#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_31
آخر شب، مهمان ها را تا جلوی باغ همراهی کردند. احمد آقا اتومبیل را بیرون برد و پیاده شد.
به سمتِ امید آمد و دستش را گرفت و به گرمی فشرد و گفت: " از بقیه حلالیت گرفتیم، شمام هر بدی ای از ما دیدی حلال کن."
امید با تعجب پرسید: "منظورتون چیه؟حلالِ چی؟"
احمد آقا امید را در آغوش گرفت و گفت: "ان شاءالله خدا بخواد مسافریم. رفتنم با خودمه و برگشتنم با خدا."
امید لبخندی زد و پرسید: "به سلامتی. مگه کجا می خواید برید؟"
احمد آقا با صدای بلند خندید و گفت: "مگه نمی دونی مهندس جان؟ دارم می رم اون ورِ آب."
و باز بلند خندید. امید با تعجب نگاهش کرد. این جور سفرها به او نمی آمد!
خاله زری جلو آمد و گفت: "احمد آقا می رن سوریه."
امید گفت: "سوریه؟ الآن اوضاع سوریه اصلا مناسب زیارت نیست. حالا یه جای دیگه برن."
خاله زری لبخندی زد و گفت: "بله امید جان. به خاطر همینه که دارن می رن. اصلا امشب برا همین اومدیم. احمدآقا می خواستن قبل رفتن، همه رو ببینن و خدا حافظی کنن. خدا بخواد چند روز دیگه اعزام می شن."
امید گفت: "یعنی چی اعزام می شن!؟ مگه می رن برای جنگ!؟."
احمد آقا خندید و گفت: "زیاد غصه نخور برام. تماس تصویری می گیرم خبر می دم."
امید همچنان هاج و واج نگاهش کرد و در دلش گفت: "عجب آدم بی فکری! زن و بچه شو می خواد ول کنه بره اون ور که چی!؟"
ناگهان صدای زهرا که در حال سوار شدن، خداحافظی می کرد، او را از افکارش بیرون کشید. لبخندی به لبش نشست، خداحافظی کرد و دست تکان داد.
غمگین به اتاقش برگشت. خودش را روی تخت انداخت و در حالی که به ماه نصفه و نیمه داخل آسمان نگاه می کرد با خودش زمزمه کرد:
" بگذار بگريم من و بگذار بگريم!
بگذار در اين نيمه شب تار بگريم!
او رفت و اميد دل من دور شد از من!
بگذار که در دوری دلدار بگريم!"
این را گفت و بی اختیار اشک داغی از چشمش جدا شد و روی گونه اش سر خورد و جاری شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_31
دوباره نورِ امید در دلِ فرشته تابید و با این فکر که الان نظرم را می گویم و برای همیشه از دستِ این زهرا خانم وخواستگارهایی که می آورد راحت میشوم؛ نفسِ عمیقی کشید و گفت:
_راستش من اصلاً نمیخوام ازدواج کنم.
_خب باشه عزیزم .
تو غصه نخور همه چیز درست میشه.
آسمون که به زمین نیومده میرم بهشون میگم که نیان. خوبه؟
_آخ جون. ممنونم زهرا خانم.
و زهرا خانم از اتاق بیرون رفت و بعد از صحبت کردن با مامان رفت. و فرشته با ذوق و شوق از اتاق بیرون آمد وسمتِ آشپزخانه رفت.
فریبا یک شامِ خوشمزه پخته بود.
آن شب همه دورِ هم شام خوردند بعد از شام، بابا جلوی تلویزیون نشسته بود و اخبار گوش میکرد و فرشته و فریبا با بهار، سرگرم بودند که مامان رفت کنارِ بابا نشست و آهسته شروع کرد به صحبت کردن و دلِ فرشته به شور افتاد
"خدایا مگه قضیه تموم نشده
اینجا چه خبره....
مثل اینکه این عذاب تمومی نداره"
_فرشته چته؟
_فریبا مگه قضیه تموم نشد؟
چرا مامان باز داره پچ پچ می کنه ؟
_زیاد خودت رو ناراحت نکن.
بالاخره یه طوری میشه.
_یعنی چی؟! تو رو خدا تمومش کنید.
_باشه .حالا تو یه کم صبر داشته باش تا ببینیم چی میشه.
