفش دلِ فرشته هری ریخت.
یعنی چی؟! مگه میتونست به فرهادی که سالها منتظرش بود جواب منفی بده.
فرهاد پیشِ خودش چی فکر میکرد ولی این حرفها دیگه فایده نداره
گذشته آن روزها والان دیگه شاید فکر کردن بهش هم اشتباه باشه.
_این سالها این قدر به این چیزها فکر کردم که دارم دیوانه میشم.
آن روزها دیگه حالِ خوشی نداشتم
فقط یه گوشهای مینشستم و غصه میخوردم.
جرات بیرون آمدن از خانه را نداشتم میترسیدم کنارِ علی ببینمت و حالم بد بشه.
هرچند خودم را قانع می کردم خوشبختی تو ازهمه چیز مهمتره.
دیگه انگیزه برای کار و زندگی نداشتم.
خانوادهام هرچی باهام صحبت میکردند اثری نداشت .
آنها که نمیدونستند توی دلم چی میگذره
مادرم خیلی نگرانم بود.
بعد از چند ماه تصمیم گرفتند برام زن بگیرند.
ولی من زیر بار نمی رفتم
حوصله هیچ کس رو نداشتم تا اینکه برادر بزرگترم آمد و دوباره من را به تهران برد و انقدر با خانمش دورهام کردند و انقدر کلافهام کردند که مجبور شدم قبول کنم با دختر عموی خانمش ازدواج کنم.
آنها اصلا از جنسِ ما نبودند و من اصلا ازشون خوشم نمیآمد.
حجاب و حیای درستی نداشتند ولی مجبور شدم سکوت کنم .
پدر و مادرم هم از حالِ خرابِ من مریض شده بودند.
خلاصه بریدند و دوختند و من را فرستادند سرِزندگیم
چه زندگیه....
زندگیم جهنم بود بدتر هم شد
حالِ خرابم خرابتر شد.
شنیدنِ دردهای فرهاد برای فرشته سنگین بود
واقعا دیگه توان شنیدن نداشت اما دلش نمیخواست کلامش را قطع کند.
تمام آن سالهایی که فکر میکرد او خوشبخت و بیخیال است.
درحالِ عذاب بوده. چرا؟!
آیا واقعا این همه درد برای او لازم بوده؟!
"خدایا! از حکمتت سر در نمیآورم.
من هم که خوشبخت بودم.
علیام را ازم گرفتی .
خدایا! برای ما چه تقدیری در نظر داری؟!"
فرهاد دوباره اهِ بلندی سر داد و گفت:
هرچی فکر میکنم نمیفهمم مینا چرا قبول کرد با من ازدواج کنه .
بهش گفتم قصدِ ازدواج ندارم
بهش گفتم دوستش ندارم.
ولی نمیدانم چرا اصرار کرد به ازدواج و واردِ زندگی من شد.
خانوادهاش براش جهیزیه خوبی تهیه کردند.
خانواده من هم خانه خوبی برامون گرفتند.
همه فکر میکردند بعد از ازدواج حالم خوب می شه.
ولی نشدم. بدتر شدم .
دوستش نداشتم. اون هم که اصلا مراعاتِ حالِ من را نمیکرد.
میگفتم به من کاری نداشته باش
تو زندگی خودت را بکن.
ولی ول کن نبود. مرتب مهمانی راه میانداخت. و با زور من را میبرد مهمانی.
من هم جمع های آنها را اصلا دوست نداشتم .
توی جمع مراعاتِ حیا و حجابش را نمیکرد.
شده بود مایهی عذابم.
توی خانه هم یکسره بد خلقی میکرد.
مجبور شدم از خانه بزنم بیرون .
خانه شده بود جهنم.
شبها تا دیر وقت بیرون پرسه میزدم.
حالِ خرابم و بیرون بودن هام
من را به سمتِ دوست های بد کشاند.
انگار آنها هم از حال و روزِ من سوء استفاده کردند.
و دوستی.. .. دوستی، من را پای بساط نشاندند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_31
یاد آوری آن خاطرات تلخ، قلبِ فرهاد را به درد آورد و لحظهای سکوت کرد.
فرشته که خودش هم غرقِ در خاطراتِ گذشته بود.
با سکوتِ فرهاد سرش را آهسته بلند کرد و نگاهی فرهاد انداخت که سر به زیر داشت
و انگار او هم تحملِ گفتن نداشت.
دلش به درد آمد از این همه رنجی که او کشیده و با اینکه حالِ خودش هم خوش نبود.
ترجیح داد بماند و به حرفهای این مردِ رؤیاهای جوانیش گوش کند.
_وقتی میدید بهش بیاعتنا هستم شروع کرد به بهانه گیری .
وقتی فهمید معتاد شدم .
به خیالِ خودش میخواست من و به زندگی برگردونه. شروع کرد به تهدیدکردن.
مهریهاش را اجرا گذاشت. بزرگترها را خبردار کرد ولی برای من اصلا مهم نبود.
از خدام بود که بره تا اینکه تقاضای طلاق داد و خونه را ترک کرد.
این طوری برام بهتر بود حالا بیشتر توی حالِ خودم بودم.
فقط بیماری مادرم اذیتم می کرد.
وساطت بزرگترها هم هیچ فایدهای نداشت تا اینکه آن روزِ شوم فرا رسید
اینجا که رسید دوباره ساکت شد.
فرشته احساس کرد که گفتن براش سخت شده.
آرام سرش را برگرداند .
قطراتِ اشک روی صورتِ فرهاد سرازیر شده بود.
آرام با پشتِ دستش اشکهایش را پاک کرد.
_اصلا دلم نمیخواست اون اتفاق بیفته .
درسته دوستش نداشتم. ولی توی خانه تنها بودم .
حالِ خوشی نداشتم .
نمیدونم چند روز بود از خانه بیرون نرفته بودم و چقدر قرص آرام بخش خورده بودم.
که با صدای در که وحشیانه باز شد و به هم خورد؛ ازجا پریدم.
به اینجا که رسید .
کلافه دستهایش را لای موهایش برد وبعد زانوهایش را بغل کرد و ادامه داد:
_کاش مینا هیچ وقت برنمیگشت
با صدای در از جا پریدم .
مینا بود و مادرش .
هنوز وارد نشده، دوتایی شروع کردند به داد و بیداد.
فحش میدادند؛ به خودم و خانوادهام توهین میکردند.
من به اتاق رفتم تا صداشون را نشنوم .
از پنجره بیرون را نگاه کردم.
یک کامیون جلوی در پارک بود و رانندهاش کناری ایستاده بود .
فهمیدم برای بردنِ جهیزیهاش آمده .
من چیزی نمیگفتم ازخدام بود زودتر وسایلش را جمع کنه و بره.
در اتاق را باز کرد و همان طور که فریاد میزد و فحش میداد به طرفم آمد.
به سمتِ پنجره برگشتم و بیتفاوت بیرون را نگاه میکردم که احساس کردم داره از پشت بهم حمله میکنه.
برگشتم سمتش صندلی را برداشته بود و به سمتم حمله میکرد.
دستانم را بالا بردم تا پایههای صندلی به سرم برخورد نکنه .
با شتاب به سمتم آمد.
مچِ دستانش که به صندلی بود گرفتم و به عقب هولش دادم
نفهمیدم چی شد.
فقط دیدم روی زمین افتاد و صدای اخِش بلند شد و صدای جیغ مادرش که میگفت:
دخترم را کشتی....
من اصلا نمیخواستم این طوری بشه.
فقط هولش دادم که صندلی را به سرم نزنه ولی تعادلش را از دست داده بود و افتاده بود و سرش به لبه تیزِ در برخورد کرده بود.
خون از سرش راه افتاد و مینا برای همیشه ساکت شد.
هاج و واج مانده بودم که همسایهها ریختند توی خانه و بعد هم که پلیس و زندان.....
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_32
لحظهای ساکت شد.از چهرهاش غم میبارید. سرش را بلند کرد .
به ضریح امامزاده نگاهی انداخت و آهی کشید و ادامه داد.
_امروز که اینجام و دارم این حرفها را به شما میگم.
به همین امامزاده قسم، کلمهای دروغ نمیگم .
هرانچه که برام اتفاق افتاده براتون میگم.
نمیگم بیتقصیر بودم. نه .
ولی نمیتونستم. نمیتونستم هیچ کسِ دیگهای را دوست داشته باشم.
با اینکه میدونستم شما ازدواج کردی؛ بچه داری؛ خوشبختی؛ ولی توی دلم هیچ کسِ دیگه را نمیتونستم راه بدم.
بارها بارها، هر شب، هر روز، خودم را لعنت میکردم که چرا زودتر عشقم را بروز ندادم؟!
چرا اینقدر صبر کردم؟!
چرا؟!
درسته میخواستم یه زندگی خوب براتون فراهم کنم ولی کاش، قبلش از عشقی که در درونم شعله میکشید و تاب و قرارم را برده بود شما را مطلع میکردم.
کاش به فرزاد گفته بودم ولی این ای کاشها دردی ازم دوا نمیکرد.
سالهای سختی را گذراندم.
چند سال که در عاشقی و رؤیا بودم.
بعد هم که ناامید شدم و اون بدبختیها به سراغم آمد.
بیچاره خانوادهام.
چقدر تلاش کردند. چقدر هزینه کردند .
وکیل گرفتند تا بالاخره ثابت شد قتل غیرِ عمد بوده .
بالاخره آزاد شدم.
اما کابوسهای هرشبم امانم را بریده بود .
هرشب با فریاد از خواب میپریدم وگریه میکردم.
وقتی دیدم حالِ خرابم پدر و مادرم را آزار میده
دوباره به دوستان بد و مواد پناه بردم تا شاید خیلی چیزها را فراموش کنم.
اما حال و روزم بدتر و بدتر میشد.
دیگه مادرم کارش شده بود گریه و زاری و پدرم هزار جور درد و مرض.
تا اینکه برادر دومیام تصمیم گرفت من را با خودش به خارج از کشور ببره .
من را از دوستان بد و مواد و فضای اینجا دور کرد.
خودم هم دیگه حوصله این چیزها را نداشتم.
آخه حالم را خوب که نمیکرد هیچ، بدتر و بدتر هم میکرد.
آنجا که رسیدیم اول من را به کلینیک برد برای مشاوره و درمان.
یه مدت بستری بودم.
آروم آروم حالم بهتر شد ولی کابوسهای شبانه دست بردار نبود. خلاصه چند تا کلینیک چند تا پزشک نتیجه داد.
بعد مجبورم کرد هم کار کنم هم درس بخونم.
با جدیت و سخت گیری برادرم چند سالی که آنجا بودیم، تونستم یه مدرک تحصیلی خوب بگیرم.
آروم آروم خودم هم علاقه مند شدم .
سخت کار میکردم و درس میخواندم.
دیگه دارو هم مصرف نمیکردم.
حالم خوب شده بود که خبر فوت پدرم را شنیدم و نتونستیم برای مراسمش بیایم.
هنوز یک سال نگذشته بود که شنیدیم مادرم سخت بیماره .
دیگه طاقت نیاوردم هر طور شده بود برنامهام را ردیف کردم تا برگردم.
بالاخره بعد از چند سال برگشتیم.
به اینجا که رسید باز از تهِ دلش آهی کشید. سرش را بلند کردو گفت:
_ببخشید امروز خیلی ناراحتتون کردم.
نمیدانم چرا اینجا
کنارِ این آقا اینقدر آرامش گرفتم.
این چند سالِ گذشته اصلا چنین آرامشی نداشتم و بعد دوباره ساکت شد.
و انگار این بار منتظر بود تا فرشته چیزی بگوید.
فرشته که خودش هم دراین مکان احساسِ آرامش میکرد.
و حالا با شنیدنِ سرگذشتِ تلخِ فرهاد واقعا دلش به درد آمده بود.
