eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
فقط یک زحمت بکشید بنر ما را در کانال ها و گروه هاتون بگذارید تا دوستان بیشتری از این آموزش ها بهرمند بشن و صد در صد اجر و ثوابش برای شما خواهد بود✅✅✅
با همسرت مشکل داری⁉️🤔 در انتخاب همسر مرددی⁉️ می دونی ریشه بیشتر مشکلات زوجین چیه؟ می دونی عدم موفقیت بیشتر محصل ها در رشته انتخابی شون چیه؟ می دونی چرا اکثر والدین در تربیت فرزند مشکل دارند؟ و حتی بیشتر مردم نمی تونن یک ارتباط موفق با اطرافیان برقرار کنند⁉️🤔 یه سر بزن اینجا دلیلش را می فهمی👇 و با یک مشاور خانواده اشنا میشی که سوالهاتون را پاسخ میده😍👏 همین الان بزن روی لینک👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اموزش شخصیت شناسی را از دست ندید👌 همین امشب به ادمین پیام بدید و🎁 یک هدیه عالی بگیرید😍👏👏
همین الان همت کنید و بنر را توی گروه ها و کانال هاتون بگذارید و اجرش را ببرید👏👏👏 اجر همگی با خدای مهربان🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به خودش آمد. خجالت زده از جا بلند شد.سلامی کرد و دست داد. محسن لبخند زد و گفت: "خب نقشه هارو دیدی، کارم چه طوره به نظرت؟" امید نگاهی به سیستم انداخت و گفت: "شرمنده شدم، امروز دست تنها موندی." محسن لبخندی زد و گفت: "اشکالی نداره پیش میاد. اتفاقا تنهایی خیلی بهتر می شد کار کرد" دوباره خندید و به چشم های متعجب امید نگاه کرد و دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:"جدی نگیر رفیق. مگه تنها می شه کار کرد؟ آدم فکرش بالا نمیاد!" امید اصلا نمی توانست این مقدار آرامش و خوش رویی محسن را هضم کند. اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشت؛ غرورش هم اجازه نمی داد چیزی بپرسد. مشغول به کار شدند، یک ساعت نگذشته بود که محسن نگاهی به ساعت کرد وگفت: "فکر کنم برای امروز کافیه. بهتره بریم بقیه ش بمونه واسه فردا." امید از پنجره بیرون را نگاه کرد، هنوز هوا روشن بود و تا غروب زمان زیادی مانده بود. یاد کارهای پدرش افتاد، نگران بود نکند فردا هم ادای جدیدی دربیاورد و مانع آمدنش شود. خواست بگوید یک ساعت دیگر هم بمانند که صدای زنگ گوشی اش بلند شد. با دیدن نام مادرش روی صفحه تلفن، تازه یادش آمد که باید برگردد؛ حرف محسن را تایید کرد. سریع بلند شد و همانطور که کتش را بر می داشت، تماس را وصل کرد و گفت:" بله مامان. دارم میام. تا آماده شی من رسیدم." نگاهی به محسن انداخت و دوباره به خاطر دیر آمدنش عذرخواهی کرد و گفت جلوی در منتظر می ماند تا او را برساند؛ اما محسن لبخند زد و باز هم بهانه ای آورد و از او تشکر و خداحافظی کرد. با خیال این که زهرا را خواهد دید، سوت زنان و سرمست ماشین را روشن کرد و راه افتاد. از دور محسن را دید و به تیپ ساده و مرتبش خیره شد. یک جوان نسبتا خوش رو با ریش و یقه و مچ های بسته، سر به زیر و با طمئنینه می رفت. با خودش فکر کرد چقدر همیشه از این جور آدم ها بدش می آمده! اما انگار محسن با آن چیزی که قبلا فکر می کرد تفاوت داشت. هرچه بود باید او را از این تفکر عصر حجری بیرون می کشید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
