#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_30
آبی به سر و رویش زد و موهایش را در آینه مرتب کرد و به خودش چشمک زد. بعد پله ها را با سرعت پایین رفت تا به میهمانها بپیوندد. احمد آقا همچنان، در حالِ تعریف کردنِ خاطراتِ خدمتش بود و می خندید. امید در صندلی کنار دستی او نشست. تمامِ فکر و ذهنش درگیرِ دخترِ سر به زیر و با حیای روبرویش بود.
احساس می کرد، ضربانِ قلبش بالا رفته.
تمامِ استرس ها و حوادثِ تلخِ چند روزِ گذشته را به فراموشی سپرد. با خودش فکر کرد، همیشه هم حالِ دنیا خراب نیست. گاهی هم خوشی به سمتِ آدم رو می کند و لبخندش را نشان می دهد.
از صحبت های احمد آقا چیزی نمی فهمید. یکی مثل احمد آقا این قدر خوش اخلاق و خوب؛ یکی هم مثلِ پدرش بداخلاق و مغرور!
با تعارفِ مادرش همه بلند شدند و به سمتِ میزِ شام رفتند.
مادرش غذاها و دسرهای خوش مزه زیادی تدارک دیده بود؛ اما امید از غذایش هم چیزی نفهمید.
بعد از مدت ها، زهرا در خانه شان بود و نمی توانست با او صحبت کند. دوست داشت با او حرف بزند، درست مثلِ کودکی اش که هر وقت از کارهای پدرش، ناراحت می شد، برایش دردِ دل می کرد و زهرا دلداریش می داد و در آخر هم با بازی های کودکانه شادمانش می کرد. دنبال آرامشی بود که همیشه از شخصیت او می گرفت. نمی توانست باور کند. کِی زهرا بزرگ شد؟ از کِی حسابِ او را با دیگر نامحرمان یکی کرد؟ چرا از او فاصله گرفت!؟
از همه بدتر این که به قدری وقار داشت که حتی امید جرات نداشت خوب نگاهش کند! برایش هم سخت بود و هم لذت بخش.
دلش گرفت و آهی کشید. احمدآقا، دستش را روی پای امید زد و با لبخند گفت:"چی شده مهندس؟ کشتیات غرق شده آه می کشی؟"
امید به خودش آمد و لبخندی زد و سر به زیر انداخت و گفت: "چیزی نیست یکم مشغله ذهنی دارم."
احمد آقا گفت: "بله دیگه. کار همینه تازه داری میفتی تو دور. اما پسرم غذاتو خوب نخوری ذهنت کار نمی کنه ها."
بعد هم بلند خندید.
امید هم خنده ای تصنعی کرد. هیچ کس جز مادرش از دل او خبر نداشت. با خودش گفت، کاش همه می دانستند در قلبم چه می گذرد. کاش می توانستم حرفِ دلم را بگویم. کاش می شد همین الآن از زهرا خواستگاری کنم. اگر قبول نکند، آن وقت چه کار کنم!؟
سرش را به زیر انداخت و کلافه دست هایش را داخل موهایش فرو برد.
با این افکار دلش چون دریایی مواج به تلاطم افتاد.
چه کار می توانست بکند؟ او که از کودکی همه چیز برایش فراهم بود و نگرانی از نرسیدن به آرزوهایش نداشت، حالا نگران و غمگین از نرسیدن است.
هیچ فکری به ذهنش نمی رسید. فقط مدام با خودش کلنجار می رفت که نکند زهرا او را قبول نداشته باشد!
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_30
صبح؛ بعد از نماز خوابش برد که با صدای گریه کردنِ بهار از خواب بیدار شد.
انگار کلِ دیروز و دیشب را فراموش کرده بود با خوشحالی پا شد و به سمت پذیرایی رفت.
بله فریبا و بهار آمده بودند. سلام داد و به طرف فریبا رفت.
_وای بده به من این خانم خوشگله رو
_سلام به روی ماهِ نشستهات خانم .
اول دست و روت رو بشور .
دخترم ازت نترسه.
_اِیوای راست میگی الان برمیگردم.
_امان از دستِ تو فرشته؛
حالا چی شده اینهمه خوابیدی؟
_هیچی بابا !
دیشب نتونستم راحت بخوابم.
_دوباره چی شده؟
_یعنی نمیدونی؟
_چرا مامان یه چیزهایی گفت.
الان هم رفته مسجد .
_خوبه دیگه !زودی همهجا رو هم پر کرده.
