eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
در برزخی عجیب گرفتار شده بود. مسیر خانه تا دانشگاه را با تشویش و نگرانی طی کرد. پیاده شد، کیفش را برداشت و به طرف سالن راه افتاد. هنوز چند قدمی نرفته بود، که خانمی صدایش کرد:" آقای سلحشور، ببخشید، می شه یه لحظه..." حوصله هیچ کس را نداشت؛ ولی به ناچار ایستاد به سمت صدا برگشت و گفت: "بله بفرمایید" اورا می شناخت. چند واحد درسی را با هم در یک کلاس گذرانده بودند. سرش را پایین انداخت و منتظر حرفش ماند. دختر نزدیک تر شد و گفت: "ببخشید ، راستش من، یه سؤالی داشتم" امید همان طور سر به زیر،گفت: "لطفا سریع تر، من یه کم عجله دارم" مِن مِن کنان گفت: "بله متوجهم، زیاد وقتتونو نمی گیرم. راستش شنیدم شما قراره پروژه ای رو شروع کنین. فقط به خاطر این که تجربه باشه برام، اجازه می دید من هم کنارتون باشم" امید سرش را بلند کرد و با تعجب، سر تا پای او را که حالا سرش پایین بود، نگاه کرد. این دختر با این سر و وضع نه چندان مناسب، موهای بلوند که نیمی از آن از مقنعه اش بیرون بود، با آرایش کامل و ادا و اطواریی که در حرکاتش داشت، مطمئنا شبیه یک دانشجوی درسخوان نبود. پس بی معطلی و با جدیت تمام گفت: "متأسفم فعلا به همکار نیاز ندارم، ممنون" و با عجله از او دور شد. عصبی دست در صورتش کشید و با حرص نفسش را بیرون داد. بیشتر از این کششِ نداشت. به اندازه کافی دغدغه ذهنی برایش وجود داشت. دوباره شماره محسن را گرفت؛ اما باز هم جوابی دریافت نکرد. هنوز گوشی را کاملا در جیب نگذاشته بود که صدای زنگش بلند شد. نگاه کرد، استاد تهرانی بود. به او گفت که در دفتر کارش منتظر اوست؛ ولی امید هنوز بین رفتن و ماندن مردد بود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
آن شب بهاری که از پنجره باز اتاقش، عطر گل‌های بهاری با نسیم به رقص درآمده بودند و دل فرشته به جوش‌وخروش آمده بود؛ در عالم خواب دلش شاد شد؛ که دید در خیابانی که پر از گل و شیرینی است و مردم به شادی مشغول‌اند؛ فرهاد بر ویلچری نشسته و به او نگاه می‌کند. سمت ظرف شیرینی رفت شیرینی برداشت ولی نگاه مضطربش به فرهاد بود و شرم می‌کرد به سمتش برود ولی طاقت دیدنِ نگاه پر از التماس فرهاد را نداشت. چند شیرینی برداشت و با شتاب به سمت فرهاد رفت. فرهادی که در بیداری حتی شرم می‌کرد به چشمانش نگاه کند. فرهادی که قبل از رفتن به سربازی در مغازه پدرش بود و فرشته هر روز او را می‌دید و آه از نهادش بلند می‌شد.ولی قدرت ایمانش به او اجازه نمی‌داد که با نامحرم هم‌کلام شود و نمی‌دانست در دل فرهاد چه می‌گذرد. فرهادی که 3 سال بود از عشقش می‌سوخت و دم نمی‌زد و سرنوشتش را به خدا سپرده بود. فرهادی که بی‌قرارش بود و رازش را سه سال در سینه محبوس کرده بود. ولی آن شب، در خواب فرهاد با دیدنش شاد شد و فرشته شیرینی‌ها را به فرهاد داد و بی‌واهمه از دیده شدن و برملا شدن رازش کنارش ایستاد و با لبخند به او نگریست و لبخند فرهاد به او نوید عشقی ابدی داد. از شیرینی طعم عشقی که در خواب چشید، از خواب بیدار شد. نزدیک اذان صبح بود. "چه خوابِ خوبی.... چه وقتِ خوبی.... خدایا! شکرت" برخاست وضو گرفت؛ سجاده‌اش را گشود و قامت بست. بعد از نماز شب، صدای اذان صبح را شنید؛ نماز صبحش را خواند. دیگر از دلهره دیشب خبری نبود؛ سبک‌بال و شاد، قرآن را برداشت و تعبیر خوابش را از خدا خواست و چه زیبا