همان طورکه سرش پائین بود.آروم گفت:
_خواهش میکنم .
فکر میکنم ب یادآوریِ این خاطرات بیشتر خودِ شما را ناراحت کرد.
_درسته.
روزهای سختی گذراندم ولی وقتی آمدم و مادرم را توی آن وضعیت دیدم.
خیلی ناراحت شدم.
از خودم بدم آمد که در سالهای گذشته چقدر باعثِ آزار و اذیت شان شدم.
هم پدرم هم مادرم برای خوشبختی من تلاش میکردند ولی تقصیرِ خودم بود
که برای خوشحال کردن آنها تلاش نکردم.
چقدر خودخواه بودم که ذره ذره آب شدنشان را نمیدیدم.
ولی باور کنید اصلا نمی تونستم.
برام خیلی سخت بود که بخوام خودم را خوشبخت نشان بدم.
کدام خوشبختی؟!
وقتی که حتی خواب و خوراک درستی هم نداشتم ولی با دیدنِ مادرم تصمیم گرفتم تلافی کنم این چند سال را، ولی یه کم دیر شده بود.
اولین کاری که کردم با کمکِ خواهرم و شوهرش مامان را بردم زیارتِ امام رضا (علیه السلام).
چند روزی که آنجا بودیم وقتی به حرم میرفتم، هر بار اشک میریختم و از آقا میخواستم کمکم کنه تا راه درست را برم.
تا اینکه یه شب کنارِ ضریح بعد از کلی ناله و زاری، چشم هام را بستم و اون خواب باعثِ نجاتم شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_33
سرش را روی زانوهاش گذاشت و شانههاش آرام میلرزید که صدای گریهاش بلند شد.
بعد از چند لحظه دوباره سرش را بلند کرد و با بغض و بریده بریده گفت: نمی دونم خواب بودم یا بیدار!!
دیدم یه شخصِ نورانی از سمتِ ضریح به طرفم آمد.
سرم را بلند کردم به طرفم آمد و با خوشرویی گفت: هیچ مهمانی اینجا غصه نمیخوره، صاحبخانه کریمه
به خودم آمدم کسی نبود اما سبک شده بودم و درونم احساسِ خنکی میکردم.
نمیدونم شاید دعاهای مادرم بودکه آقا به من هم نظر کند.
وقتی برگشتیم تمامِ حواسم به مادرم بود و متاسفانه این قدری نگذشت که مادرم فوت کرد.
دلم سوخت برای تمام تنهاییهاش و بیکسی هاش .
تا آن روز توی ختمِ مادرم، یک لحظه دیدمتون که سمتِ مسجد میآمدید.
مشخص بود که حالِ خوشی ندارید.
خیلی نگران شدم چون میدانستم با علی خوشبختید ولی آن روز چهرهتون این را نشان نمیداد.
چند روز بعد بالاخره فهمیدم که علی هم حالش خوب نیست.
من با علی دوست بودم دلم میخواست سلامت باشه و شما همیشه خوشبخت.
شاید باور نکنید ولی خوشبختی شما از هر چیزِ دیگه برای من مهمتر بود.
اما مثلِ اینکه خداوند تقدیری غیر از این رقم زده بود.
با یادآوری خاطرات گذشته فرشته هم به یاد علی افتاد وآرام آرام قطراتِ اشک روی صورتش میلغزید.
سرش را بلند کرد و به دیوار پشتِ سرش تکیه داد و چشم هایش را بست.
صدای بغض آلود فرهاد هم حاکی از خاطراتِ دردآورش بود که صدای "یا الله"فرزاد آنها را متوجه ورودی امامزاده کرد و فرزاد مثلِ همیشه با چهره ای بشاش وارد شد.
_به به!!!
این چه طرزِ خواستگاری کردنِ یک ساعتِ داری برای ابجی ما روضه میخونی .
این بنده خدا که دلش ترکید
پاشید بابا بسه
من نمیدونم شماها چه تونه؟!
یه روز آمدیم بیرون
زیارت کنید سبک بشید.
کنار رودخانه قدم بزنید.
نشستید برای من آبغوره میگیرید.
پاشید بریم بیرون که الان غذا سرد میشه.
بفرمایید.
_ببخشید آقا فرزاد
اگر اجازه بدی من برم
_اجازه که دستِ خودتونه ولی بدونِ ناهار نمیشه وگرنه مامانم شاکی میشه.
_آخه نمیخوام مزاحم خانواده بشم.
_چه حرفیه
غریبه که نیستی مثلا چندین سال با هم دوست و بچه محلیم.
بفرما سرِ سفره.
_ممنونم نمیدونم چطوری از شما تشکر کنم.
_تشکرِ چی برادر.ِ من خیلی هم خوشحال میشیم. مهمان حبیبِ خداست.
بعد رو کرد به فرشته و گفت:
پاشو خواهر بگذار این آقا هم یک کم راحت باشه
سرش را شما درد آوردید
فرشته اشکهاش را پاک کرد و گفت:
_چشم داداش الان میام.
فرهاد در کنارِ خانواده ناهار را ماند
بچهها که او را نمیشناختند با تعجب به او نگاه میکردند.
و او با لبخند پاسخِ نگاه کنجکاوانهشان را میداد و فرزاد رو به بچهها گفت:
بچه ها عمو فرهاد از دوستهای قدیمی من است.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_34
و بعد با لبخند به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_البته یه دوستِ خوب که چند سالی از هم دور بودیم.
فرهاد جان از خاطراتت که چیزی به ما نگفتی ولی امروز که اینجایی میخوام برای بچهها یه خاطره خوب بسازی
باید با ما فوتبال بازی کنی
آخه تیمهامون جور نبود و بازیمون خوب نشد
_آخه دیگه خیلی مزاحمتون شدم بهتره برم .
_ای بابا قدیم ا اینقدر تعارفی نبودی
ول کن این حرفها رو
یه امروز را با ما باش
_چشم هرچی شما امر بفرمایید
فرشته متعجب از رفتارهای فرزاد و اصرارش برای ماندن فرهاد بود.
و هر چه وجودِ فرهاد را کنارِ خودش بیشتر حس میکرد.
گذشته برایش نمایانتر می شد.
میترسید از اینکه آن حسِ عاشقانه سالها پیش دوباره به سراغش بیاید و او را درتصمیمش متزلزل کند اما انگار فایدهای نداشت و همه چیز دست به دست هم داده بود تا او دوباره به زندگی برگردد و فرهاد بعد از سالها رنج وسختی آن روز کنارِ خانواده آنها یک روزِ شاد را تجربه میکرد.
بچه ها از بودنش خوشحال بودند و مخصوصا حسین که مجذوب اخلاقِ خوشِش شده بود.
که یکباره مادرش را صدا زد: مامان جان ما با عمو فرهاد میریم کنارِ رودخانه .
وقتی فرشته برگشت، دید حسین و طاهره دستِ فرهاد را گرفتند.
و فرزاد هم دستِ دختران خودش را گرفته و با هم به طرفِ رودخانه میروند.
ناگهان دلش فرو ریخت و گفت:
_وای اگر بچهها بهش علاقه پیدا کنند من جوابِ علی را چی بدم؟!
_مادر جان تو داری بیخودی خودت را اذیت می کنی .
ببین چقدر خوشحالند
مگر تو خوشحالیشون را نمیخوای؟!
این مدت که پدرشان رفته
فقط تو ماتم گرفتی و این دوتا طفلِ معصوم غصه خوردند.
واقعا علی خدا بیامرز اینو می خواست؟!
فکر نمیکنی تو خیلی خود خواهی؟!
این بچهها حقِ زندگی دارند.
برادرت هم مگه چقدر توان داره؟!
مرتب باید غصه شما را بخوره .
نگاه به ظاهرش نکن
من میدونم بچهام چه غمی توی دلشه
فرشته جان مادر من نمیگم کاری را که دوست نداری انجام بده نه ولی حداقل به دیگران هم فکر کن.
همین فرهادِ طفل معصوم من که از دلش خبر ندارم .
ولی دارم میبینم چطوری برات بال بال می زنه .
خوب حدِاقل یه فرصت بهش بده .
یه کم در موردش فکر کن.
خدای نا کرده فردا که موهات سفید شد و تنها ماندی حسرتِ این روزها را نخوری.
و فرشته دیگر جوابی نداشت.
در آن هوای خنکِ پائیزی کنارِ آن امامزاده و رودخانه کوچک، فرشته به حرفهای مادرش میاندیشید و با خود مرور میکرد.
خاطراتِ آن سالهایی که دل به فرهاد بسته بود و دعای شب و روزش رسیدن به او بود.
ولی آن موقع شرایط فرق داشت.
آیا الان هم ، با گذشتِ این سالها با سختیهایی که فرهاد کشیده و قضیه اعتیادش وغیره..
آیا باز هم می توان عاشقِ او شد؟!
آیا میتوان با داشتنِ دو فرزند ویادِ علی در سینه ،
عشق را دوباره تجربه کرد؟!
اینها حرفِ دل فرشته بود که توان گفتنش را نداشت و سخت عذابش میداد.
شاید لازم بود دوباره فکرکند و از طرفی وصیت و اصرارِ علی روزهای آخر برای ازدواجِ مجددش.
کدام راه درست بود و چه باید میکرد؟!
درسته فرهاد از خودش خیلی گفته بود.
ولی فرشته هنوز سؤالهای زیادی در موردش در ذهن داشت .
شاید زمانی فقط چهره زیبای فرهاد، او را جذب کرده بود و سالها کودکانه عاشقش بود ولی الان بعد ازگذشتنِ این سالها، که تجربه های زندگی او را پخته بود و مادرِ دوفرزند بود.
دو امانت از علی باید عاقلانه فکر کند و عاقلانه تصمیم بگیرد .
چه باید کند؟!
آیا الان حقش نبود به پاسِ دینداری و ایمان و پاکدامنیش،
بعد از زندگی با یک رزمنده، پرستاری از یک جانباز، و تحملِ شهادتش،
الان دیگر یک زندگی به دلخواهش داشته باشد؟!
آیا فرزندانش حقِ داشتنِ یک پدرِ دیگر را نداشتند؟!
آیا فرزندانش حقِ شاد بودن نداشتند؟!
همه این افکار ذهنِ فرشته را درگیر کرده بود و کلافه و سر درگم
آرزو می کرد
"کاش هیچ وقت فرهاد برنگشته بود"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_35
چند روزِ بعد نزدیکِ غروب بود که صدای زنگ تلفن بلند شد.
زهرا گوشی را برداشت و معلوم بود با فرزاد صحبت میکند.
فرشته بالای سرِ بچهها بود و در انجام تکالیفشان یاریشان میکرد و مادر همچنان مشغولِ بافتنِ لباسِ زمستانی برای بچهها بود.
زهرا که صحبتش تمام شد. تلفن را قطع کرد.
رو به آنها گفت: امشب مهمان داریم.
مادر پرسید: خدارا شکر
حالا مهمانمان کیه؟
_آقا فرهاد
و بچهها با خوشحالی فریاد زدند
_اخ جون آقا فرهاد
و فرشته باشنیدنِ نامِ فرهاد
یکباره قلبش لرزید و متعجب به زهرا نگاه کرد
و زهرا با لبخند گفت:
_مثلِ اینکه با فرزاد کار داشتند .
فرزاد هم دعوتشون کردند برای شام .
تا توی خانه با هم صحبت کنند.
من پاشم شام آماده کنم.
ولی فرشته قادرِ به بلند شدن و کمک کردن نبود.
دلش میخواست فرهاد برود و دیگر برنگردد تا او در برزخِ عشق و عقل نیفتد.
هر چند که این بار شاید عشق و عقل هردو برایش یک فرمان داشتند.
بچه ها زودتر از همیشه تکالیفشان را انجام دادند .
