#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_288
امید به حاجی نگاه کرد و بریده بریده گفت:"خودش.... خودش چی؟ اصلا بود یا نبود؟"
حاجی پلک هایش را روی هم گذاشت.
سرش را زیر انداخت و گفت:" صبح برمی گردیم. خیلی چیزها باید مشخص بشه."
بعد سرش را بلند کرد و گفت:" مطمئن باش تو رو با خودم میارم. ولی امشب دیگه نمیشه. خیلی تاریکه. کار حساسه. اینجوری نمی شه."
امید نفس عمیقی کشید.
محسن از صندلی پشت، نگاهی کرد و گفت:" اجازه است ما هم ببینیم؟"
امید سربند را به دستش داد.
محسن صلواتی فرستاد و آن را در دست گرفت. بالا برد و به همه نشان داد. عطر صلوات در اتوبوس پیچید.
راننده در حال حرکت؛ با صدای بلند گفت:" شادی روح شهدا صلوات.:"
محسن سر بند را بوسید و روی چشمانش گذاشت. بعد به دست امید داد.
ناگهان نوای دلنشین نوحه ای که جواد سر داد، در فصا پیچید:"
(یادِ امام و شهدا؛ دل و می بره کرببلا
دل و می بره کرببلا)
همه با او همنوا شدند.
(الهی هیچ مسافری، از رفیقاش جا نمونه)
با شنیدنِ این بند، بند بندِ وجودِ امید، به رعشه افتاد. باز یادِ خوابش افتاد. با خودش آرزو کرد، کاش کنارِ محمد و بقیه شهدا بود.
بچه ها همنوا ادامه دادند:"
(به جونِ تو برای من، عزیز تر از برادرند
به کی بگم، چجور بگم، بعضیاشون تو بیداری، بعضی هاشون تو رؤیاها
جلوه ی مولا را دیدند، جذبه ی اقا را دیدند.)
بغض به گلویش فشار آورد. اینها چه می گفتند؟ حرف؛ حرفِ دلِ امید بود و بس.
کاش این بغض بشکند و عقده دلش باز شود.
باز گوش جان سپرد:"
(حضرتِ زهرای بتول؛ با اینکه ما نوکرشیم.
مادرِ ما بود به خدا ، مادرِ ما بود به خدا.
اما میون جبهه ها، شلمچه بیشتر از همه
گرفته بوی فاطمه، گرفته بوی فاطمه.
شبِ حمله همهمه بود، روی لبا زمزمه بود.
توی دلا واهمه بود،
دعوا سرِ سربند یا فاطمه بود. دعوا سرِ سربندِ یا فاطمه بود.)
به اینجا که رسید، بغضش ترکید. سربند را روی چشم هایش گذاشت.
و ضجه زد:" یا فاطمه..... یا زهرا.... یا خدا..."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🍃بہ نام او ڪه...
🌼رحمان و رحیم است
🍃بہ احسان عادت
🌼وخُلقِ ڪریم است
سلام امام زمانم❤️
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶
#حدیث_رمضان
💫امام صادق علیه السلام فرمود:
هر كس كه در روز بسیار گرم براى خدا روزه بگیرد و تشنه شود خداوند هزار فرشته را مىگمارد تا دستبه چهره او بكشند و او را بشارت دهند تا هنگامى كه افطار كند.✨
┄┅─✵💝✵─┅┄
#دعای_روزهای_ماه_رمضان
#دعای_روز_دوازدهم
اللَّهُمَّ زَيِّنِّي فِيهِ بِالسِّتْرِ وَ الْعَفَافِ، وَ اسْتُرْنِي فِيهِ بِلِبَاسِ الْقُنُوعِ وَ الْكَفَافِ، وَ احْمِلْنِي فِيهِ عَلَى الْعَدْلِ وَ الْإِنْصَافِ، وَ آمِنِّي فِيهِ مِنْ كُلِّ مَا أَخَافُ، بِعِصْمَتِكَ يَا عِصْمَةَ الْخَائِفِينَ.
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#انگیزشی💪
هوا خوب یا بد فرقی نداره.
ما با هوای کسانی که دوستشون
داریم نفس میکشیم.
زندگی کوتاهتر از اونیه که وقتمون
را برای تنفرازکسی تلف کنیم...
عشق و محبت بدهیم تا
عشق و محبت دریافت کنیم
الهی به امید تو❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ خطر بچهمثبتهای ضعیف!
🔻والدین مراقب باشند بچههاشون رو اینجوری بار نیارند!
