#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_44
تمام طول مسیر، نگرانِ برخوردِ محسن بود. حتما الآن کلی از دست او عصبانی شده. درست وقت ظهر به دفتر رسید. با عجله پارک کرد، وارد ساختمان شد و یک راست به سمتِ اتاقِ کارشان رفت.
در حالی که نفس نفس می زد، چند ضربه به در زد و وارد شد.
محسن با آرامش گوشه اتاق مشغول نماز بود. خیالش راحت شد و نفس عمیقی کشید.
کتش را در آورد و آویزان کرد و پشت میز نشست.
بخش زیادی از کار، عقب افتاده بود؛ ولی محسن آرام و آسوده، نمازش را می خواند.
به برگه ها نگاهی انداخت. باید صبر می کرد ببیند محسن چه کار کرده تا ببیند از کجا باید شروع کند. دست هایش را زیر چانه اش زد و با تعحب به محسن خیره شد.
نمی توانست بفهمد این کارها برای چیست! نماز چه داشت که محسن کار به این مهمی را می گذاشت و بدون ذره ای عجله می ایستاد به خواندنش!؟
با وجود آن همه مشکلات زندگی و فشارِ کاری، چطور می توانست این قدر آرامش داشته باشد.
محو رفتارِ محسن شده بود که تلفنش زنگ خورد.
گوشی را نگاه کرد، مادرش بود.
بلند شد و به سمت در رفت و آرام جواب داد. مادرش از او خواست، عصر زود برگردد تا او را به خانه خاله زری ببرد؛ آش پشت پای احمد آقا را پخته بودند. پدرش که در دنیای خودش غرق بود؛ قطعا امید باید مادرش را می رساند.
تلفن را قطع کرد و با تصور اینکه قرار است به جایی برود که زهرا آنجاست، لبخند کوچکی روی لبش نقش بست.
دوباره برگشت و پشت میز نشست. دست هایش را به هم قفل کرد و پیشانی اش را به آنها تکیه داد و چشمش را بست.
لحطه ای نگذشته بود که دست گرم محسن روی شانه اش سنگینی کرد.
سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد که با لبخند و لحنی مهربان به او می گفت: "سلام؛ کجایی مهندس؟"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_44
نمازش تمام شد .سر به سجده گذاشت .
باید از این برزخ نجات پیدا میکرد.
دیگر تحمل این هم درد را نداشت .
هم خودش در عذاب بود.
هم رفتارش اطرافیان را آزار میداد.
نگاهِ نگرانِ مامان.
وبابا که دیگر کمتر صحبت میکرد.
یعنی این فرشته بود که خودش را از جلوی چشمِ اهلِ خانه تا میتوانست دور میکرد و به اتاقش پناه می برد.
حالا فرزاد خیلی نگران و پر استرس نگاهش میکرد.
دیگر از آن فرشته ی شاد و پر جنب وجوش خبری نبود .
خانواده علی هم که روی خوشی از فرشته ندیده بودند.
و ازهمه بدتر علی که با هزار امید میآمدو فرشته کلامی بااو صحبت نمیکرد. وحتی نگاهی هم به او نمی انداخت.
و خودش که از همه داغونتربود.
امروز دیگر باید تصمیم نهایی را میگرفت .دیگر بس است.
خودش هم کلافه شده بود و دیگر تحمل این وضعیت را نداشت .سر از سجده شکر برداشت و تسبیح به دست گرفت.
و بعداز ذکر گفتن دوباره به سجده رفت.
"خدایا! من به تو اطمینان دارم .
من خودم رو به تو سپردم .
می دونم هرچه برام رقم بزنی حتما به نفعمه .من رضایتت را میخوام .
من شادی و رضایتِ مامان و بابام رو میخوام .نمی خوام از دستم ناراضی باشند.خدایا! فقط به خاطر تو؛ از امروز تمامِ عشقِ چند ساله ام رو از دلم بیرون میریزم .راضی میشم به رضایِ تو.
خدایا! من که از وقتی خودم رو شناختم رضای تو برام از هر چیزی مهمتر بوده .
امروز هم به خاطرِ رضای تو عشقِ فرهاد رو از دلم بیرون میریزم .خیلی سخته.
