#سالها_در_انتطار_یار
#قسمت_46
داخل کوچه پیچید. مادر را دید که جلوی در منتظر ایستاده. روسری جدیدش را با مانتوی خوش رنگش ست کرده بود و یک بسته کادوپیچ در دست داشت.
کادو را صندلی عقب گذاشت و خودش جلو نشست.
با لبخند به امید خیره شد و قد و بالایش را برانداز کرد و گفت: "خسته نباشی پسرم؛ کاش یه کم زودتر می اومدی و یه دستی به سر و وضعت می کشیدی."
امید آینه را گرفت و چرخاند، نگاهی به خودش کرد و با دست موهایش را مرتب کرد و راه افتاد.
در بین راه مادر مرتب برایش صحبت می کرد و از خاله زری و سبک زندگی اش می گفت. گویا مهمان زیادی دعوت نکرده بودند و فقط خودی ها جمع بودند.
امید بدون اینکه حرفی بزند، به روبه رو خیره بود و فقط گوش می داد.
بالاخره رسیدند. مدتها بود که آنجا نیامده بودند. یک جای مناسب پارک کرد و پیاده شدند. با اشاره مادرش زنگ در را زد.
نگاهی به ظاهر خانه شان انداخت و دگمه زنگ را فشار داد. احمدآقا با برادرِ بزرگش، در یک کارخانه شریک بود و درآمد خوبی داشت. با این وجود عاشقِ ساده زیستی بود و همچنان در یک خانه قدیم ساخت، زندگی می کرد.
صدای خاله زری از پشت آیفون آمد که آنها را به داخل دعوت می کرد. درخت های باغچه، سرسبز و شاداب بودند و عطر گل های رز در حیاط پیچیده بود.
از بین دو باغچه بزرگ، راهی باریک و سنگفرش شده قرار داشت که به سمت ایوان خانه کشیده شده بود. ایوانی بزرگ، با نرده های کوتاه، که با چند پله به حیاط می رسید.
همه ایوان را فرش کرده و دور تا دور، پشتی و چند صندلی چیده بودند.
هیچ کس در ایوان نبود و فقط روی یکی از صندلی ها کسی نشسته بود. هنوز پایشان را روی پله ها نگذاشته بودند که صدای مادربزرگ، لبخند را بر لب امید نشاند. سرش را بلند کرد و او را دید که از روی صندلی بلند شده و به سختی خودش را جلوی پله ها می رساند. دستی به نرده گرفته و دست دیگرش را به هوا برده بود تا با آغوش باز نوه اش را بعد مدت ها نوازش کند.
امید قدم هایش را تند کرد و خودش را به مادربزرگ رساند. مادر هم بی تاب دیدنش بود و دنبال او دوید.
مادر بزرگ منبع آرامش بود. خنده ها و صحبت هایش، جان تازه ای به امید می داد.
در دلش افسوس می خورد که پدرش با مادر بزرگ رابطه خوبی ندارد؛ اما چرا؟ چرا باید از پیرزنی به این مهربانی دوری کند و بدش بیاید!؟
اصلا چطور می شود اورا دوست نداشت!؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_46
آن شب برای اولین بار، فرشته چهره علی را دید و از شرم سر به زیر انداخت و خدا حافظی کرد.
دوباره آخر شب با خدای مهربان خلوت کرد
"خدایا! راضیام به رضای خودت
من با تو عهد کردم تا بنده خوبی باشم .
عهد کردم گناه نکنم .
و عهد کردم راضی به تقدیرت باشم و عهد کردم تمامِ تلاشم را کنم تا وظایفِ همسریام را به نحو احسن انجام بدم تا از من راضی باشی .خدایا! فقط به خاطرِ تو.پس کمکم کن تنهام نذار که به کمکت احتیاج دارم"
خانه حال و هوایِ عروسی به خودش گرفته بود .
روزهایی که بابا خانه بود، با مامان برای خریدِ جهیزیه می رفتند .
فریبا و زهره و زهرا خانم بیشترِ روزها آنجا بودند .
