#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_49
مادر و خاله زری،حسابی سرگرمِ صحبت بودند و گاهی هم از مادربزرگ، چیزی می پرسیدند و او مهربانانه و صبور به حرف هایشان گوش می داد و با لبخند، برخی اتفاق های گذشته را بازگو می کرد.
زینب هم محوِ صحبت بزرگ ترها بود گه گاه چیزی به زهرا می گفت و او با خنده جواب می داد.
زهرا همچنان سر به زیر، با انگشتانش روی گل های فرش، طرح می کشید.
امید هم ظاهرا با تلفنش همراهش کار می کرد؛ اما همه حواسش متوجه زهرا بود.
بعد از ساعتی، بالاخره مادر لباس پوشید، کیفش را برداشت و در حالی که به امید اشاره می کرد، آماده رفتن شد.
خاله زری به زهرا اشاره کرد که ظرفِ آش را بیاورد. تعدادی ظرف هم آماده کرده بودند تا آنها سرِ راهشان به چند نفر از اقوام برسانند.
امید کتش را پوشید، خم شد و گونه استخوانی مادربزرگ را بوسید و از او خداحافظی کرد.
آنها را تا جلوی در همراهی کردند. مادر به کمک خاله زری ظرف ها را داخل ماشین گذاشت و سوار شد.
امید با خاله دست داد و به گرمی دستش را فشرد. زهرا همان طور سر به زیر جلو آمد و ظرف آش نسبتا بزرگی را به سمتش گرفت و گفت: "بفرمایید این برای خودتونه"
نگاه امید روی دستان لرزانِ زهرا، خیره ماند. آرام دستش را جلو برد و ظرف را گرفت و به چشمانِ زهرا که از شرم فرو افتاده بود، نگریست. طاقتِ دیدنِ گونه های انارگونِ زهرا را نداشت.
زود فاصله گرفت و به سمتِ اتومبیل رفت. ظرف را عقب گذاشت و پشت فرمان نشست.
از جلوی در تا خیابان به آرامی رانندگی می کرد و یک لحظه چشم از تصویر زهرا در قاب آینه ماشین بر نمی داشت. با جیغ مادر، حواسش را جمع کرد؛ نزدیک بود به اتومبیل پاک شده ای برخورد کند. تمام طول مسیر تا خانه، ذهنِ امید درگیر دختر محجوب و خوش رویی بود. در خیالش، او را همچون فرشته ای مهربان و جذاب تصور می کرد و از خودش می پرسید یعنی کی مال من می شود!؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_49
پائیز آرام آرام دامان رنگ رنگش را از روی شاخسارِ درختان جمع میکرد و سوز و سرمای شبانه نویدِ آمدنِ زمستان را میداد و از تنِ پر شاخ و برگِ درختان
شاخساری عریان باقی نمانده بود و لانه پرندگان بیحجابِ برگها نمایان شده بود و فرشته از پنجره شاهدِ این همه تغییر طبیعت بود.
از درون هر روز احساس میکرد؛ موجودی را که اظهار وجود میکرد و حسِ زیبای مادر شدن را برایش هر روز پررنگتر میکرد.
برای مادری عاشق، عاشقِ همسرش و عاشقِ فرزندش و عاشقِ زندگی زیبایی که خداوند برایش رقم زده بود و بیشتر میفهمید مفهومِ این کلام خدا را
(عسی ان تکرهوا شیئا وهو خیر لکم)
و با خود اعتر اف میکرد"چقدر نادان بودم و در نادانی خود از سرنوشت و تقدیرم شاکی.خدایا! شکرت به خاطر این همه خوشبختی"
زمستان آرام آرام خودنمایی میکرد برای مردمِ این شهرِ کویری و فرزاد و دیگر دلاوران این سرزمین هنوز درگیرِ رزم با دشمنِ دون بودند.
هر از گاهی جوانی مجروح به دامان خانواده باز میگشت و هنوز کامل بهبود نیافته برمیگشت.
و فرزاد نیز گاهی با ترکشی در بدن میآمد و بعد از بهبودی سریع برمیگشت.
آن روزِ سردِ زمستانی که فرزاد به مرخصی آمده بود.
فرشته به دیدنش رفت که ترکشی هم به کتفش اصابت کرده بود.
_آخ داداش ببین چی به سرت اومده؟!
_چی؟ اینو میگی این که چیزی نیست.
_باشه داداش دیگه نرو بسه به خدا .
_کجا؟ من نباشم که رزمندهها حوصله شون سر میره.
فرشته نمیدونی چقدر میخندومشون
کلی بهشون روحیه میدم.تازه منم بدونِ اونا نمیتونم .همین الان هنوز نرسیده دلم تنگ شد.
_اِی بابا هرچی میگیم حرفِ خودت رو میزنی.
_ولش کن فرشته حرص نخور
برا اون فینگیلی ضرر داره .
