eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.8هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
به ساختمان شرکت که رسید، همان نزدیکی، اتومبیل را پارک کرد و داخل شد. به سمتِ آسانسور رفت وارد شد و دکمه طبقه ۱۲ را فشار داد. در آهسته بسته شد. رو به آینه برگشت و به ظاهر مرتب و اتو کشیده خودش نگاهی انداخت. آه سردی کشید و از شدت عصبانیت دندان هایش را به هم فشرد. ملودی آسانسور قطع شد و طبقه دوازدهم را اعلام کرد. دستش را روی موهایش کشید و خودش را مرتب کرد و خارج شد. دربِ شرکت باز بود. کمی ایستاد و بعد وارد شد. منشی با دیدنش بلند شد و سلام وخوش آمد گفت. امید سری تکان داد و یک راست به سمتِ اتاق پدرش رفت. از پشتِ در شنید که داشت با تلفن صحبت می کرد. چند ضربه به در زد و وارد شد. پدرش با دیدنِ او به سمتِ پنجره چرخید و صدایش را پایین تر آورد. امید عصبی شد و دستهایش را مشت کرد و فشرد. جلو رفت و از روی میز دستمالی برداشت و کف دست هایش را خشک کرد. جای زخمش سوخت؛ ولی هیچ چیزی از بودن کنار پدرش بیشتر عذابش نمی داد. در این میان، مساله ای که این جور وقت ها فکرش را مشغول می کرد، رفتارِ سازشگرانه مادرش بود. چرا اینقدر با این مرد مدارا می کرد؟ چرا همیشه کوتاه می آمد؟ چرا جدا نمی شد و خودش را راحت نمی کرد!؟ لابلای حرف های پدرش کلمه چراغ را شنید. یکباره به یاد نیمه شب گذشته افتاد. آنقدر افکارش مشوش شده بود که فراموش کرده بود در مورد آن مساله با مستخدمشان صحبت کند. حس خوبی نداشت، صندلی را کمی از میز عقب کشید و خودش را روی آن انداخت و منتطر ماند تا تلفن پدرش تمام شود. معلوم نبود این بار چه آشی برایش پخته! 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
_برم ببینم خواهرگلم چی می گه.. فرشته بیام تو ؟ _بله بفرما. _خب ببینم خواهرگلم چطوره؟ مریض هم که هستی نه یعنی بودی الان که منو دیدی الحمدلله خوب شدی.. خب یه کم از این آقاتون برامون تعریف کن ببینم .چه جوریاست ؟ لیاقتِ خواهر گلِ منو داره یانه؟ برای لحظه ای لبخند به لبان فرشته نشست ."چقدر این داداش فرزاد ماهه..." _خب بگو دیگه، _چی بگم داداش ؛ _از علی آقا بگو .فرشته یه سؤال کنم ناراحت نمی شی؟ ببینم تو اصلا این علی آقا رو درست وحسابی دیدی؟اصلا دوستش داری؟! با شنیدنِ حرفهای فرزاد دوباره غم به دلِ فرشته نشست . چی باید می گفت؟ می گفت که نه دوستش ندارم ... نه تاحالا درست وحسابی نگاهش نکردم حتی نمی دونم چه شکلیه؟... می گفت :داداش من را بااصراروزور دارند شوهر می دهند . نه ، فرشته نمی توانست این حرف هارا بزند. آن هم الان . الانی که دیگر انگشتر در دستش بود . واسم علی را بر رویش گذاشته بود ند. چطوری می گفت ؟ کاش فرزاد زودتر می آمد ، کاش هفته قبل آمده بود . شاید آن موقع می شد ولی الان ؛ دیگر نمی شد ،باآبروی دوخانواده بازی کرد.دیگرکار از کار گذشته... _چی شد فرشته ؟چرا ناراحت شدی ؟ نبینم ناراحتی ات رو .