eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
امید و محسن همزمان از جا بلند شدند که استاد تهرانی با تحکم گفت: "هر دوتون بشینید و گوش کنید." آنها با تعلل، اول به هم نگاه کردند و بعد به استاد. سپس آرام نشستند. استاد تهرانی در حالی که با خودکار طلایی اش روی کاغذ چیزهایی می نوشت و خط خطی می کرد سرش را پایین انداخت و به آنها گفت که هر دوشان برای او اهمیت دارند و به لیاقت هر دو نفر آنها ایمان دارد. بعد حرفی زد که امید و محسن را بیشتر مبهوت کرد. او گفت اصلا این پروژه را به شرطی به آنها می دهد که هر دو باهم کار کنند. امید و محسن نگاهی به هم اندختند. بعد از چند لحظه سکوت، استاد تهرانی خودکارش را زمین گذاشت و پرسید: "خب! حالا چی می گید؟" از هیچ کدام صدایی نیامد. استاد لبخندی زد و گفت: "خوب دیگه، از قدیم گفتن، سکوت علامت رضایته. آره این جوری خیلی بهتره. خیالم از اجرای کار راحت تر می شه. امیدوارم تمام تلاشتونو بکنید و منم سربلندم بشم." بعد از منشی خواست که چای و شیرینی بیاورد. آنها همچنان ساکت بودند. هر دو نفرشان به نحوی به این پروژه احتیاج داشتند. محسن به خاطر مشکلات مالی و امید به خاطر خانواده اش. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
این عشق بود یا بلای خانه‌مان سوز که اینچنین دخترک معصومی را احاطه می‌کرد و به آتش می‌کشید؛ شور بود؛ شوق بود؛ عشق بود؛ احساس بود؛ هیجان بود؛ هوس بود؛ این چه حسی بود؛ که اینچنین مانند طوفانی می‌آمد و راحت جانِ فرشته را می‌گرفت و آسایش و آرامشش را به هم می‌زد. دردی که دلش را آکنده بود و هیچ کاری نمی‌توانست بکند و حالا که بعد از دیدنِ آن خواب و بعد از آن استخاره، آرامش به جانش می‌نشست و منتظر رسیدنِ وعده حق بود. "خدایا پس این وعده کِی می‌رسد " و فرشته خوب می‌دانست که حالا که درسش تمام شده دیگر بهانه‌ای برای رد کردنِ خواستگارهایش ندارد؛ کاش می‌توانست از دلِ فرهاد خبردار شود ولی نه ...... "خدایا! منو ببخش اگه فکر بد کردم. خدایا! خودت از دلم خبر داری کمکم کن. کمکم کن گناه نکنم." سر به زیر و بی‌قرار به مسجد برمی‌گشت که صدایِ شخصی اورا به خودش آورد. _ببخشید خانم! "چی؟ بازهم این پسره.......:" سرش را پائین انداخت و سرعتش را زیاد کرد و سریع وارد مسجد شد. _واه! فرشته جون چرا رنگت پریده؟ _چیزی نیست . _آخه دیدم که با سرعت اومدی. چیزی شده؟ _نه زهرا جون، چیزی نشده. ولی در دلش غوغا بود، چه کار باید می‌کرد. دردِ دلِ خودش و عشق در سینه‌اش کم بود،حالا این پسره که مرتب سرِ راهش سبز می‌شد. شیرینی دورهمی امروز در مسجد، به کامش تلخ شده بود که صدای اذان بلند شد. "خدا رو شکر، هیچی مثل نماز و مناجاتِ با خدا حالِ آدم رو خوب نمی‌کنه. " خانم‌ها کارها را جمع و جور کردند و همه آماده شدند برای نماز. بعد از نماز هم سفره پهن شد و همه دور هم آش خوردند و برای سلامتی رزمنده‌ها دعا کردند... آن شب مامان کمی آرام‌تر بود و بابا هم که خسته شده بود. زود خوابیدند. فرشته ماند و تنهایی و دلهره از آینده... "تا کِی این کابوسِ ادامه داره؟ تا کِی باید نگرانِ آینده باشم؟ خدایا! جز تو کسی رو ندارم. دستم رو بگیر"... آواخر تابستان بود و فریبا و دختر کوچکش، مهمانِ خانه‌شان بودند. دختر خوشگلی که شادی را با خود به ارمغان آورده بود و لبخند را به لب‌های اهل خانه هدیه داده بود. تمام وقتشان را با این دختر کوچولو پر می‌کردند. صدای خنده فضای خانه رو پر کرده بود که زنگ در خانه به صدا در آمد. فرشته چادرش را به سر کشید و به سمت در حیاط رفت... _کیه؟ _باز کن فرشته جون منم. _ خیلی خوش اومدید زهرا خانم بفرمایید. _با خانم رسولی اومدیم دیدنِ بچه فریبا. _بفرمایید خوش اومدید. آمدنِ یک خانم غریبه با زهرا خانم یعنی، یک خواستگار جدید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