_اِه فرزاد!
و فرزاد خنده ای کرد و بیرون رفت.
عصری زهرا خانم و زهره آمدند و کلی از هر دری سخنی گفتند که زهره گفت:
_راستی فرشته؛فرهاد بود پسرِ آقای سلامی یادته؟
فرشته با اینکه تمام عشقش را هدیه همسر و زندگیش کرده بود .
با شنیدنِ اسمِ فرهاد یکباره دلش از جا کنده شد.
_آره فرشته یادته که؟
_آره یادمه چی شده مگه؟
_هیچی هفته دیگه عروسیشه
_عروسی؟!!
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_49
بالاخره انتظار به سر آمد و دلبر زِ در آمد...
فرشته با چادر سفید و دسته گلی در دست از در وارد شد و پشت سرش بقیه اعضای خانواده. با دیدنش گل از گلِ فرهاد شکفت!
هنوز باورش سخت بود و قطرهای اشکِ شوق، از گوشهی چشمش روان شد. کاش پایی داشت برای دویدن. ولی نمیتوانست ازجای برخیزد و از دور نظارهگر ِ معشوق بود.
فرشته تا واردِ حیاطِ بیمارستان شد،
چشمش به فرهادی افتاد که بیصبرانه روی ویلچر نشسته. انگارِ خاطرهای به ذهنش رسید.
نگاهش به حیاط بیمارستان چرخید.
هنوز باغچه پر بود از گلهای مختلف و هنوز سرمای پائیزی گلها و درختان را از پای نینداخته بود.
نگاهش به دستِ گلِ در دستش چرخید و
هیاهوی اطرافیان.
*درسته این است تعبیر ِ خوابِ فرشته.
همه جا گل بود و شیرینی و فرهاد تنها نشسته بر روی ویلچر و همه غرقِ در خود و نگاهِ مظلومانه فرهاد به سمتِ فرشته و حالا که محرم هم بودند.
قدمهایش را تند کرد وبه سمتِ فرهاد رفت.
چه شیرین بود رسیدنِ وقتِ وعدهی خدا...
(وخداوند خلف وعده نمی کند)
از یادآوری خواب و خاطره و استخارهاش، به وجد آمد!
به فرهاد که رسید، کنارِ ویلچرش زانو زد و گفت:
_خدایا شکرت. که به وعدهات عمل کردی و دسته گلش را به او داد.
_سلام خوبی؟
_سلام معلومه که خوبم.
مگه از این بهتر هم میشه؟ خدایا شکرت.
_یه چیزی بگم بهم نمیخندی؟
_نه عزیزم هر چه میخواهد دلِ تنگت بگو.
_فرهاد جان من قبلا اینجا بودم. با تو. همه این صحنهها رو خدا بهم نشان داده بود.
_کِی؟
_همان سالها که برای رسیدن بهت بیقراری میکردم، خدا این وعده را بهم داد. ولی وقتی سرنوشتم جورِ دیگه ای شد، دیگه بهش فکر نمیکردم.
اما الآن، همان صحنه رو دارم میبینم.
من و تو...
این همه گل و شیرینی...
و البته تو روی ویلچر...
_درست میشه عزیزم، غصه نخور. بهت قول میدم خیلی زود خوبِ خوب بشم. حالا دیگه باید خوب بشم. چون میخوام خوشبختت کنم. خوشبختترین فرشتهی روی زمین...
صدای شادی بچهها فضا رو پر کرد.
حسین و طاهره دوان دوان اومدن.
فرشته ایستاد و با لبخند نگاهشون میکرد که فرهاد در آغوششون گرفت و بوسیدشون .
بقیه هم اومدن و چهرهها شاد بود و لبخند بر لب.
مادر با چشمانی پر اشک گفت:
پسرم تبریک میگم .انشاءالله خوشبخت بشید.
_ممنونم مادر. خدا شما رو برای ما حفظ کنه.
_مامان جان چرا گریه میکنی؟
_آخه دخترم بعد از مدت ها تو رو شاد میبینم.
خوشحالم که دوباره به زندگی برگشتی و غم و غصه ازت دور شد.
فرشته آرام درِ گوشِ فرهاد گفت:
_این هم معجزه عشقِ پاکِ شماست که منم دوباره زنده شدم.
در این موقع زهرا پرسید:
_راستی فرزاد کو؟
_نیست. یعنی کجا رفت؟
_نمیدونم! چیزی نگفت...
حسین گفت:
من دیدم دایی با ماشین رفت. همه متعجب بودن و البته نگران، که فرزاد اومد. البته تنها نبود.
_بفرمایید... راهتون رو نزدیک کردم. عاقد رو آوردم همین جا!
_اینجا؟!
_بله دیگه، کجا بهتر از اینجا؟
گل و بلبل و هوای آزاد و فضای باز...
همین جا خطبه را میخونن
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490