#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_35
امید با خودش فکر می کرد، روزه گرفتن، در روزهای گرم و بلندِ اواخر بهار، قطعا کار آسانی نیست. خوب می توانست زمستان که روزها کوتاه تر است، روزه بگیرد. اما چیزی نگفت و مشغول کار شد. برنامه آن روز، بررسی مکانِ مناسب جهت پله های اضطراری یک ساختمان بود. مدتی بحث کردند و تصمیماتی گرفتند. گرم گفتگو بودند که صدای اذان بلند شد. استاد به ساعتش نگاه کرد و گفت: "چه زود ظهر شد!؟ با اجازه تون من باید برم جایی جلسه دارم. به کارتون ادامه بدید"
استاد خداحافظی کرد و رفت.
محسن از جا بلند شد و گفت: "خوب من نظرمو در مورد جزئیات طرح گفتم تا شما یکم بیشتر روش فکر کنی، من برم یه کار کوچیکی انجام بدم بیام."
و به سمت سرویس بهداشتی رفت. امید سر نقشه ها برگشت و با مداد اتود خط هایی کشید. چند دقیقه گذشت و از محسن خبری نشد. با خودش گفت: "برم ببینم کجا موند این پسر!؟"
دست از کار کشید و از اتاق بیرون رفت. با تعجب محسن را دید که گوشه دفتر، روزنامه ای را پهن کرده و مشغول نماز است. با خودش گفت:" نگاه کن تو رو خدا، وسطِ یک بحثِ مهم، کار رو ول کرده اومده نماز می خونه! عجب آدم مقدس مآبیه!؟ حالا وقت داشت دیگه بعدا می خوند!"
کمی از دستش دلخور شد و باز کفِ دست هایش عرق کرد. با دستمالی که در جیبش بود، دستانش را خشک کرد. دستی به صورتش کشید و به اتاق برگشت. آرام روی صندلی نشست و فکر کرد که چطور بعضی ها انقدر خودشان را مقید می دانند. این چه کارهای وقت گیر وبیهوده ای است!؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_35
بر روی سجاده اش آرام خوابش برد....صبح با صدای زهره بیدار شد،
که بالای سرش صدامی کرد.
_بسه عروس خانم ،چقدر می خوابی؟
پاشو ببینم مردم وگذاشته سرِ کار
راحت گرفته خوابیده،
_سلام زهره اول صبحی اینجا چه کار می کنی؟
_سلام به روی ماهِ نشسته ات .بابا راحت باش یه کم بخواب.!
_زهره تو مگه خونه زندگی نداری ؟
اولِ صبحی اومدی اینجا؟
_نه عزیزم اولا ساعت ونگاه کن بعد بگو اول صبح،
بعد هم من تا تکلیفِ تورو روشن نکنم جایی نمیرم.
اِه چه معنی داره من باید صبحِ زود پاشم .وخونه داری کنم .
جنابعالی تا لِنگِ ظهر بخوابی.
_وای راست می گی ساعت 11 است .
من هیچ وقت اینقدر نمی خوابم؟!
_پاشو صورتت رو بشور .
این خانمِ رسولی از صبح خونه ی مامانم بست نشسته.می گه تاجواب نگیرم نمی رم.بابا ما از دستِ جنابعالی آسایش نداریم.
_چی می گی زهره به من چه؟
خودتون می برید ومی دوزید .
من این وسط چه کاره ام؟
_اختیار داری گلم اصلِ کار شمایی عروس خانم..
_اِه..زهره!
_می دونی فرشته حقیقتش اومدم روشنت کنم..ببین عزیزم خودم ازهمه بهتر می شناسمت.
از اونجایی که می دونم هنوز قیافه علی رو درست ندیدی ؛می خوام بهت توضیح بدم .ببین علی آقا قدش بلنده ؛
که ... به هم می خورید.
قیافه اش هم که خوب هرچی باشه ازتو خیلی بهتره.
دیگه چی بگم؟آهان اخلاقش که نگو
از این اخلاقِ گندِ تو خیلی بهتره...