داخل کوچه پیچید. مادر را دید که جلوی در منتظر ایستاده. روسری جدیدش را با مانتوی خوش رنگش ست کرده بود و یک بسته کادوپیچ در دست داشت. کادو را صندلی عقب گذاشت و خودش جلو نشست. با لبخند به امید خیره شد و قد و بالایش را برانداز کرد و گفت: "خسته نباشی پسرم؛ کاش یه کم زودتر می اومدی و یه دستی به سر و وضعت می کشیدی." امید آینه را گرفت و چرخاند، نگاهی به خودش کرد و با دست موهایش را مرتب کرد و راه افتاد. در بین راه مادر مرتب برایش صحبت می کرد و از خاله زری و سبک زندگی اش می گفت. گویا مهمان زیادی دعوت نکرده بودند و فقط خودی ها جمع بودند. امید بدون اینکه حرفی بزند، به روبه رو خیره بود و فقط گوش می داد. بالاخره رسیدند. مدتها بود که آنجا نیامده بودند. یک جای مناسب پارک کرد و پیاده شدند. با اشاره مادرش زنگ در را زد. نگاهی به ظاهر خانه شان انداخت و دگمه زنگ را فشار داد. احمدآقا با برادرِ بزرگش، در یک کارخانه شریک بود و درآمد خوبی داشت. با این وجود عاشقِ ساده زیستی بود و همچنان در یک خانه قدیم ساخت، زندگی می کرد. صدای خاله زری از پشت آیفون آمد که آنها را به داخل دعوت می کرد. درخت های باغچه، سرسبز و شاداب بودند و عطر گل های رز در حیاط پیچیده بود. از بین دو باغچه بزرگ، راهی باریک و سنگفرش شده قرار داشت که به سمت ایوان خانه کشیده شده بود. ایوانی بزرگ، با نرده های کوتاه، که با چند پله به حیاط می رسید. همه ایوان را فرش کرده و دور تا دور، پشتی و چند صندلی چیده بودند. هیچ کس در ایوان نبود و فقط روی یکی از صندلی ها کسی نشسته بود. هنوز پایشان را روی پله ها نگذاشته بودند که صدای مادربزرگ، لبخند را بر لب امید نشاند. سرش را بلند کرد و او را دید که از روی صندلی بلند شده و به سختی خودش را جلوی پله ها می رساند. دستی به نرده گرفته و دست دیگرش را به هوا برده بود تا با آغوش باز نوه اش را بعد مدت ها نوازش کند. امید قدم هایش را تند کرد و خودش را به مادربزرگ رساند. مادر هم بی تاب دیدنش بود و دنبال او دوید. مادر بزرگ منبع آرامش بود. خنده ها و صحبت هایش، جان تازه ای به امید می داد. در دلش افسوس می خورد که پدرش با مادر بزرگ رابطه خوبی ندارد؛ اما چرا؟ چرا باید از پیرزنی به این مهربانی دوری کند و بدش بیاید!؟ اصلا چطور می شود اورا دوست نداشت!؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدمت شما استاد بزرگوار در مورد برخورد با اطرافیانم مخصوصا خانواده شوهرم از خانم فرجام پور مشاوره گرفتم و خیلی صحبتهاشون عالی بود و تنوستم تصمیم بگیرم با هر کسی چه رفتاری رو داشته باشم تشکر میکنم از خانم فرجام پور عزیزم انشاالله خیر دنیا و آخرت نصیبتون بشه استاد مهربان
┄┅─✵💝✵─┅┄ ✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ یا اللہ و یا ڪریم یا رحمن و یا رحیم یا غفار و یا مجید یا سبحان و یا حمید ‌ سلام امام زمانم🌺 سلاااام الهی به امیدتو💖 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام‌‌ علی علیه‌السلام فرمودند: براستى كه خداوند براى گروهى كشته شدن را مقدر فرموده و براى ديگران مردن را. هر گروهى با همان سرنوشت كه خداوند مقدر كرده است می‌میرد. پس، خوشا به سعادت مجاهدان در راه خدا و كشته شدگان در راه طاعت او.✨ @asraredarun ┄┅─✵💝✵─┅┄
💪 ‌ 👌 ● هیچوقت فقط از روی حرف به کسی اعتماد نکنی ● هیچوقت از روی خودخواهی و منافع از کسی سو استفاده نکنی ● هیچوقت به کسی که بهت بارها صدمه و لطمه زده، برنگردی ● هیچوقت به خاطر تنهایی و ترمیم زخم های قبلی وارد رابطه نشی ● هیچوقت اجازه نده کسی با احساس تو بازی کنه و وقتت رو تلف کنه خودت باش محکم و قوی💪 و از گذشته عبرت بگیر http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام،،، سلام،،،هزاران سلام بر شما خوبان🌺🌺 امیدوارم حال دلتون خوب خوب خوب باشه😊❤️ بریم سراغ تدریس امروز✅
🔸ان شاءالله چند جلسه وقت خواهیم گذاشت فقط و فقط برای شناخت طبع و مزاج و راهکارهای تعادل مزاج ان شاءالله با دقت پیگیر باشید و نتیجه خوبی بگیرید👌