و در دوخت و دوز و آماده کردنِ جهیزیه کمک میکردند.
و فرزاد هم قول داده بود تا مراسم ِعروسی بماندو جبهه نرود.
فرشته سعی می کرد بیشتر از قبل آشپزی و خانهداری را یاد بگیرد.
و تا فرصت پیدا میکرد کتابِ آئین همسرداری را میخواند .
عزمش را جزم کرده بود تا همسرداریش هم برطبق دستوراتِ دین خدا باشد.
ولی هنوز علی را که می دید سر به زیر میشد و ساکت فقط از ناراحتی و اَخم دیگر خبری نبود.
بالاخره روزِ عقد و عروسی رسید همه چیز به خوبی برگزار شد.
عقد خانه فرشته و جشنِ عروسی خانه ی علی .
بعد از عقد، علی دستِ فرشته را گرفت و آرام درِ گوشش گفت:
_ازت ممنونم فرشته .
وقتی پا در خانه نقلی و قشنگشان گذاشتند علی گفت:
_به خونه خودت خوش اومدی فرشته.
از آن شب فرشته شد عروسِ خانه ی علی و در خانه نقلی و کوچکشان ،
زندگی را با عشق و محبت شروع کردند .
فرشته تمامِ تلاشش را میکرد که همسر خوبی باشد ودرزندگیِ جدیدش
تمامِ همّ و غمّش آرامش و خوشبختیِ همسرش باشد.
دیگر به فرهاد فکر هم نمیکرد. وکلا اورا فراموش کرده بود.
و علی هم هر چه مهربانی و محبت داشت در طبق اخلاص میگذاشت و نثارِ همسرِ فداکارش میکرد و فرشته راضی بود به تقدیرِ خداوند.
خدا را شکر میکرد به خاطرِ داشتنِ چنین همسر مؤمن و مهربانی.
چند هفتهای از ازدواجشان گذشته بود. که مادرش مهمانی ترتیب داد و فرشته را پاگشا کرد .
واو خوشحال بود که همه فامیل را در خانه مادرش میبیند.
آن شب باید منتظر میماند تا علی از شرکت بیاد و با هم بروند.
هوا تاریک شده بود که علی آمد و سریع حاضر شد و با هم رفتند.
همه جمع بودند و از دیدنِ فرشته و علی خوشحال شدند. ولی یک نفر اَخمهایش در هم بود.
بعد از شام فرشته در آشپزخانه کمکِ فریبا ظرفهارا میشستند که زندایی واردِ آشپز خانه شد و گفت:
_بچه ها کمک نمیخواین؟
فریبا با لبخند گفت:
_نه زندایی جون ممنون شما بفرمایید.
_کاری هست بگید. خسته شدم از بس نشستم.
_ممنون کاری نداریم .
_خب عروس خانم چه خبرا؟خوش می گذره؟
فرشته دستهایش را با حوله خشک کرد. وکنار زندایی آمد .
_ممنونم خوبه میگذره .شما چه خبر خوبید؟
_ان شاءالله خوشبخت بشی.ممنون ما خوبیم اگه امیر بذاره. میدونی که ما چقدر دوستت داریم .واقعا دلمون میخواست عروس ما بشی .ولی این امیر حرفشو درست و حسابی که نمیزنه در جریانِ خواستگاری و عروسی هم که نبود .حالا که اومده مرخصی منو بیچاره کرده .نمیدونی چقدر گریه کرد.
میگه تو که میدونستی من فرشته رو دوست داشتم چرا کاری نکردی؟
چرا گذاشتی عروسی کنه؟
فرشته مبهوت به حرفهای زندایی گوش میکرد.
"پس بگو چرا اَخمهاش توی همه .
آقا چه توقعها داره با این اخلاق های بچه گونهاش .
خدایا! شکر که نبود و مراسمم به خیر گذشت"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصلِ_دوم
#قسمتِ_46
فرشته سر به زیر کنار فرهاد ایستاد.
فرهاد به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت
-لطفا بنشینید. اینطوری خسته می شید.