ولی من میتونم حتمامیتونم؛
بدتر از همه دردم را به کسی هم نمیتونم بگم.خدایا! خودت همدمم باش
خودت دلداریم بده .جز تو کسی رو ندارم.خدایا! بیکسم کمکم کن .
به دادم برس. تا بتونم از پسش بر بیام" و سر سجده اشک ریخت و اشک ریخت
وقتی سر از سجده برداشت
سبک شده بود سبکِ سبک.
"خدایا! شکرت ممنونم که همیشه هستی
ولی حکمتِ اون خواب و اون استخاره را نمیدونم هنوز.کاش حکمتش رو بهم میفهموندی.کاش میدونستم.
چرا بهم وعده دادی و حالا یه سرنوشتِ دیگه برام رقم زدی.کاش میدونستم خدا"
آنقدر گرمِ مناجات بود که حسابِ ساعت از دستش در رفته بود که مامان صداش کرد.
_فرشته مادر بیداری؟بیا صبحونه حاضره .
به پنجره نگاه کرد.
هوا روشن شده بود باز هم یک شبِ دیگر تا صبح نخوابیده بود ولی حالِ خوبی داشت .
چون آن شب را تا صبح با خدای مهربان بود و حالا سبکبال و آماده برای یک زندگی جدید .
پس باید دوباره همان فرشته شاد و خوش اخلاق شود.
"خدایا! خودت همه چیز و درست کن
کمکم کن خدا جون"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_44
مادر کنارِ فرهاد رفت که هنوز نمیتوانست از جایش تکان بخورد و فرشته سر به زیر گوشهای ایستاد.
_حالت چطوره مادر؟!
_ممنونم. نمی دانم چی شد؟
چرا این اتفاق افتاد.
چیزی یادم نیست.
_خودت را اذیت نکن. به مرور یادت میاد.
خدارا شکر که الان خوبی.
اگه با من کاری نداری میرم بیرون و بعد به فرشته نگاهی کرد و از اتاق خارج شد.
_سلام فرشته خانم .
خوشحالم که اینجایید.
و بعد انگار که گردنش درد گرفته بود .
صدای آخش بلند شد.
و فرشته هراسان جلو رفت.
_چی شد؟!
دکتر را صدا کنم؟!
_نه ممنون .
گردنم را که چرخاندم درد گرفت.
نمیدانم چی به سرم آمده؟
_نگران نباشید دیدید که دکتر گفت خوب میشید.
_داشتم میآمدم خانه شما.
اصلا نمیدانم چی به سرم آمد؟
_ان شاءالله خوب بشید.
اونش دیگه مهم نیست.
خدا را شکر که فعلا خوبید.
_ممنونم.
ببخشید که نگرانتان کردم.
صدای گریهتون را شنیدم
_وای ببخشید اذیتتون کردم.
برای اولین بار بود که فرشته داشت با فرهاد صحبت میکرد.
هر بار فقط شنونده بود.
ولی امروز برای اولین بار داشت با او صحبت میکرد.
شاید به خاطرِ دردِ دلی که با فرهاد در حالت بیهوشی کرده بود یا گریههایی که از ته دل بود.
الان احساسِ سبکی میکرد و دیگر با او احساسِ غریبی نمیکرد.
اما باز هم نمی توانست با یک مردِ نامحرم راحت صحبت کند و یک لحظه احساسِ شرم کرد.
"خدایا منو ببخش."
پرستاری واردِ اتاق شد.
سِرم فرهاد را عوض کرد و گفت :
_سِرم که تمام شد به من اطلاع بدید باید برای انجام آزمایش ببریمشون.
_چشم حتما.
با رفتنِ پرستار، فرشته ببخشیدی گفت و خواست از اتاق بیرون بره که صدای فرهاد او را سرِ جایش میخکوب کرد.
_فرشته خانم ممنونم.
_کاری نکردم.
_چرا شما برای من کارِ بزرگی کردید.
سالها در رؤیاهام این روزها را برای خودم میساختم و حالا باورم نمیشه که بالاخره به آرزوم رسیدم و شما....
_ببخشید من باید برم.
_نه خواهش میکنم.
بگید آن چیزهایی که شنیدم خواب نبود؟!
_چی؟!
شما چی شنیدی؟
_جوابِ مثبتِ شما را
و فرشته با گونههای سرخ شده و شرم زده از اتاق خارج شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490