و برای آمدنِ فرهاد و فرزاد و بازی کردن با آنها نقشه میریختند.
هر کدام با شوقِ خاصی طرحی ارایه میداد و فرشته مبهوت آنها بود.
که چطور با یک بار دیدن، اینگونه مهرِ فرهاد به دلشان افتاده
و دوباره خاطراتِ اولین دیدارِ خودش و دلباختنش به این جوان زیبا و جذاب
لبخندی بر لبانش نشان.
واقعا که زیبایی وآرامش و وقار فرهاد، او را دلنشین و دوست داشتنی میکرد.
صدای باز شدنِ در حیاط که آمد.
بچه ها تاب نیاوردند و به حیاط دویدند و فرزاد مثلِ هر روز یکی یکیشان را در آغوش گرفت و بوسید و قربان صدقهشان رفت و فرهاد هم به گرمی تحویلشان گرفت.
صدای یا الله فرزاد نشان از آن میداد که با مهمانش به داخل میآیند.
وارد که شدند. بعد از سلام واحوالپرسی کنارِ هم نشستند.
و زهرا و فرشته به آشپزخانه رفتند.
مادر هم با خوشرویی با فرهاد مشغولِ صحبت شد و او سر به زیر وآرام پاسخگو بود.
فرشته گوشهای از آشپز خانه نشست که فرزاد آمد و نگاهی به او کرد و گفت:
_خوبی خواهری؟
_ممنونم
_نبینم ناراحت باشی
_نه داداش ناراحت نیستم.
فقط برام سخته
_چی سخته عزیزِ دلم؟
_هیچی کلا سخته.
میترسم از آینده. نمیدونم
_فدای تو بشم مگه قراره اتفاقی بیفته.
به خدا میخواست با من صحبت کنه کارم داشت.
میخواد این اطراف یه باغچه بخره
گفتم بیایم خانه بهتره .
بابا ناسلامتی دوستمه
با من کار داره خیالت راحت باشه .
_باشه داداش ممنونم.
بچهها فرهاد را دوره کرده بودند و هر کدام یه بازی مطرح میکردند.
و او با مهربانی باهاشون صحبت میکرد و صدایش این بار انگار دلِ فرشته را میلرزاند.
و فقط تلاش میکرد چشمش در چشمِ او نیفتد تا میتوانست در آشپزخانه خودش را مخفی میکرد.
وگاهی صدای خنده بچهها و فرزاد چنان فضای خانه را پر میکردکه دلش برای بچههایش میتپید.
شادی امشبشان را چندین برابر هرشب میدیدو احساس میکرد بعداز مدتها همه خانواده شادند و از تهِ دل میخندند.
مثلِ زمانی که علی با بچهها بازی میکرد
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_36
بالاخره بچهها اجازه دادند که فرزاد و فرهاد با هم صحبت کنند.
بعداز شام، فرهاد از همه خدا حافظی کرد و فرشته به رسمِ مهمان نوازی از آشپزخانه بیرون آمد و کنارِ در ایستاد.
آخرین لحظه، فرهاد نگاهی به او انداخت و آهسته گفت: خداحافظ و فرشته سر به زیر وآرام جوابش را داد و او رفت.
بچهها و فرزاد تا توی کوچه همراهیش کردند که برگشتشان طول کشید و زهرا بیرون رفت و برگشت و گفت: فکر کنم رفتند تا درِ خونهاش برسونش.
هیچ کس بیرون نیست و به آشپزخانه رفت و مشغولِ جمع و جور کردنِ ظرفها شد.
صدای درِ حیاط بلند شد و فرشته چادرش را سر کرد و برای باز کردن در رفت.
در را که باز کرد بچه ها هرکدام چیزی دستشان بود و با سرعت به دنبال یکدیگر به سمتِ خانه دویدند.
فرزاد هم با لبخند وارد شد.
فرشته خواست در را ببندد که فرزاد مانع شد و گفت: فرشته جان صبر کن.
نگذاشتم فرهاد بره هنوز یه حرفهایی واسه گفتن داره.
خواستم ازت اجازه بگیرم .
اگر میشه فردا صبح بیاد و بقیه حرفهاش را بهت بگه .
الان هم منتظرِ جوابِ تو، بیرون منتظره و فرشته کلافه نگاهش را به زمین دوخت وگفت: نمی دونم داداش .خودم هم نمی دونم
_قربونت برم .فقط به حرفهاش گوش کن.
بقیهاش با خودت مطمئن باش هر تصمیمی بگیری، من پشتت هستم
نگران هیچ چیز هم نباش.
_چشم داداش هرچی شما بگی
_الهی فدای تو خواهر مهربون ودل رحمم برم.
صدای زنگ در که بلند شد فرشته چادرش را مرتب کرد.
نگاهی به مادرش انداخت، که سرش را به نشانه تایید تکان داد و با اضطراب بیرون رفت .
فاصله تا درِ حیاط برایش فرسنگها شد و نگرانی وجودش را گرفت.
نکند با نگاهم به چشمانش بیفتد و دل از کف بدهم.
"خدایا! چه کار کنم؟!
خدایا! الان نه. الان فقط بچهها برایم مهم هستند .
ولی چه کنم که فرهاد دست بردار نیست.
چند بار جواب منفی بدهم.
میترسم. با این آمدن و رفتنش، دوباره برگردد؛ همان عشقِ چند سالهام.
خدایا! چه کنم؟!"
در را که باز کرد؛ فرهاد با دسته گلی پشتِ در بود.
سلام داد و گل را به طرفش گرفت و فرشته سر به زیر و متعجب، گل را گرفت.
سلام داد و گفت: ممنونم زحمت کشیدید.
هنوز دلش رضا نبود و نگران بود که دلش کار دستش بدهد و آینده چه خواهد شد؟!
صدای بسته شدنِ در او را به خود آورد.
بفرمائید گفت و به سمتِ خانه اشاره کرد که فرهاد گفت: اگر ممکنه همین جا روی تخت بنشینیم.
_بله بفرمائید. من الان بر میگردم.
گلها را داخل برد. چای ریخت. نگاه نگرانش را به مادرش دوخت .
مادر که نگرانی را در او میدید.
با لبخند گفت: توکلت به خدا باشه دخترم.
فرهاد پسرِ خوبیه. بچهها هم که دوستش دارند. ان شاءالله که خیره
نفسِ عمیقی کشید و با سینی چای به حیاط برگشت.
فرهاد هنوز ننشسته بود و منتظر ایستاده بود که سینی چای را روی تخت گذاشت و گفت: بفرمائید.
_ممنون چرا زحمت کشیدید؟
و از صدایش مشخص بود او هم هنوز نگران است و استرس دارد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_37
بالاخره آرام شروع کرد.
ببخشید فرشته خانم دردِ دلِ من زیاده ولی چارهای نیست
دلم میخواد همه چیز را راجع به من بدونید.
هرآنچه که به من گذشته بی کم و کاست تا تصمیمِ درستی بگیرید.
شاید هم توقعم زیاده که شما به پیشنهادم فکر کنید ولی باور کنید. من بدونِ شما نمیتونم دوام بیارم.
دیگه نمیتونم.
توی تمامِ این سالها هرچه کردم نتونستم فراموشتون کنم. نتونستم با آرامش زندگی کنم
شاید خیلی خود خواهم. ولی ازتون خواهش میکنم به پیشنهادم فکر کنید.
بعد از مدتها من این چند روز احساسِ خوشبختی میکنم کنارِ شما وخانوادهتان .
حس میکنم خانواده نداشتهام را پیدا کردم.
به منم حق بدید.
منم حقِ داشتنِ یه زندگی خوب را دارم.
منم حق دارم بعد از این همه سختی بالاخره رنگ آرامش بدم به زندگیم.
وقتی فهمیدم علی شهید شده خیلی ناراحت شدم. قسم میخورم که از ناراحتی خوابم نمیبرد.
چون شما باهاش خوشبخت بودی.
از آن روز به بعد خواب و خوراک ندارم.
فکر اینکه از نبودتش چقدر دارید درد میکشید. واقعا داغونم میکرد.
یه شرکت توی تهران زدم و چند تا کارمند دارم. ولی دلم اینجا بود.
خانه پدری را چند وقت پیش فروختیم و یه مقداری هم به من سهم الارث رسید که با کمکِ فرزاد یه باغچه اینجا خریدم که یک ویلای نقلی هم داره.
درسته کارم تهرانه ولی دوست دارم اینجا بمونم .
تازه برادرم هم هوای شرکت را داره .
البته آنجا هم یک آپارتمان کوچک دارم. که فعلا توش زندگی میکنم ولی اگر شما قبول کنی، هر چی شما بگی.
فرشته با تعجب پرسید:
_ببخشید پس دیشب کجا ماندید؟
_شاید باور نکنید ولی اینجا فعلا جایی را ندارم چون هنوز ویلا را تحویل نگرفتم.
_پس چه کار کردید؟
از اینکه فرشته بالاخره لب به سخن گشوده بود وگویی نگران فرهاد شده بود.
خوشحال شد. این یعنی، میشه امیدواربود. لبخندی زد و پرسید: نگران شدید؟!
فرشته لب گزید و چیزی نگفت و از سؤالش پشیمان شد.
_نگران نباشید. غیر از فرزاد دوستان دیگهای هم دارم.
ان شاءالله همین روزها ویلا را هم تحویل میگیرم.
فقط مانده از بابتِ شما خیالم راحت بشه.
شما که نمیخواهید من را ناامید کنید.
قول میدهم هرشرطی بگذارید. قبول کنم.
هرچی که شما بگید.
درسته یک مدت زندگی بهم پشت کرد و من هم نادانی کردم و به خدا پشت کردم ولی الان همه چیز را لطفِ خدا میبینم.
بهتون اطمینان میدم که واجباتم و فرامینِ خدا، همه را با دل و جان انجام میدم.
واقعا توی روزهای بیکسی و بدبختیهام، خدا را به وضوح حس کردم و تنها خدا بود که به دادم رسید.
نمیدانم شاید تمامِ این اتفاقها دست به دستِ هم داد تا من خدایم را بهتر بشناسم
و بهش نزدیکتر بشم.
هر چه بود خدارا شکر میکنم بابتش.
لحظهای سکوت کرد.
دوباره ادامه داد: شما حرفی برای گفتن ندارید؟
و بعد دوباره با لبخند گفت: میدونید که سکوت علامتِ رضاست
فرشته با تعحب نگاهش کرد
_نه. یعنی اشتباه برداشت نکنید.
_پس این سکوتِ شما چه معنایی داره؟!
میدونید دلم میخواد جواب مثبت بشنوم. فقط و فقط مثبت.
نمیدونم اگر دوباره ازتون دور بشم باید چه کار کنم؟!
باور کنید دیگه توانش را ندارم و دوباره سکوت کرد.
و امیدوار بود که فرشته سخنی بگوید و دلش قرص شود به سخنِ او، و امیدوار شود به آیندهای سراسر خوشبختی
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_38
سکوتِ فرهاد طولانی شد و فرشته سخنی نگفت.
خودش سکوت را شکست.
_باید چند روزی را به تهران برم.
شاید یک هفته طول بکشه .
دلم میخواد به حرفهام و پیشنهادم فکر کنید.
الان هم دوست دارم یه جوری بهم امید بدید تا با خیالِ راحت برم.
و دوباره سکوت کرد.
ولی باز هم فرشته جوابی نداد.
_خواهش میکنم یه چیزی بگید.
_ببخشید ولی من قبلا هم گفتم،
قصد ازدواج...
و فرهاد اجازه نداد جملهاش تمام شود.
_خواهش می کنم آن برای قبلا بود.
الان چی ؟!
من این همه براتون از احساسم گفتم.
از روزهای سختِ زندگیم گفتم .
حاضرم هر تضمینی بخواهید بهتون بدم.