خدای رحمان جوابش را داد. (و تا بدانند آنان که علم داده‌شده‌اند؛ آن حق است از جانب پروردگارش به آن ایمان بیاورند و دل‌هایشان آرام شود و قطعاً خداوند راهنمای مؤمنان است) (۵٣ سوره حج ) و دلش به وعده خدایش آرام گرفت و خداوند می‌خواست تا این بنده‌ی پاکش را امیدوار کند تا همچنان پاک و معصوم بماند و در آن دوران حساس نوجوانی و اوج زیبایی و شادابی و وسوسه‌های فراوان؛ هم چنان برای خدایش بنده‌ای بی آلایش و معصوم بماند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بودند تا فرشته را از علی و خاطراتش دورکنند. روز به روز تشویش و نگرانیش بیشتر می‌شد. نگاه بچه‌هایش را جورِ دیگر می‌دید و اضطراب را در وجودشان حس می‌کرد. مانده بود با یک عالمه حسِ بیزاری ازخود.... همه خانواده فقط و فقط می‌خواستند که ازدواج کند و زندگی را از سر بگیرد و کنجِ خانه نشینی و غصه خوردن را دور بریزد . همه خانواده، همان فرشته شاد و سرِ حال را می‌خواستند. حتی بچه‌ها هم نگران حال و روزِ فرشته بودند. هفته‌ای گذشته بود از صحبتهای مادرش. روزی نبود که درخانه حرفِ خواستگاری و ازدواج نباشد و فرشته همچنان امتناع می‌کرد. و به تدبیرِ زهرا یک دورهمی دوستانه برای فرشته راه انداختند که زهره و فاطمه و فریبا و آمدند. مادر، بچه‌ها را به حیاط برد و بچه‌ها مشغولِ بازی شدند. _خب فاطمه جان خوبی؟ _ممنونم گلم _زهره جان خوبی؟ _بله خانم جان ما که بد نیستیم شما از احوالاتِ خودتون بفرمایید _از احوالپرسی شما منم خوبم فریبا با لبخند گفت: _خیلی دلم براتون تنگ شده بود . زهرا با سینی شربت وارد شد و گفت: _همگی خوش آمدید _ممنونم زهرا جان مگه شما یادِ ما کنید . این فرشته که پاک بی‌معرفت شده بهتره این فرشته یه توضیحی به ما بده ببینم عزیزم کِی دوباره برمی‌گردی تو جمعِ ما؟! _واه زهره جان من که هستم _نه بابا نیستی خودت فکر می‌کنی هستی فاطمه گفت: فرشته جان زهره راست میگه تو اصلا تو حالِ خودت نیستی . خودت هم می‌دونی؛ داداشم راضی به این وضعیت نیست. می‌دونم ازت قول گرفته . چرا می‌خوای خودت را عذاب بدی؟ _اه راستی مبارکه . یه چیزهایی شنیدم _زهره چی شنیدی؟! _ان شاءالله می‌خوای سر و سامان بگیری _واه زهره... در عصرِ آن روزِ تابستانی، خانه رنگ و بوی دیگری گرفته بود همه دورِ هم جمع بودند و مشغولِ آماده کردنِ خانه برای پذیرایی از مهمان‌ها و باز فرشته بود که باید تسلیم می‌شد به خواسته بزرگترها و البته خواسته علی. دیری نپایید که مهمان‌ها آمدند و فرزاد و مادر از آنها استقبال کردند و زهرا و فریبا در تهیه بساطِ پذیرایی و حسین، طاهره، سمیه و سمیرا در اتاق منتظر اذن فرزاد برای بیرون آمدن و فرشته تنها دراتاقِ خودش. خیره به عکسِ علی بود و آرام زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت و فرزاد با بچه‌ها صحبت کرده بود و آنها را متقاعد کرده بود که مادرشان باید ازدواج کند. و حسین با اینکه برایش سخت بود ولی پذیرفته بود. ساعتها به کندی می‌گذشت که زهرا به اتاق آمد. _فرشته جان نمی‌خواهی بیایی؟! فرشته اشکانش را پاک کرد و گفت: _نمی‌تونم زهرا جان علی برای من هنوز زنده است چطوری قبول کنم که کسِ دیگه ای را دوست داشته باشم _می‌دونم عزیزم که خیلی برات سخته ولی باید با واقعیت کنار بیایی. _آخه واقعیتِ من ... که فرزاد وارد شد حرفش ناتمام ماند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490