_زهره! مسخره کردی منو!؟
_نه والا راستش وگفتم.
_وایسا ببینم چی می گی تو؟
بعد بلند شد وزهره را دنبال کرد وزهره به طرفِ پذیرایی دوید .
که یک دفعه وسطِ پذیرایی خشکش زد.!
از شرم سرش رازیر اندخت وآرام
گفت:
_سلام صبحتون بخیر..
واین خانم رسولی بود که با زهرا خانم ومامان در پذیرایی نشسته بودند !.
منتظرِ جواب نشد وسریع به سمتِ اشپزخانه رفت تا صورتش رابشوید.
و کمی خودش ومرتب کند.
که زهرا خانم بالبخند گفت :
_فرشته جان مادر بیا چای مامان آورده،
"ای وای خدا اینا اینجا چه کار می کنند ؟
خدا بگم چه کارت کنه زهره ؟"
بالاخره مجبور شد از اشپزخانه بیرون بیاید.
وخانم رسولی سریع گفت :
_دخترم بیا اینجا کنارِ من .
وفرشته به ناچار کنارش نشست .
ومامان گفت :
_من برم میوه بیارم .
خانم رسولی با مهربانی دستِ فرشته را گرفت .وزهره هم آمد کنارِش نشست .
که خانم رسولی گفت:
_ببین دخترِگلم ؛ببخشید اینو می گم ،
ولی واقعیت اینه که من برای علی خیلی آرزو دارم دلم می خواد، خوشبختیش را ببینم .
علیِ من توی فامیل تکه ،
به خدا از خوبی چیزی کم نداره .
بهت قول می دم خوشبختت کنه ،
بچه ام دل تو دلش نیست....
منم بی قراریش رو می بینم
دلم براش به درد میاد .
فرشته جان، گلم یه فرصت دیگه بده علی بیاد باهم صحبت کنید .
مامان و بابات حرفی ندارند .
اما من اومدم بگم به خدا علی خیلی دل نازکه.دیشب که از اینجا رفتیم ،
خیلی پکر شد .
تا صبح نخوابید ومن حال وروزش رو می دیدم .
بگذار بیاد حد اقل حرفهاش وبزنه
دیگه بقیه اش باخودت.
وفرشته سربه زیر چیزی نمی گفت .
که زهره گفت :
_باشه خاله بگید بعد از ظهر بیاد ،
وفرشته نتوانست چیزی بگوید.
وفقط سکوت کرد!.
"ای خدا اینا نمی خوان دست از سرِ من بردارند ببین یه پسر وقتی عاشق می شه راحت حرفش ومی زنه ،
ولی من نمی تونم چیزی بگم "
با تائید زهره ؛ خانم رسولی خوشحال شدو رفت .
وفرشته دوباره غم دنیا به جانش افتاد.
"باید به خودِ علی یه چیزی بگم ،
تابره ودیگه پشتِ سرش را هم نگاه نکنه ،ولی چی بگم؟چطوری بگم؟"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_35
بر روی سجاده اش آرام خوابش برد....صبح با صدای زهره بیدار شد،
که بالای سرش صدامی کرد.
_بسه عروس خانم ،چقدر می خوابی؟
پاشو ببینم مردم وگذاشته سرِ کار
راحت گرفته خوابیده،
_سلام زهره اول صبحی اینجا چه کار می کنی؟
_سلام به روی ماهِ نشسته ات .بابا راحت باش یه کم بخواب.!
_زهره تو مگه خونه زندگی نداری ؟
اولِ صبحی اومدی اینجا؟
_نه عزیزم اولا ساعت ونگاه کن بعد بگو اول صبح،
بعد هم من تا تکلیفِ تورو روشن نکنم جایی نمیرم.
اِه چه معنی داره من باید صبحِ زود پاشم .وخونه داری کنم .
جنابعالی تا لِنگِ ظهر بخوابی.
_وای راست می گی ساعت 11 است .
من هیچ وقت اینقدر نمی خوابم؟!
_پاشو صورتت رو بشور .