بعد مکثی کرد و ادامه داد:
_فرشته خانم من بدونِ شما نمیتونم.
من از روزی که شما را برای اولین بار دیدم تا الان لحظهای نتونستم بهتون فکر نکنم.
الان شما برای من، با آن موقع هیچ فرقی نکرده حتی وجودِ بچهها
من آنها را هم دوست دارم.
هر چیزی که شما دوست دارید و باعثِ خوشبختی شما میشه، برای من عزیزه.
خواهش میکنم، ردم نکنید.
این بار واقعا زبان فرشته بند آمد که دوباره فرهاد پرسید:
_حالا تکلیفم چیه؟!
_راستش من نمیدونم
من الان شرایطم خاصه.
بچههام، علی،
_من که گفتم بچهها را دوست دارم .
تمامِ سعیم را میکنم کمبودِ پدرشان را حس نکنند.
و دوباره ساکت شد و منتظر.
_پس اجازه بدید فکرهام را کنم.
ولی قولی نمیدم
_ممنونم خیلی خوشحالم کردید
منتظرِ جوابتون هستم.
زود برمیگردم.
اصلا به فرزاد زنگ میزنم .
هر روز، هر ساعت، هر لحظه.
آن روز فرهاد رفت ولی فکرِ فرشته را حسابی درگیر کرد واقعا نمیدانست چه کند.
و دوباره در برزخی گرفتار شده بود.
مثلِ برزخِ زمانی که علی به خواستگاریش آمده بود.
آن موقع به خاطرِ عشقِ به فرهاد، نمی توانست راحت به علی جوابِ مثبت دهد و حالا به خاطرِ زندگی عاشقانهای که با علی داشت؛ نمیتوانست به فرهاد جواب مثبت دهد.
مادرش و فرزاد و زهرا، اصلا راجع به فرهاد با او سخنی نمیگفتند و او را به حالِ خودش گذاشته بودند تا خودش تصمیم بگیرد ولی همه از ته دلشان میخواستند جوابش مثبت باشد.
بچهها هر روز سراغِ فرهاد را از فرزاد میگرفتند و او با خنده میگفت:
_اتفاقا امروز تماس گرفته بود .
احوال همگی را میپرسید.
و دلِ فرشته هری میریخت.
یادِ حرفهای آخر ِفرهاد میافتاد .
_هر روز تماس میگیرم
هرساعت. هر لحظه.
سخت ذهنش درگیر شده بود .
آن شب باز مثلِ هر شب سرِ سجاده بود. مشغولِ ذکر و دعا تا به سحر. به رسم هر شب برای علی، چند صفحهای قران خواند.
بعد از نماز صبح، از خدا خواست تا یاریش کند و بهترین تصمیم را بگیرد.
از طرفی دلش میخواست با یادِ علی تا آخرِ عمر زندگی کند.
از طرفی اصرارهای فرهاد و ابراز و عشق و علاقهاش و بچه ها که مهرِ فرهاد به دلشان افتاده بود.
"خدایا! کمکم کن. خدایا خودم را به خودت میسپرم.
می دانم بهترین را برام رقم خواهی زد.
پروردگارا کمکم کن."
سرش را روی مهر گذاشت. برای سجده شکر که ناگهان دید در اتاقش باز شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_39
سر از سجده برداشت اتاق روشن شده بود و علی وارد اتاق شده بود. با تعجب گفت:
_تو؟!
اینجا؟!
و بغض امانش نداد و اشکهایش روی گونههایش لغزید.
و علی با لبخند نزدیک شد .
کنارش نشست و مهربان پرسید:
_چرا گریه میکنی؟
و فرشته نمیتوانست جواب بدهد که او ادامه داد: فرشته جان یادته بهم چه قولی دادی؟
یادته قول دادی گریه نکنی؟
یه قول دیگه هم دادی.
یادته؟
قول دادی تنها نمانی
الان وقتشه
نمیخوام ناراحت ببینمت.
تو لایقِ یه زندگی خوب هستی .
اگه میخوای از دستت راضی باشم .
به قولت عمل کن.
یادت نره
بلند شد و رفت.
فرشته همچنان اشک میریخت که احساس کرد دستی بر روی شانهاش او را تکان میدهد.
برگشت به سمتش که مادر با لیوانی آب کنارش نشسته بود و او را صدا میکرد و تکانش میداد.
به خودکه آمد روی سجاده بود و اشک می ریخت.
مادر او را در آغوش گرفت و بوسید .
_چی شده عزیزِ دلم؟
_مامان علی اینجا بود
_عزیزم خودت را ناراحت نکن .
این لیوان آب را بخور .
بعد بگو ببینم چی میگفت؟
لیوان آب را از مادرش گرفت جرعهای نوشید .
کمی آرام شد.
به اطراف نگاه کرد.
بچهها نگران جلوی درِ اتاق ایستاده بودند.
آغوشش را باز کرد.
هر دو را در آغوش گرفت و بوسید و قربان صدقهشان رفت.
_مامان جان چی شده؟ چقدر بابا را صدا میکردی توی خواب.
_مامان بابا چی میگفت؟
_عزیزهای دلم چیزی نیست. نگران نباشید .
آن روز دوباره فرشته سکوت کرده بود.
نزدیک عصر که شد همه با هم سرِ مزار ِعلی رفتند.
شبِ جمعه بود و هر کس با خیراتی کنارِ عزیزش آمده بود.
دیسِ حلوا و خرما را روی مزار گذاشتند و بعد از دقایقی همه رفتند. کنارِ مزارِ بابا بزرگ و فرشته تنها کنارِ علی ماند.
چادرش را روی صورتش کشید .
دستش را روی سنگ مزار گذاشت و آهسته با علی نجوا کرد.
"علی جان چرا؟!
این چه خواستهای است که از من داری؟!
باور کن برام سخته
بچهها، خودم
چه کار کنم؟!
نگاهی به عکسِ علی روی سنگ انداخت.
ولی انگار او حرفهایش را میشنود که لبخندی روی لبانش نشست.
باورم نمیشه تو داری لبخند میزنی؟!
و لبخندِ علی کِشدارتر ش و او متعجب مینگریست که بچهها با سر و صدا آمدند.
_مامان جان خوبی؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمتِ_40
یک هفته از رفتنِ فرهاد میگذشت و امروز به گفته فرزاد قرار بود برگردد.
روزِ جمعه بود و همه دور هم جمع بودند.
فریبا هم با خانواده آمده بود .
ناهار را دور هم خوردند و بچه ها مشغولِ بازی شدند و بزرگترها دورِ هم از هردری سخنی میگفتند.
که صدای زنگِ تلفن بلند شد.
فرزاد که منتظرِ تلفنِ فرهاد بود.
از جا برخاست و به سمتِ گوشی تلفن رفت.
آهسته صحبت میکرد و بعد از قطع کردنِ تلفن گفت:
_با اجازه من باید جایی برم.
مادر با نگرانی پرسید :
_چیزی شده؟!
_نه چیزِ مهمی نیست .
یه کاری پیش آمده که حامد گفت:
_از دستِ من کاری برمیاد؟!
_راستش اگه کاری نداری بیا با هم تا جایی بریم و برگردیم.
هر دو از خانه خارج شدند.
_حامد جان من توان رانندگی ندارم .
بیزحمت بشین پشتِ فرمون.
_چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
_فعلا روشن کن بریم .بهت میگم.
_چشم.
کمی که دور شدند. فرزاد سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمهاش را بست.
_برو بیمارستان
_بیمارستان برای چی؟!
فرزاد آهی کشید و گفت:
_متاسفانه فرهاد تصادف کرده.
_چطوری؟
_فعلا چیزی نمیدونم.
امروز قرار بود از تهران برگرده. نزدیک اینجا تصادف میکنه.
چطوریش را نمیدونم
فقط یک کم سریعتر برو .خیلی دلم شور می زنه.
به بیمارستان که رسیدند.
جلوی در احمد را دیدند.
احمد هم از دوستان و بچه محل هاشون بود؛ همان که به فرزاد زنگ زده بود.
_چی شده احمد جان؟!
_فقط سریع خودتون را برسانید.
حالش تعریفی نداره.
خونِ زیادی ازش رفته .
نیاز به خون داره.
_باشه کجا باید بریم؟!
آزمایشهای اولیه انجام شد. و فرزاد روی تختِ بیمارستان دراز کشید و برای نجاتِ جان دوستش، خونش را هدیه کرد.
_ببخشید فرزاد جان خونِ من بهش نمیخورد ولی گروه خونِ تو را میدانستم .
_کارِ خوبی کردی بهم زنگ زدی .
حالا بگو چی شده؟!
_من داشتم از سمتِ باغمان برای ناهار میآمدم خانه که یک دفعه ماشینِ فرهاد را دیدم.
ماشین چپ کرده بود.کجا؟ نزدیک پرتگاه.
خدا بهش رحم کرد. اگر ماشینش توی دره افتاده بود. دیگه محال بود زنده بمونه.
رفتم پایین و دیدم خودش توی ماشینه.
از سرش خون میآمد و بیهوش بود.
سریع به بیمارستان و پلیس خبر دادم که آمدند و درش آوردند و منتقلش کردند اینجا.
دکترها گفتند باید بره اتاقِ عمل ولی قبلش باید خونِ موردِ نیاز را داشته باشیم.
ممنون که آمدی.
_ وظیفه است ِفقط امیدوارم دیر نشده باشه.
ساعتی بعد هرسه پشتِ درِ اتاقِ عمل منتظر بودند.
حامد به خانه زنگ زد و گفت که تا شب نمیتوانند برگردند ولی حرفی از تصادف نزد.
بالاخره پزشک جراح از اتاق بیرون آمد.
_دکتر جان چی شد؟!
_نگران نباشید ان شاءالله که خوب میشه.
براش دعا کنید .
متاسفانه به سرش و نخاعش آسیب وارد شده .
عملش به خوبی انجام شد ولی باید تا فردا صبر کنیم تا ببینیم نتیجه چی می شه.
دیگه بقیهاش با خداست.
و انگار داستان بیمارستان و جراحی و بیهوشی در خانواده دوباره تکرار میشد.
و فرزاد به یاد لحظاتِ بیهوشی و جراحی علی افتاد و ناامیدانه آهی کشید که دکتر ادامه داد: بهتره یکی پیشش بمونه. شاید نیمه شب به هوش بیاد .
فرزاد رو به حامد کرد و گفت:
_پس حامد جان بریم خانه من یه سری وسیله بردارم. من را برگردان اینجا. خودم پیشش می مانم.
_باشه داداش. ولی خانواده اش چی؟
_نمیدانم فعلا که شماره تماسشون را ندارم.
خواهرش که یک شهرستان دوره.
برادرهاش هم که یکی خارج از کشوره. و آن یکی هم تهران. نه آدرس دارم نه شماره تلفن .
باید صبر کنیم به هوش بیاد.
به خانه که رسیدند آخرِشب بود.
همه نگران و منتظر بودند.
و آنها نمیدانستند چطوری این خبر را بدهند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_41
واردِ خانه که شدند.
بچهها خواب بودند و خانمها منتظر نشسته بودند.
زهرا سریع به آشپزخانه رفت.
غذا را برایشان گرم کرد که مادر پرسید:
_فرزاد جان نمیخوای بگی چی شده؟!
_راستش یکی از دوستام تصادف کرده.
رفته بودیم بیمارستان.
الان هم آمدم یک کم وسیله بردارم برم شب پیشش بمونم.
_مگه کسی را نداره؟
_نه مادر جان فعلا کسی نیست .
تا ببینم؛ میتونم خانوادهاش را پیدا کنم.
_کدام دوستته؟
فرزاد کمی مکث کرد.
دلش نمیخواست بگوید ولی عادت نداشت جواب مادرش را ندهد.
_راستش فرهاد
با شنیدنِ اسمِ فرهاد نا خداگاه زهرا صدایش بالا رفت .