_فرشته اینقدر نق نزن .تو هم حالِ مامان و بابا رو درک کن دیگه .
از اون طرف نگرانِ فرزادند؛
از اینطرف هم تو.
چرا اینقدر اذیت میکنی؟
_کی من؟فریبا من چه اذیتی میکنم ؟
باباجون من نمیخوام ازدواج کنم .
باید به کی بگم ؟
نِ می خوا م.
_خب بسه دیگه .منم از این حرفها میزدم .ولی.....
_ولی چی؟
آخرش که با حامد ازدواج کردی .
چون دوستش داشتی.
_جریانِ من و حامد فرق میکنه .
من اصلاً نمیدونستم حامد به من فکر میکنه .اصلاً اینطوری که تو فکر میکنی نیست .من هم بعداً به حامد علاقهمند شدم.
_ولی از بچگی میشناختیش .
میدونستی خوبه و شاید هم ازش بدت نمی اومد.
_فرشته!
_من نمیدونم من فقط نمی خوام همین.
_از دستِ تو !یعنی هیچ راهی نداره ؟
این بنده خداها میخوان امشب بیان .
فرشته مردم مسخره ما که نیستند.
_برای چی بیان ؟
مگه من گفتم که بیان ؟
بابا تو رو خدا بگذارید زندگیم رو کنم
زندگیم رو زهر نکنید .
دارم از دستتون دق میکنم.
_ای بابا تو هم که یاد گرفتی تا حرف میزنیم گریه میکنی.
بسه دیگه بهار رو ترسوندی.
_فریبا تو رو خدا به مامان میگی اینا رو رد کنه .
_باشه حالا فکرا تو بکن ببینم چی میشه.
فرشته لبخندی زد و از جا پرید و گونه خواهرش را بوسید .
_قربونت برم خواهر.آخیش خیالم راحت شد.برم چایی بیارم بخوریم.
مامان که از مسجد برگشت سفره را انداختند و سه تایی ناهار خوردند.
_فرشته خیلی گرسنه بودیا؟
_آره خواهر آخه دو روزه هیچی نخوردم.
حالا خیالم راحت شد یادم افتاد گرسنهام.
مامان گفت:
_چی شده مگه؟
_فریبا بگو دیگه.
_مامان فرشته جوابش منفیه .
_یعنی چی؟
_خب میگه نمیخوامش.
_مگه مردم مسخره ما هستند الان زهرا خانم میاد قرارِ امشب رو بذاریم.
و الله ما هم خسته شدیم .
هرکی میاد این خانم میگه نه.
تازه بابات کلی راجع به اینا تحقیق کرده
همه محل تائیدشون کردند.
پسرِ به این خوش قیافهای و خوبی
ایرادش چیه؟
_وای مامان تو رو خدا من نمیخوام .
_بسه فرشته دوباره شروع نکن .
یه دلیل درست وحسابی بیار.
نمیخوام که نشد دلیل
مگه من بابات رو دیده بودم .
پدر و مادرم تائیدش کردند منم قبول کردم .حالا ضرر کردم یعنی؟
یه عمره داریم به خوشی با هم زندگی میکنیم.
_اِیوای نه...
و دوباره امیدِفرشته به یأس تبدیل شد و گریهکنان ازسرِ سفره پا شد وبه اتاقش رفت .
"خدایا! چه کار کنم.
نمیتونم حرفِ دلم را بگم
اینا میخوان منو به زور شوهر بدن
خدایا! به دادم برس"
عصر که شد دوباره زهرا خانم آمد .
ولی فرشته از اتاق بیرون نرفت که زهرا خانم بعد از صحبت کردن با مامان واردِ اتاقش شد و فرشته سریع پاشد و سلام کرد.
_سلام دخترم .
چرا اینقدر خودت رو ناراحت میکنی عزیزم .مهم نظر خودته.
هرچی تو بگی ما که نمی خوایم مجبورت کنیم.فقط من ازت یه سؤال دارم ؛فرشته جون چرا میگی نه؟
میخوام بدونم تو علی رو نمیخوای یا اصلا نمیخوای ازدواج کنی؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمتِ_30
حرفهای فرهاد باز فرشته را به یاد علی انداخت و روزهای خوشی که با علی داشت.
از ته دل آهی کشید و خدا را شکر کرد به خاطر داشتنِ زندگی خوشی که با علی داشت و کاش میتونست به فرهاد بگه .
منم منتظرت بودم و این تو بودی که نیامدی ولی نمیشد.