این خانمِ رسولی از صبح خونه ی مامانم بست نشسته.می گه تاجواب نگیرم نمی رم.بابا ما از دستِ جنابعالی آسایش نداریم.
_چی می گی زهره به من چه؟
خودتون می برید ومی دوزید .
من این وسط چه کاره ام؟
_اختیار داری گلم اصلِ کار شمایی عروس خانم..
_اِه..زهره!
_می دونی فرشته حقیقتش اومدم روشنت کنم..ببین عزیزم خودم ازهمه بهتر می شناسمت.
از اونجایی که می دونم هنوز قیافه علی رو درست ندیدی ؛می خوام بهت توضیح بدم .ببین علی آقا قدش بلنده ؛
که ... به هم می خورید.
قیافه اش هم که خوب هرچی باشه ازتو خیلی بهتره.
دیگه چی بگم؟آهان اخلاقش که نگو
از این اخلاقِ گندِ تو خیلی بهتره...
_زهره! مسخره کردی منو!؟
_نه والا راستش وگفتم.
_وایسا ببینم چی می گی تو؟
بعد بلند شد وزهره را دنبال کرد وزهره به طرفِ پذیرایی دوید .
که یک دفعه وسطِ پذیرایی خشکش زد.!
از شرم سرش رازیر اندخت وآرام
گفت:
_سلام صبحتون بخیر..
واین خانم رسولی بود که با زهرا خانم ومامان در پذیرایی نشسته بودند !.
منتظرِ جواب نشد وسریع به سمتِ اشپزخانه رفت تا صورتش رابشوید.
و کمی خودش ومرتب کند.
که زهرا خانم بالبخند گفت :
_فرشته جان مادر بیا چای مامان آورده،
"ای وای خدا اینا اینجا چه کار می کنند ؟
خدا بگم چه کارت کنه زهره ؟"
بالاخره مجبور شد از اشپزخانه بیرون بیاید.
وخانم رسولی سریع گفت :
_دخترم بیا اینجا کنارِ من .
وفرشته به ناچار کنارش نشست .
ومامان گفت :
_من برم میوه بیارم .
خانم رسولی با مهربانی دستِ فرشته را گرفت .وزهره هم آمد کنارِش نشست .
که خانم رسولی گفت:
_ببین دخترِگلم ؛ببخشید اینو می گم ،
ولی واقعیت اینه که من برای علی خیلی آرزو دارم دلم می خواد، خوشبختیش را ببینم .
علیِ من توی فامیل تکه ،
به خدا از خوبی چیزی کم نداره .
بهت قول می دم خوشبختت کنه ،
بچه ام دل تو دلش نیست....
منم بی قراریش رو می بینم
دلم براش به درد میاد .
فرشته جان، گلم یه فرصت دیگه بده علی بیاد باهم صحبت کنید .
مامان و بابات حرفی ندارند .
اما من اومدم بگم به خدا علی خیلی دل نازکه.دیشب که از اینجا رفتیم ،
خیلی پکر شد .
تا صبح نخوابید ومن حال وروزش رو می دیدم .
بگذار بیاد حد اقل حرفهاش وبزنه
دیگه بقیه اش باخودت.
وفرشته سربه زیر چیزی نمی گفت .
که زهره گفت :
_باشه خاله بگید بعد از ظهر بیاد ،
وفرشته نتوانست چیزی بگوید.
وفقط سکوت کرد!.
"ای خدا اینا نمی خوان دست از سرِ من بردارند ببین یه پسر وقتی عاشق می شه راحت حرفش ومی زنه ،
ولی من نمی تونم چیزی بگم "
با تائید زهره ؛ خانم رسولی خوشحال شدو رفت .
وفرشته دوباره غم دنیا به جانش افتاد.
"باید به خودِ علی یه چیزی بگم ،
تابره ودیگه پشتِ سرش را هم نگاه نکنه ،ولی چی بگم؟چطوری بگم؟"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_35
چند روزِ بعد نزدیکِ غروب بود که صدای زنگ تلفن بلند شد.