_چی... آقا فرهاد؟!
_بله متاسفانه
_حالا طوریش شده؟!
_فعلا بیهوشه. دکترها عملش کردند.
میگن نخاعش و سرش آسیب دیده.
امشب باید پیشش بمونم. شاید به هوش بیاد.
_آخه پس خانوادهاش؟
_زهرا جان اصلا ازشون خبر ندارم.
نه آدرسی نه شمارهای.
باید صبر کنیم تا صبح.
بعد روکرد به حامد.
_راستی حامد جان فردا از بچههای محل و در و همسایه یه پرس و جویی کن شاید یکی یه خبری از خانوادهاش داشته باشه.
_چشم داداش حتما.
و فرشته خودش را کنترل میکرد که چیزی نگوید.
درست حالا که داشت با دلش کنار میآمد.
حالا که مطمئن شده بود. علی به این وصلت راضی است.
حالا که تصمیم گرفته بود.
صحبتهای نهایی را با فرهاد بگوید.
حالا که داشت به یک زندگی جدید میاندیشید.
حالا که همه خانواده خوشحال و راضی بودند.
این چه امتحانی بود خدایا؟
لحظهها به کندی میگذشت و باز امشب خواب با چشمهای فرشته سرِ سازگاری نداشت.
و باز سجاده بود و مهر و تسبیح و نماز و دعا. مثلِ بیشترِ شبها.
و این بار فقط از خدا شفای جوانی را میخواست که در بیمارستان بینِ مرگ و زندگی است.
آفتاب که بالا آمد. بچه را راهی مدرسه کردند.
با مادر و زهرا راهی بیمارستان شدند.
فرزاد در راهرو بیمارستان قدم میزد.
بیتابیاش نشانه خوبی نبود.
با دیدنِ آنها سعی کرد آرام باشد ولی نمی شد.
جلو رفت و سلام داد.
_سلام پسرم چه خبر؟
نگاهی به فرشته انداخت که از شرم سرش را پائین انداخته بود و چیزی نمیگفت.
_خبری نشده. هنوز به هوش نیامده .
خیلی نگرانشم مادر .
تو را خدا براش دعا کنید.
دیگه منم طاقتم تمام شده.
_توکلت به خدا باشه .
شما با زهرا جان برید خانه یه چرت هم بخواب.
ما هستیم .به هوش آمد خبرت میکنیم.
_نمیشه مامان دلم اینجاست.
_فرزاد جان باید استراحت کنی .
دیشب تا حالا نخوابیدی برو مادر.
_باشه چشم پس شما حواستون باشه.
_برو خیالت راحت.
از پشتِ شیشه فرهادی را دیدند که بیهوش روی تخت افتاده و کلی دستگاه بهش وصل است.
مادر کتاب دعایش را در آورد. و مشغولِ خواندن شد که پزشکی وارد شد. فرشته هراسان جلو رفت.
_آقای دکتر حالش چطوره؟!
پزشک نگاهی به آنها کرد و گفت:
_شما چه نسبتی باهاش دارید؟!
فرشته به مادرش نگاه کرد و مادر سری به نشانه تایید تکان داد و فرشته سر به زیر و آرام گفت:
_قراره با هم ازدواج کنیم
لبخندی به لبان پزشک نشست.
_تبریک میگم.
ان شاءالله حالش خوب میشه.
از نظرِ پزشکی تا حالا باید به هوش آمده باشه ولی نمی دانم چرا مقاومت میکنه.
خواست به سمتِ اتاقِ فرهاد بره ولی انگار چیزی یادش آمده باشه .
برگشت وگفت:
_به نظرم بعد از معاینات بنده.
شما برید توی اتاقش و باهاش صحبت کنید.
شاید شنیدنِ صدای شما بهش کمک کنه
_کی من؟!
_بله دخترم
شاید به امید نیاز داشته باشه برای برگشتنش
و البته تا به هوش نیاد. ما نمیتونیم کامل از درمانش یا آسیبهایی که دیده
مطمئن بشیم.
پس اولین قدم برای بهبودیش به هوش آمدنشه.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته¬کویر
#فصل_دوم
#قسمت_41
واردِ خانه که شدند.
بچهها خواب بودند و خانمها منتظر نشسته بودند.
زهرا سریع به آشپزخانه رفت.
غذا را برایشان گرم کرد که مادر پرسید:
_فرزاد جان نمیخوای بگی چی شده؟!
_راستش یکی از دوستام تصادف کرده.
رفته بودیم بیمارستان.
الان هم آمدم یک کم وسیله بردارم برم شب پیشش بمونم.
_مگه کسی را نداره؟
_نه مادر جان فعلا کسی نیست .
تا ببینم؛ میتونم خانوادهاش را پیدا کنم.
_کدام دوستته؟
فرزاد کمی مکث کرد.
دلش نمیخواست بگوید ولی عادت نداشت جواب مادرش را ندهد.
_راستش فرهاد
با شنیدنِ اسمِ فرهاد نا خداگاه زهرا صدایش بالا رفت .
_چی... آقا فرهاد؟!
_بله متاسفانه
_حالا طوریش شده؟!
_فعلا بیهوشه. دکترها عملش کردند.
میگن نخاعش و سرش آسیب دیده.
امشب باید پیشش بمونم. شاید به هوش بیاد.
_آخه پس خانوادهاش؟
_زهرا جان اصلا ازشون خبر ندارم.
نه آدرسی نه شمارهای.
باید صبر کنیم تا صبح.
بعد روکرد به حامد.
_راستی حامد جان فردا از بچههای محل و در و همسایه یه پرس و جویی کن شاید یکی یه خبری از خانوادهاش داشته باشه.
_چشم داداش حتما.
و فرشته خودش را کنترل میکرد که چیزی نگوید.
درست حالا که داشت با دلش کنار میآمد.
حالا که مطمئن شده بود. علی به این وصلت راضی است.
حالا که تصمیم گرفته بود.
صحبتهای نهایی را با فرهاد بگوید.
حالا که داشت به یک زندگی جدید میاندیشید.
حالا که همه خانواده خوشحال و راضی بودند.
این چه امتحانی بود خدایا؟
لحظهها به کندی میگذشت و باز امشب خواب با چشمهای فرشته سرِ سازگاری نداشت.
و باز سجاده بود و مهر و تسبیح و نماز و دعا. مثلِ بیشترِ شبها.
و این بار فقط از خدا شفای جوانی را میخواست که در بیمارستان بینِ مرگ و زندگی است.
آفتاب که بالا آمد. بچه را راهی مدرسه کردند.
با مادر و زهرا راهی بیمارستان شدند.
فرزاد در راهرو بیمارستان قدم میزد.
بیتابیاش نشانه خوبی نبود.
با دیدنِ آنها سعی کرد آرام باشد ولی نمی شد.
جلو رفت و سلام داد.
_سلام پسرم چه خبر؟
نگاهی به فرشته انداخت که از شرم سرش را پائین انداخته بود و چیزی نمیگفت.
_خبری نشده. هنوز به هوش نیامده .
خیلی نگرانشم مادر .
تو را خدا براش دعا کنید.
دیگه منم طاقتم تمام شده.
_توکلت به خدا باشه .
شما با زهرا جان برید خانه یه چرت هم بخواب.
ما هستیم .به هوش آمد خبرت میکنیم.
_نمیشه مامان دلم اینجاست.
_فرزاد جان باید استراحت کنی .
دیشب تا حالا نخوابیدی برو مادر.
_باشه چشم پس شما حواستون باشه.
_برو خیالت راحت.
از پشتِ شیشه فرهادی را دیدند که بیهوش روی تخت افتاده و کلی دستگاه بهش وصل است.
مادر کتاب دعایش را در آورد. و مشغولِ خواندن شد که پزشکی وارد شد. فرشته هراسان جلو رفت.
_آقای دکتر حالش چطوره؟!
پزشک نگاهی به آنها کرد و گفت:
_شما چه نسبتی باهاش دارید؟!
فرشته به مادرش نگاه کرد و مادر سری به نشانه تایید تکان داد و فرشته سر به زیر و آرام گفت:
_قراره با هم ازدواج کنیم
لبخندی به لبان پزشک نشست.
_تبریک میگم.
ان شاءالله حالش خوب میشه.
از نظرِ پزشکی تا حالا باید به هوش آمده باشه ولی نمی دانم چرا مقاومت میکنه.
خواست به سمتِ اتاقِ فرهاد بره ولی انگار چیزی یادش آمده باشه .
برگشت وگفت:
_به نظرم بعد از معاینات بنده.
شما برید توی اتاقش و باهاش صحبت کنید.
شاید شنیدنِ صدای شما بهش کمک کنه
_کی من؟!
_بله دخترم
شاید به امید نیاز داشته باشه برای برگشتنش
و البته تا به هوش نیاد. ما نمیتونیم کامل از درمانش یا آسیبهایی که دیده
مطمئن بشیم.
پس اولین قدم برای بهبودیش به هوش آمدنشه.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_42
فرشته با اضطراب به سمتِ تختِ فرهاد میرفت.
در دلش غوغایی بود.
زیر ِلب ذکر میگفت و برای سلامتیش دعا می کرد.
آرام آرام نزدیک شد.
نگاهی به بیرون اتاق انداخت. مادرش روی نیمکت نشسته بود و دعا میخواند.
آرام روی صندلی کنارِ تخت نشست.
نگاهی به فرهاد انداخت .
انگار در خوابی عمیق فرو رفته بود.
دکتر میگقت "شاید اصلا صدای شما را نشنود ولی با او خرف بزنید. حرفهایی که امیدوارکننده باشد"
نفسِ عمیقی کشید .
بغضی که از دیشب گلویش را میفشرد.
با دیدنِ فرهاد در آن حالت بیاختیار سر باز کرد.
و اشکانش روی گونههایش جاری شد.
صدای هق هقش بلند شد و بعد از کمی اشک ریختن.
آرام شروع کرد برای فرهادی که نمیبیندش و شاید صدایش راهم نمیشنود درد ِدل کردن.
_سلام آقا فرهاد.
امیدوارم حالت زود خوب بشه.
نه برای خودم. برای خودت که هنوز هزار تا آرزو داری.
نمیدونم کاشکی هیچ وقت برنمیگشتی .
کاش از عشقِ پنهانت و آرزوهات برام نمیگفتی
من خاطراتم را فراموش کرده بودم.
از وقتی که قبول کردم با علی ازدواج کنم.
دیگه یادت را، عشقت را از دلم بیرون کردم.
به جاش عشقِ همسرم را ، عشقِ علیام را توی سینهام جا دادم.
بعد از علی هم دیگه بهت فکر نمیکردم ولی با آمدنت. با سماجتت و با برملا کردنِ رازِ عشقِ پنهانیت برای من.
انگار دردِ دلِ من را تازه کردی
اره درسته .
من هم عاشقت بودم.
عشقی به درازای چند سال .
اره منم صاحبِ یک عشقِ پنهانی بودم که تا الان کسی ازش خبر نداره.
ولی تفاوتِ ما میدونی در چی بود؟
من میخواستم مطابقِ میلِ خدا زندگی کنم.
من به خاطرِ رضای خدا
پا روی عشقم و خواسته دلم گذاشتم.
من به خدا توکل کردم.
و خودم را به خدا سپردم.
شایدم به خاطرِ همین خدا به من یه زندگی خوب و عاشقانه داد.
به اینجا که رسید .
دلش نیامد ادامه بده .
آرام سرش را بالا آورد.
نگاهی به دستگاههای وصل شده به فرهاد انداخت و آهی کشید و ادامه داد .
_بماند.
ولی شاید اگر شما هم با خدا معامله میکردی.
شاید اگر راضی میشدی به رضای خدا .
زندگی خوبی با همسرت داشتی و آن اتفاق نمیافتاد.