_چی قراره بشه؟؟ میگم نه دیگه .
کاشکی فرزاد اینجا بود کمکم میکرد.
و از جاش بلند شد و رفت توی اتاقِ فرزاد.
هنوز کتابِ فرهاد آنجا بود.
تقریباً هرروز میآمد و چند صفحه از آن را میخواند .
تقریباً همه راحفظ شده بود .
لبخندی زد و کتاب را برداشت .
برای بارِ هزارم بازش کرد و یادداشتهای فرهاد را مرور کرد .
"خدایا! این چه دردیه به جونم انداختی؟!
دارم از عشق میسوزم و نمیتونم دم بزنم
خدایا! خودت وعده دادی
پس کِی؟! تا کِی صبر کنم؟!
میترسم از اینکه مجبورشم با کسی که دوستش ندارم ازدواج کنم.
خدایا! کمکم کن. به دادم برس.
به یادِ حرفهای زهره افتاد که میگفت: آدم باید همسرش رو دوست داشته باشه و زندگی باید با عشق باشه.
آره زهره راست میگفت.
ولی خودش هم که عاشق وحید نبود و باهاش ازدواج کرد.
نه. یعنی منم باید قبول کنم!! نه. امکان نداره. ولی چه کار کنم؟
کاش فرزاد بود و ازم دفاع میکرد"
فردا صبح دوباره زهرا خانم آمد و این بار زهره را با خودش آورده بود .
فرشته از دیدنِ زهره خیلی خوشحال شد.
زهره دستِ فرشته را گرفت و به اتاق برد.
_فرشته معلومه داری چه کار میکنی؟
بدبخت من از خدام بود این خواستگارهای خوب برام بیان.
بعد تو داری دونه دونه اونا رو رد میکنی .فکر کردی چی؟ چند وقت دیگه توی محله میپیچه دختر فلانی عیب روی جوونهای مردم میذاره.
دیگه هیچ کس نمیاد خواستگاریت.
_ای بابا زهره دلت خوشهها...... خواستگار میخوام چه کار.
_فرشته بس کن مگه میشه؟
بالاخره باید ازدواج کنی. کی بهتر از علی.....من خوب میشناسمش
جوون پاک و بی عیبیه
خیلی چشم پاکه حالا چطوری تو رو دیده و چشمش گرفته؛ بماند.
_اِه زهره......
_راست میگم به خدا اون اصلاً سرش رو هم بلند نمیکنه.
تا حالا هم من توی محله هیچ حرفی پشتِ سرش نشنیدم.
فرشته علی نمونه است. نمونه.
اشتباه نکن .تازه تو رو هم خوب میشناسم.حاضرم قسم بخورم تو هم تا حالا اونو ندیدی. حتی اون روز که اومده بود خونهتون مطمئنم اصلاً بهش نگاه نکردی. پس چرا ردش میکنی؟
_نه نمیشه من نمیخوام زهره.
آخه چه طوری بگم نمیخوام ازدواج کنم.
_خب بسه دیگه .منو یادته که منم اولش وحید رو نمیخواستم و برای خودم رؤیاپردازی میکردم ولی فرشته، زندگی واقعیته. رؤیا نیست.
الان خیلی هم وحید رو دوست دارم اون مردِ زندگیه؛ با ایمانِ؛ اخلاقش خوبه؛ زحمت کشه. دیگه چی میخوام؟
دارم در آرامش کنارش زندگی میکنم.
به خدا علی هم بچه خوبیه. از بچگی با داداشم دوست بوده هیچ کس توی محله از علی رفتار بدی ندیده. خانواده خوب و شغل خوبم هم که داره. حالا تو بگذار بیان ؛یه بار دیگه باهاش صحبت کن
زود جواب منفی نده .
یه فرصت به خودت و به علی بده
حدِاقل راجع بهش فکر کن. باشه؟
_نه زهره وقتی نمیخوام. برای چی بیان؟
_ای بابا تو که باز حرفِ خودت رو میزنی. پاشو ببینم.
بعد دستِ فرشته را گرفت و با خودش از اتاق بیرون برد.
زهرا خانم پرسید:
_خب بالاخره چه کار کنیم.
فرشته با بغض سرش رو پائین انداخته بود.
_بابا به خدا این پسره دلش نازکه، فرشته جان .دیروز تا حالا داره دق میکنه دور از جونش .