فرشته نگاهی به صندلی انداخت و آن را کمی دورتر از فرهاد قرار داد و نشست.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
-وقتی کنارم نشستید و راز دلتون را گفتید،
توی دشتی پر از گل بودم. جایی که پر از آرامش و حس خوب بود.
آهی کشید و نگاهی به فرشته انداخت و ادامه داد:
_همین نجابتتون بود که از روزِ اول من رو مجذوب کرد.
نمیدونم، شاید اگر شما هم مثلِ دخترای دیگه
ابرازِ علاقه میکردید، من دیوانهوار عاشقتون نمیشدم و شاید باید این سالها عذاب میکشیدم که من هم لایقِ شما بشم. وقتی حرفاتون رو شنیدم، باسرعت شروع کردم به دویدن. هر چند که اون دشت پر از حسهای خوب بود، ولی دیگه دلم نمیخواست اونجا بمونم. ولی هر چه میدویدم نمیرسیدم. حالا دیگه میدیدمتون. کنارِ تختم نشسته بودید.
هر چه سعی میکردم نمیتونستم چیزی بگم.
وقتی رفتید بیرون و صدای گریهتون بلند شد، تمامِ تلاشم رو کردم. تحملِ شنیدنِ صدای گریهتون رو نداشتم. توی همون حال فریاد زدم خدایا! کمکم کن.
خدایا! به دادم برس.
من تحمل گریههاش رو ندارم.
خدایا کمکم کن که خوشبختش کنم.
داشتم با صدای بلند خدا رو صدا میکردم که علی با لبخند بهم نزدیک شد. دستش رو روی شونهام گذاشت و گفت:
برو فرهاد جان. فرشته منتظرته...
مبهوت بودم که رفت و من پلکهام از هم باز شد.
خواستم بلند شم بیام دنبالتون که نتونستم.
ولی بدونید که شما من رو از اون برزخ نجات دادید.
حرفهای شما...
گریههای شما...
و البته عشقِ پنهانی شما...
ازتون ممنونم.
_ببخشید آقا فرهاد. ازتون خواهش میکنم. من این راز رو به کسی نگفتم.
_نگران نباشید. این شیرینترین رازی بود که شنیدم. برای خودم نگهش میدارم. الآن هم دربست در اختیارتون هستم. به جبران اون سالهای عشق و دعا و خواستن و نرسیدن و فراق...
هر چی شما بگید قول میدم به اندازهی توانم
هر چی شما بخوای انجام بدم.
شما لیاقت بهترینها رو داری. انشاءالله که منم لیاقت شما رو داشته باشم.
_چه حرفیه؟ اختیار دارید.
_فقط یه چیزی میمونه. یه خواهشی دارم...
انگار گفتنش برای فرهاد سخت بود که مکثی کرد و آهی کشید.
_راستش برای ادامه درمانم باید به تهران برم...
_چی؟ کِی؟
_دو سه روزِ دیگه. بیمارستانهای اونجا مجهزتره و من باید یه دورههای فیزیوتراپی رو زیر نظر متخصصین بگذرونم. این دورهها شاید طولانی بشه. شاید ماهها طول بکشه تا من بتونم خوب راه برم و شاید ماهها نتونم اینجا برگردم. ولی قبل از رفتنم....
صدای تقهای به در به گوش رسید و فرزاد
با چند کمپوت وارد شد.
_سلام. چه خبرا؟
فرشته از جا بلند شد و گفت:
_سلام داداش
فرهاد گفت:
_سلام فرزاد جان.
_چی شد؟ به کجاها رسید این مذاکراتِ شما؟
_والله چی بگم؟! همش من دارم حرف میزنم.
_ماشاءالله فرهاد جان قصه هزار و یک شب هم بود باید تا الآن تمام میشد. چی میگی برادرِ من؟ حوصلهام اون بیرون سررفت.
بالاخره به اصلِ مطلب رسیدید یا نه؟
_راستش نه.
_ای بابا مثلِ اینکه کار ِ خودمه.
فرشته جان چند کلام حرفِ حساب من میگم. اصلِ کلام...
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490