فقط میخواست به حرمتِ این مکان مقدس و فرزاد، به حرفهای او گوش کند.
و در آخر جوابش منفی بود.
میخواست حالا که فرهاد بعد از سالها آمده حرفِ دلش را بزند، فقط و فقط برایش شنونده باشد.
و تا آخر عمر با یاد علی زندگی کند.
فرهاد آهی کشید و ادامه داد.
_نمی دانم شاید اگر من به جای علی میآمدم خواستگاری جواب رد میشنیدم.
نمی دانم.
با این حرفش دلِ فرشته هری ریخت.
یعنی چی؟! مگه میتونست به فرهادی که سالها منتظرش بود جواب منفی بده.
فرهاد پیشِ خودش چی فکر میکرد ولی این حرفها دیگه فایده نداره
گذشته آن روزها والان دیگه شاید فکر کردن بهش هم اشتباه باشه.
_این سالها این قدر به این چیزها فکر کردم که دارم دیوانه میشم.
آن روزها دیگه حالِ خوشی نداشتم
فقط یه گوشهای مینشستم و غصه میخوردم.
جرات بیرون آمدن از خانه را نداشتم میترسیدم کنارِ علی ببینمت و حالم بد بشه.
هرچند خودم را قانع می کردم خوشبختی تو ازهمه چیز مهمتره.
دیگه انگیزه برای کار و زندگی نداشتم.
خانوادهام هرچی باهام صحبت میکردند اثری نداشت .
آنها که نمیدونستند توی دلم چی میگذره
مادرم خیلی نگرانم بود.
بعد از چند ماه تصمیم گرفتند برام زن بگیرند.
ولی من زیر بار نمی رفتم
حوصله هیچ کس رو نداشتم تا اینکه برادر بزرگترم آمد و دوباره من را به تهران برد و انقدر با خانمش دورهام کردند و انقدر کلافهام کردند که مجبور شدم قبول کنم با دختر عموی خانمش ازدواج کنم.
آنها اصلا از جنسِ ما نبودند و من اصلا ازشون خوشم نمیآمد.
حجاب و حیای درستی نداشتند ولی مجبور شدم سکوت کنم .
پدر و مادرم هم از حالِ خرابِ من مریض شده بودند.
خلاصه بریدند و دوختند و من را فرستادند سرِزندگیم
چه زندگیه....
زندگیم جهنم بود بدتر هم شد
حالِ خرابم خرابتر شد.
شنیدنِ دردهای فرهاد برای فرشته سنگین بود
واقعا دیگه توان شنیدن نداشت اما دلش نمیخواست کلامش را قطع کند.
تمام آن سالهایی که فکر میکرد او خوشبخت و بیخیال است.
درحالِ عذاب بوده. چرا؟!
آیا واقعا این همه درد برای او لازم بوده؟!
"خدایا! از حکمتت سر در نمیآورم.
من هم که خوشبخت بودم.
علیام را ازم گرفتی .
خدایا! برای ما چه تقدیری در نظر داری؟!"
فرهاد دوباره اهِ بلندی سر داد و گفت:
هرچی فکر میکنم نمیفهمم مینا چرا قبول کرد با من ازدواج کنه .
بهش گفتم قصدِ ازدواج ندارم
بهش گفتم دوستش ندارم.
ولی نمیدانم چرا اصرار کرد به ازدواج و واردِ زندگی من شد.
خانوادهاش براش جهیزیه خوبی تهیه کردند.
خانواده من هم خانه خوبی برامون گرفتند.
همه فکر میکردند بعد از ازدواج حالم خوب می شه.
ولی نشدم. بدتر شدم .
دوستش نداشتم. اون هم که اصلا مراعاتِ حالِ من را نمیکرد.
میگفتم به من کاری نداشته باش
تو زندگی خودت را بکن.
ولی ول کن نبود. مرتب مهمانی راه میانداخت. و با زور من را میبرد مهمانی.
من هم جمع های آنها را اصلا دوست نداشتم .
توی جمع مراعاتِ حیا و حجابش را نمیکرد.
شده بود مایهی عذابم.
توی خانه هم یکسره بد خلقی میکرد.
مجبور شدم از خانه بزنم بیرون .
خانه شده بود جهنم.
شبها تا دیر وقت بیرون پرسه میزدم.
حالِ خرابم و بیرون بودن هام
من را به سمتِ دوست های بد کشاند.
انگار آنها هم از حال و روزِ من سوء استفاده کردند.
و دوستی.. .. دوستی، من را پای بساط نشاندند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490