در دلِ فرشته آشوبی بود. درست همان جا روی همان تخت، همان نقطه که علی روزِ اول خواستگاری نشسته بود. حالا فرهاد نشسته. آرزویی که سالها پیش بهش نرسید و دعایی که به اجابت نرسید. حالا بعد از سالها و بعد از یک زندگی دیگر و یک عشقِ دیگر. حالا با دوتا بچه و حالا که این آرزو را نداره، دعایی نکرده. چرا؟! الان که فقط می‌خواهد با یادِ علی و عشق علی تا آخر عمر زندگی کند. چرا باید فرهاد پیدا بشه.؟! چرا باید بیاد خواستگاری؟! چرا آن موقع که منتظرش بود نیامد چرا آن موقع که دعا می‌کرد. مستجاب نشد؟ حالا که قصدِ ازدواج ندارد! حالا که دوتا بچه داره! "خدایا! داری با من چه می‌کنی؟ خدایا! برای من چه تقدیر کردی؟" یعنی آن خوابی که دیدم. باید بعد از این همه سال. این طوری تعبیر بشه ؟! نمی‌دونم خدایا! خودم را به خودت می‌سپرم." همان طور سر به زیر نشسته بود گوشه دیگر تخت و غرق در افکارِ خودش بود و انگار فرهاد هم با سکوتش داشت به سکوتِ فرشته گوش می‌داد و حرفی نمی‌زد. این بار زهرا با ظرف میوه آمد و گفت: _ببخشید اگر اینجا سرده می‌تونید به اتاق برید. و به اتاقِ فرزاد که درش به حیاط باز می‌شد اشاره کرد. _ممنونم خوبه زیاد مزاحم نمیشم. ولی اگر فرشته خانم سردشونه ..... _نه من سردم نیست بفرمایید. _ببخشید فرشته جان پس اگر چیزی لازم داشتید صدام کن. و انگار زهرا نگران بود که فرشته مثلِ خواستگاری قبل حالش بد بشه. و با نگرانی آنها را تنها گذاشت. هنوز فرشته غرقِ خاطرات گذشته بود که فرهاد نفسِ عمیقی کشید و آرام و با احتیاط صحبتش را شروع کرد. -تمامِ این سالها آرزوم بود که حرفِ دلم را بهتون بگم ولی حالا نمی‌دونم از کجا شروع کنم؟ از همان روزهای اول که به این محله آمدید. همان روز که برای ثبتِ نام به طرفِ مدرسه می‌رفتید راستش من هیچ وقت دلم نمی‌خواست خودم را گرفتار عشقِ عاشقی کنم. کارکردنِ کنارِ پدرم و توی معازه‌ای که همه اهلِ محل با اطمینان آنجا رفت وآمد می‌کردند. بهم آموخته بود که مواظبِ نگاهم و قلبم باشم. دخترها توی راه مدرسه مرتب از جلوی مغازه رد می‌شدند یا برای خرید به مغازه می‌آمدند. بیشترشان با شیطنت‌هاشون می‌خواستند که من بهشون توجه کنم ولی من اصلا اهلِ این حرفها نبودم. همیشه سعی می‌کردم طوری رفتار کنم که اصلا طرفِ من نیان اما شما با همه آن دخترها فرق داشتی . نجابتتون، حیاتون و حجابتون. همه اینها با هم به علاوه زیبایی خاصی که داشتید. هر کاری می‌کردم نمی‌شد که بهتون فکر نکنم. مخصوصا که هر روز هم موقع رفتن و برگشتنِ از مدرسه می‌دیدمتون وگاهی هم که برای خرید به مغازه می‌آمدید. بیشتر و بیشتر مجذوبِ رفتار و متانتون می‌شدم. تنها دختری که این همه حیا داشت؛ حتی سعی می‌کردید به من نگاه هم نکنید. هیچ جوری نمی‌شد که بی‌خیالتون باشم. دیگه هر روز منتظر بودم تا توی راه مدرسه ببینمتون. اینجا یک محله کوچک است و خیلی زود فهمیدم خواهر فرزاد هستید توی بسیج با فرزاد دوست شدم. خیلی دلم می‌خواست با فرزاد در میان بگذارم . احساسم را که تبدیل شده بود به یک عشق سوزان ولی از رسمِ رفاقت دور بود. صبرکردم . می‌دونستم تا درس می‌خوانید و تا خواهرتون ازدواج نکنه شما ازدواج نمی‌کنید. پس بهترین کار این بود که خدمتِ سربازیم را تمام کنم و بعد بیام خواستگاری. خیلی برام سخت بود که نتونم ببینمتون ولی اون روز موقع خدا حافظی انگار خدا دعام را مستجاب کرد. داشتم خدا خدا می‌کردم تا قبل ازرفتنم ببینمتون. برادرم توی ماشین منتظرم بود و من دست دست می‌کردم که انگار خدای مهربون صدای قلبم را شنید . وقتی دیدمت دلم آرام گرفت. دلم می‌خواست بیام جلو بگم دوستت دارم. بگم منتظرم بمون. ولی نشد نتوانستم. این قدر حیا داشتی که نمی‌شد. تا منو دیدی راهت را هم کج کردی چطوری می‌تونستم بهت بفهمونم وقتی که حتی نگاهت را هم از من دریغ می‌کردی ولی به این امید بودم که فعلا قصد ازدواج نداری با خیال راحت راهی شدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490