زهرا گوشی را برداشت و معلوم بود با فرزاد صحبت میکند.
فرشته بالای سرِ بچهها بود و در انجام تکالیفشان یاریشان میکرد و مادر همچنان مشغولِ بافتنِ لباسِ زمستانی برای بچهها بود.
زهرا که صحبتش تمام شد. تلفن را قطع کرد.
رو به آنها گفت: امشب مهمان داریم.
مادر پرسید: خدارا شکر
حالا مهمانمان کیه؟
_آقا فرهاد
و بچهها با خوشحالی فریاد زدند
_اخ جون آقا فرهاد
و فرشته باشنیدنِ نامِ فرهاد
یکباره قلبش لرزید و متعجب به زهرا نگاه کرد
و زهرا با لبخند گفت:
_مثلِ اینکه با فرزاد کار داشتند .
فرزاد هم دعوتشون کردند برای شام .
تا توی خانه با هم صحبت کنند.
من پاشم شام آماده کنم.
ولی فرشته قادرِ به بلند شدن و کمک کردن نبود.
دلش میخواست فرهاد برود و دیگر برنگردد تا او در برزخِ عشق و عقل نیفتد.
هر چند که این بار شاید عشق و عقل هردو برایش یک فرمان داشتند.
بچه ها زودتر از همیشه تکالیفشان را انجام دادند .
و برای آمدنِ فرهاد و فرزاد و بازی کردن با آنها نقشه میریختند.
هر کدام با شوقِ خاصی طرحی ارایه میداد و فرشته مبهوت آنها بود.
که چطور با یک بار دیدن، اینگونه مهرِ فرهاد به دلشان افتاده
و دوباره خاطراتِ اولین دیدارِ خودش و دلباختنش به این جوان زیبا و جذاب
لبخندی بر لبانش نشان.
واقعا که زیبایی وآرامش و وقار فرهاد، او را دلنشین و دوست داشتنی میکرد.
صدای باز شدنِ در حیاط که آمد.
بچه ها تاب نیاوردند و به حیاط دویدند و فرزاد مثلِ هر روز یکی یکیشان را در آغوش گرفت و بوسید و قربان صدقهشان رفت و فرهاد هم به گرمی تحویلشان گرفت.
صدای یا الله فرزاد نشان از آن میداد که با مهمانش به داخل میآیند.
وارد که شدند. بعد از سلام واحوالپرسی کنارِ هم نشستند.
و زهرا و فرشته به آشپزخانه رفتند.
مادر هم با خوشرویی با فرهاد مشغولِ صحبت شد و او سر به زیر وآرام پاسخگو بود.
فرشته گوشهای از آشپز خانه نشست که فرزاد آمد و نگاهی به او کرد و گفت:
_خوبی خواهری؟
_ممنونم
_نبینم ناراحت باشی
_نه داداش ناراحت نیستم.
فقط برام سخته
_چی سخته عزیزِ دلم؟
_هیچی کلا سخته.
میترسم از آینده. نمیدونم
_فدای تو بشم مگه قراره اتفاقی بیفته.
به خدا میخواست با من صحبت کنه کارم داشت.
میخواد این اطراف یه باغچه بخره
گفتم بیایم خانه بهتره .
بابا ناسلامتی دوستمه
با من کار داره خیالت راحت باشه .
_باشه داداش ممنونم.
بچهها فرهاد را دوره کرده بودند و هر کدام یه بازی مطرح میکردند.
و او با مهربانی باهاشون صحبت میکرد و صدایش این بار انگار دلِ فرشته را میلرزاند.
و فقط تلاش میکرد چشمش در چشمِ او نیفتد تا میتوانست در آشپزخانه خودش را مخفی میکرد.
وگاهی صدای خنده بچهها و فرزاد چنان فضای خانه را پر میکردکه دلش برای بچههایش میتپید.
شادی امشبشان را چندین برابر هرشب میدیدو احساس میکرد بعداز مدتها همه خانواده شادند و از تهِ دل میخندند.
مثلِ زمانی که علی با بچهها بازی میکرد
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490