دانستن این مطالب بسیار بسیار بسیار به بهتر شدن روابط خانوادگی تون و حتی دوستان‌تون کمک خواهد کرد. حتما با شناختن بهتر خودتون و همسرتون و فرزندانتون حتی اطرافیانتون بهتر می تونید درک‌شون کنید و زندگی توام با آرامش خواهید داشت✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺اولین طبع و مزاجی که درباره اش صحبت خواهیم کرد، طبع و مزاج است✅ خصوصیات این افراد یعنی دموی ها را با دقت بخونید👇
اثرات طبع دموی(گرم و تر)🌡 بر روی جسم و روح ✤درشت هیکل ✤بدنی عضلانی💪 ✤رنگ پوست گندمی یا سرخ و سفید ✤موهای پر پشت ✤نبض پر و قوی ✤پوست گرم و مرطوب و نرم👌
✤نه گرمایی نه سرمایی اما نسبتاً سرما را راحت تر تحمل می کنند🤗 ✤میل به شیرینی و ترشی اما توانایی خوردن همه نوع غذا😋 ✤هوش و حافظه بالا ✤میل و توان جنسی بالا ✤عروق روی دست‌ها برجسته👏
✤علاقه‌مند به عرفان و ادبیات ✤علاقه‌مند به موسیقی ✤استعداد شاعری ✤علاقه‌مند به طبیعت ✤اهل عشق و محبت ✤بلند پرواز و دوراندیش
✤خوش صحبت و خوش رو ✤شجاع و جسور ✤تنوع طلب و بی‌علاقه به کار تکراری ✤معمولاً بی نظم ✤چالاک و پر انرژی
البته شاید همه دموی ها کل این خصوصیات را نداشته باشند. اما اکثرش را دارند✅
با دقت مطالعه کنید و نمونه هایش را در اطرافتون بررسی کنید موفق باشید🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خودش را به آغوش مادربزرگ چسباند و چشم هایش را بست و برای لحظاتی غرق در آرامشی وصف ناشدنی شد. مدتی که خانه شان بود، فرصت نکرده بود درست و حسابی کنارش بنشیند. دست های سفید چروکیده اش را گرفت و بوسید. مادربزرگ هم سرِ امید را جلو کشید و پیشانی و صورتش را بوسید و گفت: "ان شاءالله که خوشبخت و عاقبت به خیر بشی پسرم." مادر هم مادربزرگ را درآغوش گرفت و دزدکی اشکی که به چشمش آمده بود را پاک کرد. خاله زری با خنده و اسپند به دست، جلو آمد و خوش آمد گفت. بعد از روبوسی با امید، دست مادر را گرفت و باهم به داخل رفتند. امید همان جا کنارِ مادربزرگ نشست. هوای خنکِ قبل غروب بهاری را با عطر گل ها تنفس کرد و گوش جانش را به صدای دلنشین مادربزرگ سپرد. چشمش را به منظره روبرویش دوخت؛ نسیم بهاری لابلای شاخه های درختان می پیچید و آنها را به رقص در می آورد. محو صحنه های دل انگیز و آن همه اصوات دل نواز بود که با شنیدن صدای زهرا، قلبش از جا کنده شد. با یک سینی و کاسه ای داخلش مقابل او ایستاد و سلام و خوش آمد گفت. امید دستپاچه از جا بلند شد و جواب سلامش را داد. سرش را پایین انداخت و با تعارف زهرا دوباره نشست. زهرا سینی را با ظرفِ فیروزه ای لعابی داخلش، که پر از آشِ رشته بود، جلوی امید گذاشت. آش به زیبایی با کشک و نعناء داغ تزئین شده بود و بدجور دهان آدم را آب می انداخت. بی آنکه سرش را بلند کند، تشکر کرد. کمی به جلو خم شد و آش را بو کشید و در دلش زهرا را به خاطر این خوش سلیقگی تحسین کرد. مادربزرگ از زهرا خواست که کنارش بنشیند؛ بعد به امید اشاره کرد که بخورد؛اما مگر می شد، با آن قلب ناآرام، چیزی خورد!؟ اصلا از گلویش پایین نمی رفت. همچنان، سرش پایین بود. با قاشق کشک و نعناء دا به آرامی هم می زد و در این میان، فقط تپش های قلبش را می شنید. مادر و خاله زری هم به جمعشان پیوستند و پشت سرشان، زینب با سینی چای آمد. بعد از مدت ها، دور هم نشستند و در آن هوای خوش بهاری سرگرم خوش و بش شدند. امید احوالِ احمدآقا را پرسید. خاله لبخندی زد و گفت: "خدا رو شکر خوبه. تا فرصتی پیدا کنه تماس می گیره." امید در دلش گفت: " ای بابا، امان از دستِ اینا. شوهره ول کرده اینارو رفته تو کشور غریب که چی!؟ خدا رو شکر یعنی چی؟ شکرِ چی چی؟ خدا کدومه بابا!؟ عقل ندارن اینا؟" دلش می خواست این حرف ها را بلند بزند؛ ولی شرایط، مناسب بحث و مجادله نبود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490