من واقعا متاسفم.
صدای باز شدنِ در آمد و پرستاری سرنگ به دست وارد شد و محتویاتِ سرنگ را داخل سِرم خالی کرد.
و بیهیچ حرفی بیرون رفت.
فرشته خواست از جایش بلندشود که یادِ حرفِ دکتر افتاد.
"حرفهای امیدوار کننده"
_ای وای هیچ حرفِ امیدوارکنندهای نزدم.
ببخشید آقا فرهاد
من فکرهامو کرده بودم.
حتی با علی مشورت کردم.
مطمئنم علی با وصلتِ ما راضیه.
منتظر بودم که برگردید.
جواب مثبت بهتون بدم.
بعد از سالها، بنشینم و باهاتون صحبت کنم.
رازم را براتون بگم ولی نمیدونم چرا این طوری شد؟!
درست وقتی که همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت.
نمیدانم چی بگم؟!
الان توی این وضعیت ،
شاید دیگه گفتنِ این حرفها درست نباشه
و بغض گلویش را فشرد و اشکش دوباره جاری شد.
شاید قسمتِ ما این بوده که عشقِ ما همیشه پنهان بمونه و هیچ وقت به هم نرسیم.
و دیگه نتونست تحمل کنه و از جاش بلند شد.
بدونِ این که به پشتِ سرش نگاه کنه.
از اتاق بیرون رفت .
روی نیمکت کنارِ مادرش نشست و مادر که حالش را آن طوری دید.
او را در بغل گرفت و فرشته با صدای بلند گریه میکرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_43
کاش همیشه گریه مشکل گشایکار بود.
کاش میشد با گریه کردن، دردها را دور کرد.
کاش میشد با گریه همه بدبختیها تمام شود و همه خاطرات بد، فراموش شود.
اما نمیشد.
بغضی که سالها روی دلش بود.
امروز سر باز کرده بود و چشمه اشکش جوشان شده بود و دلداریهای مادر هم ساکتش نمیکرد.
دلش میخواست اینجا دور از چشمِ همه .بچهها، فرزاد و دیگران .
هرچه دلش میخواهد زار بزند.
شاید دردهای این چند ساله، که حالا دردِ بی کسی و بدبختی فرهاد هم بهش اضافه شده بود.
با این زار زدنها از درونش بیرون بریزد.
دلش میخواست فراموش کند همه دنیا را و آرزو میکرد، کاش با علی رفته بود.
کاش در سالهای کودکی رفته بود.
کاش اصلا به دنیا نمیآمد و شاهدِ این همه دردِ و رنج نبود.
از تهِ دل ضجه میزد و اشک میریخت
پرستار با شنیدنِ صدای گریهاش هراسان آمد.
به فرشته انداخت و سریع به اتاقِ فرهاد رفت.
لحظهای بعد شتابان خارج شد و رفت.
مادر آرام فرشته را از خود جدا کرد و با دستهای گرم و محبتِ مادرانه، اشکهایش را پاک کرد و گفت:
_دخترم صبور باش.
توکلت به خدا باشه.
_خسته شدم مادر .
دیگه نمیدونم چه کار کنم؟
یعنی خدا میخواد من را دل شکسته ببینه؟
آخه این چه سرنوشتیه؟
_فرشته جان از تو بعیده عزیزم.
خوددار باش.
همه چیز درست میشه.
صدای پزشکی که به طرفِ اتاقِ فرهاد میرفت فرشته را به خودش آورد.
_بهتون تبریک میگم دخترم.
چی بهش گفتید که برگشت
_چی برگشت؟!
_بله خدرا شکر
مثلِ اینکه نامزدتون تصمیم گرفته برگرده و واردِ اتاقِ شد.
فرشته و مامانش هم از جا پا شدند و به سمتِ پنجره شیشهای رفتند که پرستار گقت:
آقای دکتر میگن "شما هم تشریف بیارید داخل"
وقتی واردِ اتاق شدند.
فرهاد با لبخند نگاهی به آنها انداخت و پزشک مشغولِ معاینه فرهاد بود.
وقتی کارش تمام شد.
با لبخند گفت:
_خدا را شکر .
به خیر گذشته، از چیزی که میترسیدم.
_ببخشید آقای دکتر از چی میترسیدید؟!
_راستش دخترم، نگران بودم که خدای ناکرده دیگه هیچ وقت نتونه راه بره .
درستِ که ما عملش کردیم ولی به بهبودش زیاد امیدوار نبودم.
خدا را شکر جوان قوییه و البته کمکهای شما هم بیتاثیر نبود
_من؟!
_بله دخترم کمک بزرگی کردی
حالا با خیالِ راحت درمانش را ادامه میدیم
دیگه نگران نباشید.
و مادرگفت:
_خدارا شکر. خدارا شکر .
ممنونم آقای دکتر
خدا خیرتون بده. جونِ پسرم را نجات دادید.
_نه مادر
این لطف خداست .
که به پسرتون زندگی دوباره داد
من کارم تمام شده میرم.
شما میتونید پیشش بمونید.
فکر میکنم به شما بیشتر از من احتیاج داره
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_44
مادر کنارِ فرهاد رفت که هنوز نمیتوانست از جایش تکان بخورد و فرشته سر به زیر گوشهای ایستاد.
_حالت چطوره مادر؟!
_ممنونم. نمی دانم چی شد؟
چرا این اتفاق افتاد.
چیزی یادم نیست.
_خودت را اذیت نکن. به مرور یادت میاد.
خدارا شکر که الان خوبی.
اگه با من کاری نداری میرم بیرون و بعد به فرشته نگاهی کرد و از اتاق خارج شد.
_سلام فرشته خانم .
خوشحالم که اینجایید.
و بعد انگار که گردنش درد گرفته بود .
صدای آخش بلند شد.
و فرشته هراسان جلو رفت.
_چی شد؟!
دکتر را صدا کنم؟!
_نه ممنون .
گردنم را که چرخاندم درد گرفت.
نمیدانم چی به سرم آمده؟
_نگران نباشید دیدید که دکتر گفت خوب میشید.
_داشتم میآمدم خانه شما.
اصلا نمیدانم چی به سرم آمد؟
_ان شاءالله خوب بشید.
اونش دیگه مهم نیست.
خدا را شکر که فعلا خوبید.
_ممنونم.
ببخشید که نگرانتان کردم.
صدای گریهتون را شنیدم
_وای ببخشید اذیتتون کردم.
برای اولین بار بود که فرشته داشت با فرهاد صحبت میکرد.
هر بار فقط شنونده بود.
ولی امروز برای اولین بار داشت با او صحبت میکرد.
شاید به خاطرِ دردِ دلی که با فرهاد در حالت بیهوشی کرده بود یا گریههایی که از ته دل بود.
الان احساسِ سبکی میکرد و دیگر با او احساسِ غریبی نمیکرد.
اما باز هم نمی توانست با یک مردِ نامحرم راحت صحبت کند و یک لحظه احساسِ شرم کرد.
"خدایا منو ببخش."
پرستاری واردِ اتاق شد.
سِرم فرهاد را عوض کرد و گفت :
_سِرم که تمام شد به من اطلاع بدید باید برای انجام آزمایش ببریمشون.
_چشم حتما.
با رفتنِ پرستار، فرشته ببخشیدی گفت و خواست از اتاق بیرون بره که صدای فرهاد او را سرِ جایش میخکوب کرد.
_فرشته خانم ممنونم.
_کاری نکردم.
_چرا شما برای من کارِ بزرگی کردید.
سالها در رؤیاهام این روزها را برای خودم میساختم و حالا باورم نمیشه که بالاخره به آرزوم رسیدم و شما....
_ببخشید من باید برم.
_نه خواهش میکنم.
بگید آن چیزهایی که شنیدم خواب نبود؟!
_چی؟!
شما چی شنیدی؟
_جوابِ مثبتِ شما را
و فرشته با گونههای سرخ شده و شرم زده از اتاق خارج شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمتِ_45
چادرش را مرتب کرد و به سمتِ مادرش رفت که فرزاد با سرعت به طرفشان آمد.
_سلام مامان جان فدات بشم.
میدونستم این دعاهای تو معجزه میکنه و پیشانی مادرش را بوسید و بدونِ معطلی به اتاق ِفرهاد رفت.
_داداش قربونت برم
به طرفش رفت و آرام پیشانیاش را بوسید.
_الهی فدات بشم .
تو که منو کشتی.
این چه کاری بود مردِ مؤمن .
دیگه داشتم قبضه روح میشدم.
وای خدایا! شکرت.
نمیدونی چقدر خوشحالم.
ما هم جبهه بودیم این هم تیر و ترکش ولی از این کارها نکردیم
این بیهوشی و این حرفها دیگه چی بود؟
_ببخشید داداش باعثِ ناراحتیتون شدم
شرمنده
_ولش کن بیخیال فدای سرت.
حالا خودت چطوری؟!
و نگاهی به سِرم توی دستش انداخت.
_خدارا شکر .
نمیدانم چی شد اصلا نفهمیدم.
فقط میدونم داشتم میآمدم خانه شما.
دیگه هیچی یادم نیست.
_عزیزم خانه ما همیشه درش به روت بازه.
ولی چرا عجله داشتی؟!
به خاطرِ سرعتِ زیاد ماشین چپ کرده.
البته اینو بگما خدا خیلی بهت رحم کرده.
که توی اون دره سقوط نکردی.
خیلی جای بدی بود.
_خدارا شکر.
نمیدونم چی بگم
شرمنده شماها شدم زحمت افتادید
_ای بابا ولش کن اصلا.
راستی من هیچ شماره و آدرسی از برادرت نداشتم که بهشون خبر بدم.
تازه میخواستم تحقیقاتِ محلی راه بندازم که خدا را شکر خودت به هوش آمدی
_ممنونم از زحماتتون .
واقعا نمی دونم از شما و خانوادهتون چطوری تشکر کنم.
ولی متاسفانه برادرم برای یه سری کارهای مربوط به شرکت به خارج از کشور رفته.
چند روزِ دیگه برمیگرده.
_خوب پس داداش مهمان خودمونی
_باعرضِ شرمندگی....
چند روزی که فرهاد بیمارستان بود.
حامد و فرزاد به نوبت پیشش میماندند.
فرشته و بقیه هم هرروز عصر به ملاقاتش می رفتند.
بچهها هم که خیلی اصرار داشتند.
عمو فرهاد را ببینند با خودشان می بردند.
بچهها دورِ فرهاد را میگرفتند. سؤال پیچش میکردند.
فرشته کناری سر به زیر می ایستاد و چیزی نمیگفت.
حالِ فرهاد هر روز بهتر میشد و پزشکش می گفت که "خدا را شکر رو به بهبوده ولی زمان میبره تا بتونه به درستی روی پاهاش بایسته و راه بره.
و فعلا مجبوره روی ویلچر باشه تا بهبودی کامل به دست بیاره"
آن روز بعد از وقت ملاقات همه از اتاق بیرون رفتندکه فرزاد، فرشته را صدا زد و گفت :
_تو بمون. خودم بعدا میرسونمت.
وقتی همه رفتند.
دستِ خواهرش را گرفت او را به راهرو برد.
_ببین خواهرِ گلم.
خودت میدانی که فرهاد منتظرِ جوابِ توئه .
عجله کردن و تصادفش هم به همین خاطر بوده.
حالا که اینجاست دلش میخواد تکلیفش روشن بشه.
دیشب کلی با هم حرف زدیم.
همه شرایطِ تو را هم قبول داره.
خدا را خوش نمیاد بلا تکلیف بمونه.
من میرم توی حیاط یه هوایی بخورم.
دلم میخواد بری پیشش و حرفِ دلت را بزنی.
هر شرطی هم خواستی براش بگذار.
هر سؤالی داری .
بیرو دروایسی بپرس ولی تکلیف ِخودت و این بنده خدا را روشن کن.