فرشته تورو خدا اگه راضی نیستی بهم بگو ،من بادیدنِ این حال وروزت ؛به خدا دلم گرفت . اگه تو دوستش داری باید الان خوشحال باشی .نه ناراحت ومریض.فرشته حرف دلت وبزن.بحثِ یه عمر زندگیه .نگران هیچی هم نباش. زندگی تو از همه چیز مهم تره. ولی فرشته چه طوری می توانست بگوید. آخه چطوری؟! با حرفهای فرزاد؛ فرشته دوباره غمگین شد. "کاش این کابوس هرچه زودتر تمام شود.کاش یک دفعه بیدارشوم وببینم همه چیز خواب بوده .به جای علی، فرهاد به خواستگاریم بیاد .کاش بعداز 3 سال واَندی عاشق بودنودعا کردن به آرزوم می رسیدم .یعنی اگه به فرزاد بگم ،می تونه برام کاری کنه . یعنی فرزاد می تونه همه چیز رو درست کنه ....اگه نامزدیم رو به هم بزنم یعنی فرهاد به خواستگاریم میاد؟ از کجا معلوم که اون حتی به من فکرهم بکنه.اگه نامزدیم وبهم بزنم آبروی بابا ومامانم چی می شه؟مردم چی میگن؟خدایا چه کار کنم؟! چه برزخیه " فردا صبحِ زود علی وفاطمه آمدند تا با فرشته برای آزمایشِ خون بروند. فرزاد هم چنان نگرانِ خواهرش بود . مادر؛ علی وفاطمه را به داخل تعارف کرد .وقتی وارد شدند ، علی با فرزاد سلام واحوالپرسی کرد . این دو همدیگر راخوب می شناختند. چون علی هم عضو پایگاه بسیج بود. ودر پایگاه باهم خاطراتِ زیادی داشتند . _خوب علی آقا چه خبرا؟ چشم مارو دور دیدیا... _اختیار داری ، آقا فرزاد ،شما بزرگواری. _خلاصه حواست باشه این خواهر ما عزیز دردونه ماست . یه وقت نشنوم اذیتش کنی. _اختیار داری داداش فرزاد تمام سعیم را برای خوشبختیش می کنم .حالا اگه اجازه بدید ما بریم دیر می شه .دوباره به خدمتتون می رسم. _در پناه خدا... 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
واردِ خانه که شدند. بچه‌ها خواب بودند و خانم‌ها منتظر نشسته بودند. زهرا سریع به آشپزخانه رفت. غذا را برایشان گرم کرد که مادر پرسید: _فرزاد جان نمی‌خوای بگی چی شده؟! _راستش یکی از دوستام تصادف کرده. رفته بودیم بیمارستان. الان هم آمدم یک کم وسیله بردارم برم شب پیشش بمونم. _مگه کسی را نداره؟ _نه مادر جان فعلا کسی نیست . تا ببینم؛ می‌تونم خانواده‌اش را پیدا کنم. _کدام دوستته؟ فرزاد کمی مکث کرد. دلش نمی‌خواست بگوید ولی عادت نداشت جواب مادرش را ندهد. _راستش فرهاد با شنیدنِ اسمِ فرهاد نا خداگاه زهرا صدایش بالا رفت . _چی... آقا فرهاد؟! _بله متاسفانه _حالا طوریش شده؟! _فعلا بیهوشه. دکترها عملش کردند. میگن نخاعش و سرش آسیب دیده. امشب باید پیشش بمونم. شاید به هوش بیاد. _آخه پس خانواده‌اش؟ _زهرا جان اصلا ازشون خبر ندارم. نه آدرسی نه شماره‌ای. باید صبر کنیم تا صبح. بعد روکرد به حامد. _راستی حامد جان فردا از بچه‌های محل و در و همسایه یه پرس و جویی کن شاید یکی یه خبری از خانواده‌اش داشته باشه. _چشم داداش حتما. و فرشته خودش را کنترل می‌کرد که چیزی نگوید. درست حالا که داشت با دلش کنار می‌آمد. حالا که مطمئن شده بود. علی به این وصلت راضی است. حالا که تصمیم گرفته بود. صحبت‌های نهایی را با فرهاد بگوید. حالا که داشت به یک زندگی جدید می‌اندیشید. حالا که همه خانواده خوشحال و راضی بودند. این چه امتحانی بود خدایا؟ لحظه‌ها به کندی می‌گذشت و باز امشب خواب با چشم‌های فرشته سرِ سازگاری نداشت. و باز سجاده بود و مهر و تسبیح و نماز و دعا. مثلِ بیشترِ شبها. و این بار فقط از خدا شفای جوانی را می‌خواست که در بیمارستان بینِ مرگ و زندگی است. آفتاب که بالا آمد. بچه را راهی مدرسه کردند. با مادر و زهرا راهی بیمارستان شدند. فرزاد در راهرو بیمارستان قدم می‌زد. بی‌تابی‌اش نشانه خوبی نبود. با دیدنِ آنها سعی کرد آرام باشد ولی نمی شد. جلو رفت و سلام داد. _سلام پسرم چه خبر؟ نگاهی به فرشته انداخت که از شرم سرش را پائین انداخته بود و چیزی نمی‌گفت. _خبری نشده. هنوز به هوش نیامده . خیلی نگرانشم مادر . تو را خدا براش دعا کنید. دیگه منم طاقتم تمام شده. _توکلت به خدا باشه . شما با زهرا جان برید خانه یه چرت هم بخواب. ما هستیم .به هوش آمد خبرت می‌کنیم. _نمیشه مامان دلم اینجاست. _فرزاد جان باید استراحت کنی . دیشب تا حالا نخوابیدی برو مادر. _باشه چشم پس شما حواستون باشه. _برو خیالت راحت. از پشتِ شیشه فرهادی را دیدند که بیهوش روی تخت افتاده و کلی دستگاه بهش وصل است. مادر کتاب دعایش را در آورد. و مشغولِ خواندن شد که پزشکی وارد شد. فرشته هراسان جلو رفت. _آقای دکتر حالش چطوره؟! پزشک نگاهی به آنها کرد و گفت: _شما چه نسبتی باهاش دارید؟! فرشته به مادرش نگاه کرد و مادر سری به نشانه تایید تکان داد و فرشته سر به زیر و آرام گفت: _قراره با هم ازدواج کنیم لبخندی به لبان پزشک نشست. _تبریک میگم. ان شاءالله حالش خوب میشه. از نظرِ پزشکی تا حالا باید به هوش آمده باشه ولی نمی دانم چرا مقاومت می‌کنه. خواست به سمتِ اتاقِ فرهاد بره ولی انگار چیزی یادش آمده باشه . برگشت وگفت: _به نظرم بعد از معاینات بنده. شما برید توی اتاقش و باهاش صحبت کنید. شاید شنیدنِ صدای شما بهش کمک کنه _کی من؟! _بله دخترم شاید به امید نیاز داشته باشه برای برگشتنش و البته تا به هوش نیاد. ما نمی‌تونیم کامل از درمانش یا آسیب‌هایی که دیده مطمئن بشیم. پس اولین قدم برای بهبودیش به هوش آمدنشه. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
¬کویر واردِ خانه که شدند. بچه‌ها خواب بودند و خانم‌ها منتظر نشسته بودند. زهرا سریع به آشپزخانه رفت. غذا را برایشان گرم کرد که مادر پرسید: _فرزاد جان نمی‌خوای بگی چی شده؟! _راستش یکی از دوستام تصادف کرده. رفته بودیم بیمارستان. الان هم آمدم یک کم وسیله بردارم برم شب پیشش بمونم. _مگه کسی را نداره؟ _نه مادر جان فعلا کسی نیست . تا ببینم؛ می‌تونم خانواده‌اش را پیدا کنم. _کدام دوستته؟ فرزاد کمی مکث کرد. دلش نمی‌خواست بگوید ولی عادت نداشت جواب مادرش را ندهد. _راستش فرهاد با شنیدنِ اسمِ فرهاد نا خداگاه زهرا صدایش بالا رفت . _چی... آقا فرهاد؟! _بله متاسفانه _حالا طوریش شده؟! _فعلا بیهوشه. دکترها عملش کردند. میگن نخاعش و سرش آسیب دیده. امشب باید پیشش بمونم. شاید به هوش بیاد. _آخه پس خانواده‌اش؟ _زهرا جان اصلا ازشون خبر ندارم. نه آدرسی نه شماره‌ای. باید صبر کنیم تا صبح. بعد روکرد به حامد. _راستی حامد جان فردا از بچه‌های محل و در و همسایه یه پرس و جویی کن شاید یکی یه خبری از خانواده‌اش داشته باشه. _چشم داداش حتما. و فرشته خودش را کنترل می‌کرد که چیزی نگوید. درست حالا که داشت با دلش کنار می‌آمد. حالا که مطمئن شده بود. علی به این وصلت راضی است. حالا که تصمیم گرفته بود. صحبت‌های نهایی را با فرهاد بگوید. حالا که داشت به یک زندگی جدید می‌اندیشید. حالا که همه خانواده خوشحال و راضی بودند. این چه امتحانی بود خدایا؟ لحظه‌ها به کندی می‌گذشت و باز امشب خواب با چشم‌های فرشته سرِ سازگاری نداشت. و باز سجاده بود و مهر و تسبیح و نماز و دعا. مثلِ بیشترِ شبها. و این بار فقط از خدا شفای جوانی را می‌خواست که در بیمارستان بینِ مرگ و زندگی است. آفتاب که بالا آمد. بچه را راهی مدرسه کردند. با مادر و زهرا راهی بیمارستان شدند. فرزاد در راهرو بیمارستان قدم می‌زد. بی‌تابی‌اش نشانه خوبی نبود. با دیدنِ آنها سعی کرد آرام باشد ولی نمی شد. جلو رفت و سلام داد. _سلام پسرم چه خبر؟ نگاهی به فرشته انداخت که از شرم سرش را پائین انداخته بود و چیزی نمی‌گفت. _خبری نشده. هنوز به هوش نیامده . خیلی نگرانشم مادر . تو را خدا براش دعا کنید. دیگه منم طاقتم تمام شده. _توکلت به خدا باشه . شما با زهرا جان برید خانه یه چرت هم بخواب. ما هستیم .به هوش آمد خبرت می‌کنیم. _نمیشه مامان دلم اینجاست. _فرزاد جان باید استراحت کنی . دیشب تا حالا نخوابیدی برو مادر. _باشه چشم پس شما حواستون باشه. _برو خیالت راحت. از پشتِ شیشه فرهادی را دیدند که بیهوش روی تخت افتاده و کلی دستگاه بهش وصل است. مادر کتاب دعایش را در آورد. و مشغولِ خواندن شد که پزشکی وارد شد. فرشته هراسان جلو رفت. _آقای دکتر حالش چطوره؟! پزشک نگاهی به آنها کرد و گفت: _شما چه نسبتی باهاش دارید؟! فرشته به مادرش نگاه کرد و مادر سری به نشانه تایید تکان داد و فرشته سر به زیر و آرام گفت: _قراره با هم ازدواج کنیم لبخندی به لبان پزشک نشست. _تبریک میگم. ان شاءالله حالش خوب میشه. از نظرِ پزشکی تا حالا باید به هوش آمده باشه ولی نمی دانم چرا مقاومت می‌کنه. خواست به سمتِ اتاقِ فرهاد بره ولی انگار چیزی یادش آمده باشه . برگشت وگفت: _به نظرم بعد از معاینات بنده. شما برید توی اتاقش و باهاش صحبت کنید. شاید شنیدنِ صدای شما بهش کمک کنه _کی من؟! _بله دخترم شاید به امید نیاز داشته باشه برای برگشتنش و البته تا به هوش نیاد. ما نمی‌تونیم کامل از درمانش یا آسیب‌هایی که دیده مطمئن بشیم. پس اولین قدم برای بهبودیش به هوش آمدنشه. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490