چند بار مامانش رو فرستاده خونهی ما
گناه داره به خدا .حالا چه کار کنیم؟
که زهره گفت:
_هیچی مامان، بگو حالا امشب بیان؛ تا ببینیم عروس خانم چه تصمیمی میگیرند.
_خب پس با اجازه من میرم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_31
یاد آوری آن خاطرات تلخ، قلبِ فرهاد را به درد آورد و لحظهای سکوت کرد.
فرشته که خودش هم غرقِ در خاطراتِ گذشته بود.
با سکوتِ فرهاد سرش را آهسته بلند کرد و نگاهی فرهاد انداخت که سر به زیر داشت
و انگار او هم تحملِ گفتن نداشت.
دلش به درد آمد از این همه رنجی که او کشیده و با اینکه حالِ خودش هم خوش نبود.
ترجیح داد بماند و به حرفهای این مردِ رؤیاهای جوانیش گوش کند.
_وقتی میدید بهش بیاعتنا هستم شروع کرد به بهانه گیری .
وقتی فهمید معتاد شدم .
به خیالِ خودش میخواست من و به زندگی برگردونه. شروع کرد به تهدیدکردن.
مهریهاش را اجرا گذاشت. بزرگترها را خبردار کرد ولی برای من اصلا مهم نبود.
از خدام بود که بره تا اینکه تقاضای طلاق داد و خونه را ترک کرد.
این طوری برام بهتر بود حالا بیشتر توی حالِ خودم بودم.
فقط بیماری مادرم اذیتم می کرد.
وساطت بزرگترها هم هیچ فایدهای نداشت تا اینکه آن روزِ شوم فرا رسید
اینجا که رسید دوباره ساکت شد.
فرشته احساس کرد که گفتن براش سخت شده.
آرام سرش را برگرداند .
قطراتِ اشک روی صورتِ فرهاد سرازیر شده بود.
آرام با پشتِ دستش اشکهایش را پاک کرد.
_اصلا دلم نمیخواست اون اتفاق بیفته .
درسته دوستش نداشتم. ولی توی خانه تنها بودم .
حالِ خوشی نداشتم .
نمیدونم چند روز بود از خانه بیرون نرفته بودم و چقدر قرص آرام بخش خورده بودم.
که با صدای در که وحشیانه باز شد و به هم خورد؛ ازجا پریدم.
به اینجا که رسید .
کلافه دستهایش را لای موهایش برد وبعد زانوهایش را بغل کرد و ادامه داد:
_کاش مینا هیچ وقت برنمیگشت
با صدای در از جا پریدم .
مینا بود و مادرش .
هنوز وارد نشده، دوتایی شروع کردند به داد و بیداد.
فحش میدادند؛ به خودم و خانوادهام توهین میکردند.
من به اتاق رفتم تا صداشون را نشنوم .
از پنجره بیرون را نگاه کردم.
یک کامیون جلوی در پارک بود و رانندهاش کناری ایستاده بود .
فهمیدم برای بردنِ جهیزیهاش آمده .
من چیزی نمیگفتم ازخدام بود زودتر وسایلش را جمع کنه و بره.
در اتاق را باز کرد و همان طور که فریاد میزد و فحش میداد به طرفم آمد.
به سمتِ پنجره برگشتم و بیتفاوت بیرون را نگاه میکردم که احساس کردم داره از پشت بهم حمله میکنه.
برگشتم سمتش صندلی را برداشته بود و به سمتم حمله میکرد.
دستانم را بالا بردم تا پایههای صندلی به سرم برخورد نکنه .
با شتاب به سمتم آمد.
مچِ دستانش که به صندلی بود گرفتم و به عقب هولش دادم
نفهمیدم چی شد.
فقط دیدم روی زمین افتاد و صدای اخِش بلند شد و صدای جیغ مادرش که میگفت:
دخترم را کشتی....
من اصلا نمیخواستم این طوری بشه.
فقط هولش دادم که صندلی را به سرم نزنه ولی تعادلش را از دست داده بود و افتاده بود و سرش به لبه تیزِ در برخورد کرده بود.
خون از سرش راه افتاد و مینا برای همیشه ساکت شد.
هاج و واج مانده بودم که همسایهها ریختند توی خانه و بعد هم که پلیس و زندان.....
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490