باز هم میگم هر تصمیمی بگیری خودم پشتت هستم.
_آخه داداش...
_دیگه آخه نداره.
_راستش برام سخته خودت میدونی.
من تا حالا با یه نامحرم چشم تو چشم صحبت نکردم
_خدای ناکرده قصدِ بدی که ندارید.
باید سنگهاتون را با هم وا کنید.
حالا صحبتهاتون را بکنید .
محرم هم میشید...
_اِه داداش!
_شوخی کردم گلم.
پاشو برو که منتظرته و پیشانیاش را بوسید و به طرفِ حیاط راه افتاد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصلِ_دوم
#قسمتِ_46
فرشته سر به زیر کنار فرهاد ایستاد.
فرهاد به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت
-لطفا بنشینید. اینطوری خسته می شید.
فرشته نگاهی به صندلی انداخت و آن را کمی دورتر از فرهاد قرار داد و نشست.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
-وقتی کنارم نشستید و راز دلتون را گفتید،
توی دشتی پر از گل بودم. جایی که پر از آرامش و حس خوب بود.
آهی کشید و نگاهی به فرشته انداخت و ادامه داد:
_همین نجابتتون بود که از روزِ اول من رو مجذوب کرد.
نمیدونم، شاید اگر شما هم مثلِ دخترای دیگه
ابرازِ علاقه میکردید، من دیوانهوار عاشقتون نمیشدم و شاید باید این سالها عذاب میکشیدم که من هم لایقِ شما بشم. وقتی حرفاتون رو شنیدم، باسرعت شروع کردم به دویدن. هر چند که اون دشت پر از حسهای خوب بود، ولی دیگه دلم نمیخواست اونجا بمونم. ولی هر چه میدویدم نمیرسیدم. حالا دیگه میدیدمتون. کنارِ تختم نشسته بودید.
هر چه سعی میکردم نمیتونستم چیزی بگم.
وقتی رفتید بیرون و صدای گریهتون بلند شد، تمامِ تلاشم رو کردم. تحملِ شنیدنِ صدای گریهتون رو نداشتم. توی همون حال فریاد زدم خدایا! کمکم کن.
خدایا! به دادم برس.
من تحمل گریههاش رو ندارم.
خدایا کمکم کن که خوشبختش کنم.
داشتم با صدای بلند خدا رو صدا میکردم که علی با لبخند بهم نزدیک شد. دستش رو روی شونهام گذاشت و گفت:
برو فرهاد جان. فرشته منتظرته...
مبهوت بودم که رفت و من پلکهام از هم باز شد.
خواستم بلند شم بیام دنبالتون که نتونستم.
ولی بدونید که شما من رو از اون برزخ نجات دادید.
حرفهای شما...
گریههای شما...
و البته عشقِ پنهانی شما...
ازتون ممنونم.
_ببخشید آقا فرهاد. ازتون خواهش میکنم. من این راز رو به کسی نگفتم.
_نگران نباشید. این شیرینترین رازی بود که شنیدم. برای خودم نگهش میدارم. الآن هم دربست در اختیارتون هستم. به جبران اون سالهای عشق و دعا و خواستن و نرسیدن و فراق...
هر چی شما بگید قول میدم به اندازهی توانم
هر چی شما بخوای انجام بدم.
شما لیاقت بهترینها رو داری. انشاءالله که منم لیاقت شما رو داشته باشم.
_چه حرفیه؟ اختیار دارید.
_فقط یه چیزی میمونه. یه خواهشی دارم...
انگار گفتنش برای فرهاد سخت بود که مکثی کرد و آهی کشید.
_راستش برای ادامه درمانم باید به تهران برم...
_چی؟ کِی؟
_دو سه روزِ دیگه. بیمارستانهای اونجا مجهزتره و من باید یه دورههای فیزیوتراپی رو زیر نظر متخصصین بگذرونم. این دورهها شاید طولانی بشه. شاید ماهها طول بکشه تا من بتونم خوب راه برم و شاید ماهها نتونم اینجا برگردم. ولی قبل از رفتنم....
صدای تقهای به در به گوش رسید و فرزاد
با چند کمپوت وارد شد.
_سلام. چه خبرا؟
فرشته از جا بلند شد و گفت:
_سلام داداش
فرهاد گفت:
_سلام فرزاد جان.
_چی شد؟ به کجاها رسید این مذاکراتِ شما؟
_والله چی بگم؟! همش من دارم حرف میزنم.
_ماشاءالله فرهاد جان قصه هزار و یک شب هم بود باید تا الآن تمام میشد. چی میگی برادرِ من؟ حوصلهام اون بیرون سررفت.
بالاخره به اصلِ مطلب رسیدید یا نه؟
_راستش نه.
_ای بابا مثلِ اینکه کار ِ خودمه.
فرشته جان چند کلام حرفِ حساب من میگم. اصلِ کلام...
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصلِ_دوم
#قسمتِ_47
نگاهی به فرهاد انداخت و بعد به فرشته...
لبخندی زد و ادامه داد: من رو بگو که با شیرینی اومدم. گفتم دیگه همه حرفاتون تمام شده و یه شیرینی دورِ هم بخوریم. ولی مثلِ اینکه این داداش فرهاد ِما تا قیامت هم حرف بزنه، باز اصلِ مطلب میمونه.
بشین خواهرم که کارت دارم.
راستش من نمیدونم چی بهم گفتید و چی شنفتید، ولی طبقِ صحبتهای بنده با این آقا فرهاد و البته مشورت با مامان و با اجازهی خواهر گلم، من ازتون میخوام که اجازه بدید
یک صیغهی محرمیت بینتون بخونم.
همین ختمِ کلام.
آخیش راحت شدم...
تا چند روزِ دیگه هم که داداش آقا فرهاد میاد.
قبل از رفتنشون به تهران، عقد محضری رو انجام بدیم. چطوره؟ چی میگی خواهر؟
فرشته که گونههاش سرخ شده بود و سر به زیر انداخته بود، چیزی نگفت.
_خواهر گلم رفتی گل بچینی؟
به خدا من به جای آقا فرهاد خسته شدم. بنده خدا انقدر اومد و رفت، تا این بلا سرش اومد.
بچهها هم که از خداشونه.
نگرانشون نباش. خودم حسابی باهاشون صحبت کردم.
مامان هم که فکر کنم فرهاد رو از من بیشتر دوست داره.
منم که برادر بزرگتر هستم .فرهاد را مثلِ برادر میدونم. خیالم ازش راحته.
دیگه رضایت بده.
باز صدایی از فرشته شنیده نشد.
_فکر کنم این دفعه رفتی گلاب بیاری.
_اِه داداش...
_داداش به قربونت خواهر جان.
اصلا می دونی چیه؟ سکوت نشانهی رضایته.
خدا رو شکر که راضی هستی.
پس با اجازهی هر دوتاتون من صیغهی محرمیت رو میخونم.
انشاءالله که مبارک باشه و به پای هم خوشبخت بشید.
و بالاخره فرزاد صیغهی محرمیت رو خوند.
بعد از سالها عشق و انتظار، سالها عشقِ پنهانی که الآن فقط خودشون دوتا از اون خبر داشتن، به هم محرم شدن.
_مبارکتون باشه خوشبخت بشید و پیشانی هر دو رو بوسید.
_دیگه فرهاد جان جونِ تو و جونِ خواهرِ دردانه من.
خودت میدونی که چقدر برام عزیزه.
حواست بهش باشه
_چشم داداش. ممنونم که من رو قابل دونستی.
تمام سعیم رو برای خوشبختیش انجام میدم.
قول میدم. فقط با اجازهی شما، بیزحمت اون امانتی رو بهم بده که تقدیمش کنم.
_راستی یادم رفته بود. بفرما...
از جیبش جعبهی زیبا و کوچکی رو در آورد و به فرهاد داد و گفت:
_اینجاهاش دیگه به من مربوط نیست. من با اجازه میرم. کمپوت و شیرینیم رو کنارِ گلای باغچه بخورم.
شما هم یه لطفی به خودتون بکنید. این کمپوت و شیرینیها رو بخورید.
به خدا فشارتون افتاد از بس باهم حرف زدید. با اجازه.
از اتاق بیرون رفت.
_فرشته خانم
اجازه میدید این انگشتر رو دستتون کنم؟
فرشته سر به زیر و آرام نزدیک شد.
آرام دستش رو نزدیک برد و روی تخت گذاشت. فرهاد انگشتر رو در انگشتش کرد.
_مبارکتون باشه.
فرشته نگاهی به انگشتر کرد و سرش رو بالا آورد.
_ممنونم خیلی قشنگه.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_48
برای اولین بار، فرشته صدای خندهی فرهاد رو شنید که از ته دل میخنده.
_چی شد؟ حرفِ بدی زدم؟!
_نه ببخشید. آخه میدونید بعد سالها من تازه چشمای شما و لبخندتون رو دیدم. توی این سالها همیشه نگاهتون رو ازم دریغ میکردید.
خدا رو شکر.
_توقع نداشتید که به یک نامحرم زُل بزنم و بخندم؟!
_نه نه، من عاشقِ همین پاکیتون شدم. راستی شما به معجزهی عشق، عقیده دارید؟
_نمیدونم...
_ولی من عقیده دارم. یعنی اگر که قبلا عقیده نداشتم، الان باورم شد. عشق اگر پاک باشه، معجزه میکنه. عشقِ پاکِ شما، واقعا معجزه کرد و من رو به زندگی برگردوند. من واقعا رفته بودم به دنیای دیگه.
ممنونم که بهم کمک کردید.
قول میدم تا جان دارم، هرچه که از دستم بیاد برای خوشحالی و خوشبختیتون انجام بدم.
باور کنید خودم رو لایقِ این همه خوبی شما نمیبینم. هنوز باورم نمیشه که شما رو کنار خودم دارم...
فرشته خانم، شما به معنای تمامِ یک فرشته هستید. فرشتهای که شاید اصلا نظیر و مانند روی زمین نداره. حتی بعید میدونم توی آسمان هم مانندی داشته باشید.
وای که چقدر دلم میخواست این حرفا رو بهتون بگم. ولی نمیشد.
خدا رو شکر که بعد از سالها به آرزوم رسیدم.
دیگه لحظهای بدونِ شما نمیخوام زندگی کنم.
باید همیشه کنارم باشید. همیشه...
قول بده هیچوقت تنهام نذاری. دیگه نمیخوام اون سالهای تلخ ِ دوری برام تکرار بشه.
میدونی این انگشتر را کِی براتون خریدم؟
فرشته نگاهی به انگشتر انداخت.
_حتما چند روز قبل از تصادف.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_نه، خیلی قبلتر. وقتی بعد از تمام شدنِ سربازیم برای کار رفتم تهران و با اولین حقوقی که گرفتم.
با چه ذوق و شوقی رفتم و خریدمش.
ولی وقتی برگشتم دیر شده بود. توی تمامِ این سالها نگهش داشتم. همیشه و همه جا همراهم بود تا بالاخره به دستتون رسید.
خدا رو شکر. خیلی خوشحالم. خیلی...
_ممنونم خیلی قشنگه. منم خیلی منتظرتون بودم. دلم شکست وقتی نیومدید. پیشِ خودم گفتم اگر فرهاد من رو دوست داشت، حتما تا حالا شنیده بود برام خواستگار اومده و پا پیش میگذاشت.
پس حتما گرفتارِ یک عشقِ یک طرفه شدم.
الآن که دیگه محرم شدیم. میخوام بگم منم خیلی خوشحالم.
امیدوارم بتونم همسرِ خوبی باشم و به تلافی سالهای سختی که پشتِ سر گذاشتید، سالهای خوبی رو کنارِ هم سپری کنیم.
_حتما همین طوره.