➕ حدیث کمتر شنیدهشده در مورد علت گناه نکردن برخی انسانها
👈 برگرفته از جلسات «تربیتِ تقوا محور در خانواده، مسجد و مدرسه» در فاطمیۀ بزرگ تهران، جلسۀ هشتم
هیئت محبین مولا امیرالمؤمنین(ع)
تلگرام | بله | سروش | روبیکا | آپارات | اینستاگرام | سایت
#تصویری
@Panahian_ir
چند پیام هم داشتیم که عدد یک را فرستاده بودند
عدد یک برای چی بود⁉️
عدد سه برای چی بود⁉️
به ادمین پیام بدید👇
@asheqemola
توجه📣📣📣
از امروز
نوبت دهی های #مشاوره
شروع شده✅
جهت هماهنگی مشاوره تلفنی به منشی مون پیام بدید👇
@asheqemola
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_289
همه با او هم صدا شدند.
محمد؛ با دلِ این جوانان چه کرده بود که چون مادرِ فرزند از دست داده ناله می زدند. چشم ها چون ابر بهاری می بارید و ناله ها به آسمان، می رسید.
زهرا و زینب و بقیه دخترها چادر روی صورت کشیده بودند و زار می زدند.
اتوبوس وارد اردوگاه شد و ایستاد.
همه آرام پیاده شدند. امید خیره به بیرون بود و سرش را به صندلی تکیه داده بود. دلش نمی خواست از آن حس و حال بیرون بیاید.
بالاخره به کمک محسن و آقای سرابی پایین آمد.
محسن گفت:"با اجازه تون ما بریم."
آقای سرابی گفت:"کجا؟ امشب اینجا هستید. دیر وقته. صبح، با هم می ریم منطقه."
امید به سختی راه می رفت. پایش حسابی درد آمده بود.
توی یکی از اتاق ها برای آن دو تخت آماده کردند.
امید روی تخت دراز کشید.
از توی نایلون، انگشترِ محمد را درآورد.
خاک هایش را با دست تمیز کرد.
نگاهی به ذکر (یا علی) که روی آن حَک شده بود انداخت. ذکری که محسن موقع خداحافظی می گوید.
پس محسن هم شبیه شهدا بود.
غرقِ در افکارش بود. پازلی که تکه هایش یکی یکی پیدا می شد و کنارِ هم می چید.
(پروژه... محسن... احمدآقا...بیمارستان...علی.. خوابش... جنوب... زهرا... منطقه.... محمد...محمد... محمد..
این محمد کیه؟؟ با دلم چه کرد؟... چرا من؟...من که شباهتی باهاش ندارم؟..)
بی اختیار اشکش روان بود.
محسن در حالیکه آستین هایش را پایین می کشید؛ وارد شد. نگاهی به او کرد و گفت:" امید جان، خوبی؟"
سر تکان داد.
محسن مهر را از جیبش بیرون آورد و گفت:" خدا را شکر که خوبی. سعی کن استراحت کنی. من دیگه خوابم نمی بره.
نماز شب بخونم دیگه اذان صبح می شه."
امید به سمتش برگشت. دلش می خواست نماز خواندش را تماشا کند.
با خودش زمزمه کرد:" محسن هم شبیه شهداست."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_290
گوشِ جان سپرد به ذکرهایی که از لب های محسن، به دلنشینی خارج می شد.
نفس عمیقی کشید. چشم هایش را بست. تا بتواند روی تک تک کلمات و ذکرها تمرکز کند. دلش، با شنیدنِ آن ها آرام گرفت. نگاهی به انگشتر انداخت.
یادگاری که می توانست دلِ مادرش را شاد کند. با تردید آن را به انگشتش فرو برد. خیره به نگینِ عقیقش شد.
دوباره یادِ خوابش افتاد. لبخندِ محمد و ذکر و دعا و نمازش. صدای محمد در گوشش پیچید:"امیدم خوش آمدی."
واقعا محمد اورا به این جا دعوت کرده؟ چرا؟ قبلا که از او خبری نداشت.
همه چیز دست به دست هم داده بود. تا او امشب این جا باشد و تنها یادگاری و آخرین نامه ی محمد در دستش باشد.
وای اگر مادرش بفهمد؟ باورش نمی شد که حاجی، این امانت ها را به او سپرده.
دوباره نامه را باز کرد. با دقت، کلمه کلمه اش را خواند.
با خواندنِ هر واژه، روحی تازه به کالبدش دمیده می شد. واژه ها با نوای ذکر و دعای محسن در هم آمیخته بود.
حالی پیدا کرد؛ که تا آن موقع تجربه اش را نداشت.
دلش در سینه قرار نمی گرفت.
تشک و تخت را نتوانست تحمل کند.
از جا کنده شد.
امشبِ شبِ خوابیدن نبود.
آرام و قرار نداشت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490