برگهای درختان دیگر سبزی و طراوتشان را از دست داده بودند. یکی یکی زرد و سرخ شده و از شاخه جدا میشدند و زمین را پر از رنگهای زیبا میکردند.
صدای خِشخِش برگها آهنگ زندگی جدیدی سر میداد و برای فرهاد و فرشته، نویدِ پیوند ِ عاشقانهای را آواز میکرد.
روزهایی که بعد از سالها عشقِ پنهان و
بازیهای زمانه و تقدیراتِ الهی، بالاخره به بهار میرسید و جوانه میزد و شکوفا میشد.
فرهاد چشم به راه، در حیاطِ بیمارستان،
روی ویلچر نشسته بود.
برادرش هم مشغولِ آماده سازی ماشینش بود تا فرهاد رو به تهران ببره.
ولی قبل از اون، قرارِ رفتن ِ به محضر برای عقد دائم رو گذاشته بودن.
بیقرار و مضطرب، چشم به در دوخته بود. هنوز باور نداشت که زندگی روی خوشش رو به اونها نشان داده. فرهاد که روزی تا ورطهی خودکشی هم رفته بود، الآن، امیدوارترین و عاشقترین مرد جهان بود.
لحظات براش به کندی میگذشت و هر لحظه بیتابتر میشد.
کاش این لحظات هر چه زودتر بگذرن.
کاش این بیقراری به پایان برسه و کنارِ همسرش، بالاخره به آرامش دست پیدا کنه.
آرامشی که سالهاست نداشته و فقط صبوری کرده.
ولی الآن لحظه گرفتنِ پاداش صبرشه و لحظهی گرفتنِ پاداشِ عشقی پاک.
(وخداوند صابران را دوست دارد)
مرتب زیرِ لب ذکر میگفت و دعا میکرد که همه چیز به خوبی بگذره.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_49
بالاخره انتظار به سر آمد و دلبر زِ در آمد...
فرشته با چادر سفید و دسته گلی در دست از در وارد شد و پشت سرش بقیه اعضای خانواده. با دیدنش گل از گلِ فرهاد شکفت!
هنوز باورش سخت بود و قطرهای اشکِ شوق، از گوشهی چشمش روان شد. کاش پایی داشت برای دویدن. ولی نمیتوانست ازجای برخیزد و از دور نظارهگر ِ معشوق بود.
فرشته تا واردِ حیاطِ بیمارستان شد،
چشمش به فرهادی افتاد که بیصبرانه روی ویلچر نشسته. انگارِ خاطرهای به ذهنش رسید.
نگاهش به حیاط بیمارستان چرخید.
هنوز باغچه پر بود از گلهای مختلف و هنوز سرمای پائیزی گلها و درختان را از پای نینداخته بود.
نگاهش به دستِ گلِ در دستش چرخید و
هیاهوی اطرافیان.
*درسته این است تعبیر ِ خوابِ فرشته.
همه جا گل بود و شیرینی و فرهاد تنها نشسته بر روی ویلچر و همه غرقِ در خود و نگاهِ مظلومانه فرهاد به سمتِ فرشته و حالا که محرم هم بودند.
قدمهایش را تند کرد وبه سمتِ فرهاد رفت.
چه شیرین بود رسیدنِ وقتِ وعدهی خدا...
(وخداوند خلف وعده نمی کند)
از یادآوری خواب و خاطره و استخارهاش، به وجد آمد!
به فرهاد که رسید، کنارِ ویلچرش زانو زد و گفت:
_خدایا شکرت. که به وعدهات عمل کردی و دسته گلش را به او داد.
_سلام خوبی؟
_سلام معلومه که خوبم.
مگه از این بهتر هم میشه؟ خدایا شکرت.
_یه چیزی بگم بهم نمیخندی؟
_نه عزیزم هر چه میخواهد دلِ تنگت بگو.
_فرهاد جان من قبلا اینجا بودم. با تو. همه این صحنهها رو خدا بهم نشان داده بود.
_کِی؟
_همان سالها که برای رسیدن بهت بیقراری میکردم، خدا این وعده را بهم داد. ولی وقتی سرنوشتم جورِ دیگه ای شد، دیگه بهش فکر نمیکردم.
اما الآن، همان صحنه رو دارم میبینم.
من و تو...
این همه گل و شیرینی...
و البته تو روی ویلچر...
_درست میشه عزیزم، غصه نخور. بهت قول میدم خیلی زود خوبِ خوب بشم. حالا دیگه باید خوب بشم. چون میخوام خوشبختت کنم. خوشبختترین فرشتهی روی زمین...
صدای شادی بچهها فضا رو پر کرد.
حسین و طاهره دوان دوان اومدن.
فرشته ایستاد و با لبخند نگاهشون میکرد که فرهاد در آغوششون گرفت و بوسیدشون .
بقیه هم اومدن و چهرهها شاد بود و لبخند بر لب.
مادر با چشمانی پر اشک گفت:
پسرم تبریک میگم .انشاءالله خوشبخت بشید.
_ممنونم مادر. خدا شما رو برای ما حفظ کنه.
_مامان جان چرا گریه میکنی؟
_آخه دخترم بعد از مدت ها تو رو شاد میبینم.
خوشحالم که دوباره به زندگی برگشتی و غم و غصه ازت دور شد.
فرشته آرام درِ گوشِ فرهاد گفت:
_این هم معجزه عشقِ پاکِ شماست که منم دوباره زنده شدم.
در این موقع زهرا پرسید:
_راستی فرزاد کو؟
_نیست. یعنی کجا رفت؟
_نمیدونم! چیزی نگفت...
حسین گفت:
من دیدم دایی با ماشین رفت. همه متعجب بودن و البته نگران، که فرزاد اومد. البته تنها نبود.
_بفرمایید... راهتون رو نزدیک کردم. عاقد رو آوردم همین جا!
_اینجا؟!
_بله دیگه، کجا بهتر از اینجا؟
گل و بلبل و هوای آزاد و فضای باز...
همین جا خطبه را میخونن
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_50
صدای شادی بچه ها فضا را پر کرد.
حسین و طاهره دوان دوان آمدند.
فرشته ایستاد و با لبخند نگاهشان میکرد که فرهاد در آغوش گرفتشان و بوسیدشان .
بقیه هم آمدند و چهرهها شاد بود و لبخند بر لب.
مادر با چشمانی اشکبار گفت:
پسرم تبریک میگم. ان شاءالله خوشبخت بشید.
_ممنونم مادر. خدا شما را برای ما حفظ کند
_مامان جان چرا گریه میکنی؟
_آخه دخترم بعد از مدتها تو را شاد میبینم .
خوشحالم که دوباره به زندگی برگشتی.
و غم وغصه ازت دور شد.
و فرشته آرام درِ گوشِ فرهاد گفت:
_این هم معجزه عشقِ پاکِ شماست که منم دوباره زنده شدم
در این موقع زهرا پرسید:
_راستی فرزاد کو؟!
_نیست. یعنی کجا رفت؟!
_نمیدانم چیزی نگفت
حسین گفت:
من دیدم دایی با ماشین رفت.
همه متعحب بودند و نگران که فرزاد آمد و البته تنها نبود.
_بفرمایید راهتان را نزدیک کردم
عاقد را هم همین جا آوردم.
_اینجا؟
_بله دیگه کجا بهتر از اینجا؟
گل و بلبل و هوای آزاد و فضای باز
همین جا خطبه را میخوانند.
بعد از خواندنِ خطبه عقد همه مشغولِ تبریک گفتن و خوردنِ شیرینی شدند که فرهاد گفت:
_فرزاد جان این چند وقت به شما و حامد و خانواده خیلی زحمت دادم حلالم کنید.
دیگه دارم میرم. از دستم راحت میشید
فقط یه زحمت داشتم.
خودتون به آن باغچه و خانه سر بزنید.
هرچیزی که لازم داشت تهیه کنید.
البته به سلیقه فرشته خانم تا ان شاءالله من بتونم برگردم.
_چشم داداش غصه این چیزها را نخور.
مهم سلامتی شماست.
انگار بعد از سالها فرهاد با آمدنش، شادی را به ارمغان اورده بود و خانواده فرشته دوباره رنگ شادی را میدیدند.
خودِ فرهاد هم بعد از سالها رنگ خوشی و آرامش را میدید از همه خوشحالتر بود.
لحظه ها به زودی میگذشت که برادرِ فرهاد گفت:
_فرهاد جان دیگه باید حرکت کنیم.راه طولانی است.
بهتر خدا حافظی کنیم.
و چقدر عمرِ خوشی کوتاه بودو حالا که بعد از سالها عشق و فراق و درد و سختی، به معشوق رسیده بود باید دوباره جدا میشد .
برای چند ماه دوباره غم به چشمانشان لانه کرد.
و این بار چقدر وداع و دوری سختتر بود.
بغض گلویش را فشرد. بغضش را قورت داد
و به زحمت گفت:
_بله داداش جان باید بریم.
با بغض به فرشته نگاه کرد. حالِ فرشته هم کم از حالِ فرهاد نبود.
با چشمان اشکبار به او نگاه میکرد.
بغض دیگر امان حرف زدن و خدا حافظی به فرهاد و فرشته نمیداد.
بچه ها به سمتِ فرهاد آمدند و او دوباره آنها را در آغوش گرفت.
_عمو فرهاد ان شاءالله زودتر خوب بشید و برگردید.
ما منتظرتون هستیم
_ممنونم دختر گل. شما برام دعا کنید
_خب فرهاد جان بگذار کمکت کنم بنشین توی ماشین.
فرزاد هم کمک کرد تا فرهاد توی ماشین نشست.
دوباره نگاهش به نگاه فرشته گره خورد که با بغض نگاهش میکرد. سعی کرد لبخند بزند ولی نمیشد .
لبخندی بغض آلود روی لب نشاند.
همه در حالِ خداحافظی با فرهاد بودند ولی فرشته، مبهوت کناری ایستاده بود که فرزاد صدایش کرد.
_فرشته جان چرا معطلی؟
_چی؟!
_خواهر گلم تو که نمیخوای همسرت را توی این شرایط تنها بگذاری؟!
_یعنی چی؟
_یعنی الان همسرت بهت احتیاج داره که پرستاریش را کنی و همراهش باشی
تا زودتر خوب بشه
یا الله بپر تو ماشین.
ما زنِ مردم را نگه نمیداریم
هر جا همسرت هست باید آنجا باشی.
_ولی داداش بچه هام؟ شماها؟
_بچههات مالِ من. درس دارند اینجا.
هر وقت هم دلت تنگ شد کافیه اشاره کنی. خودم میارمشون.
فعلا آقا فرهاد مهمتره و بیشتر بهت احتیاج داره.
_ولی آخه....
_ولی و آخه نداره
زهرا جان زحمت کشیده ساکت را آماده کرده.
بچه ها هم در جریان هستند .
لطفا بفرما.
برق شادی به چشمان فرهاد و فرشته نشست و لبخند روی لبانشان.
_داداش چقدر تو ماهی
نمیدانم چی بگم.
_داداش فرزاد ممنونتم. تا عمر دارم مدیون ِاین همه خوبی و مهربونیت هستم.
_خب بسه دیگه فیلم هندیش نکنید.
بشین خواهر، داره دیر میشه .
و فرشته فرزندانش را در آغوش کشید و بوسید .
_دعا کنید آقا فرهاد زود خوب بشه و ما برگردیم.
_مامان جان میتونیم از این به بعد بابا صداش کنیم.
فرشته نگاهی به فرهاد انداخت و لبخندی زد وگفت:
بله عزیزم بابا صداش کنید.
بعد از خداحافظی با همه، سوار ماشین شد و حرکت کردند.
به سوی خوشبختی که در انتظارشان بود.
و خداوند این چنین به وعده اش عمل کرد.
( او نیکو کاران را دوست دارد.)
(و او به هر کاری قادر است.)
پایان
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490