eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
تا رسیدن به خانه مون؛ فقط گفتیم وخندیدیم. هوا سرد بود و دیر وقت رسیدیم. جلوی در خانه نگه داشت و پیاده شد. درِ حیاط را باز کردو دوباره پشت فرمون نشست . ماشین را به داخل حیاط راند. ماشین را که پارک کرد . روبه من گفت: _فعلا بشین من برم در را باز کنم. سرده بیرون نیا. بعد رفت و دررا باز کردو برگشت. در ماشین را باز کردو دستم راوگرفت تا پیاده بشم. رو به روش ایستاده بودم . لبخندی زدو گفت: _به خونه خودت خوش اومدی 😊 _ممنونم ؛ امیدوارم بتونم همسر خوبی برات باشم. _حتما هستی .فقط الان زود بریم تو که یخ نزنی. بعد هم دستم را گرفت وکمکم کرد از پله ها بالا رفتم. دورتا دور خانه را برانداز کردم و نفس عمیقی کشیدم. بخاری روشن بود هوا را گرم ومطبوع کرده بود..همه جا تمیزو زیبا بود. وبرای من ؛ از حدِ آرزوهام هم بیشتر وبهتر بود.😊 وباورم نمی شد این همه خوشبختی را. واین همه محبت را از طرفِ همسرِ مهربانم😊 و به این فکر می کردم که هیچ کس جز خدا از فردا خبر نداره. روزی درمانده و بی پناه بودم و واز بی کسی به پسری پناه بردم که خردم کرد. والان در کنارم ؛ مردی را دارم که می تونه بهترین تکیه گاه باشه و بهترین همسر.😊 ولی ته دلم نگران بودم. نگرانِ اینکه نکنه این خوشبختی هم چون سرابی باشه . یا عمرش کوتاه باشه. آخه همیشه عمر خوشبختی من کوتاه بوده. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
امید به حاجی نگاه کرد و بریده بریده گفت:"خودش.... خودش چی؟ اصلا بود یا نبود؟" حاجی پلک هایش را روی هم گذاشت. سرش را زیر انداخت و گفت:" صبح برمی گردیم. خیلی چیزها باید مشخص بشه." بعد سرش را بلند کرد و گفت:" مطمئن باش تو رو با خودم میارم. ولی امشب دیگه نمیشه. خیلی تاریکه. کار حساسه. اینجوری نمی شه." امید نفس عمیقی کشید. محسن از صندلی پشت، نگاهی کرد و گفت:" اجازه است ما هم ببینیم؟" امید سربند را به دستش داد. محسن صلواتی فرستاد و آن را در دست گرفت. بالا برد و به همه نشان داد. عطر صلوات در اتوبوس پیچید. راننده در حال حرکت؛ با صدای بلند گفت:" شادی روح شهدا صلوات.:" محسن سر بند را بوسید و روی چشمانش گذاشت. بعد به دست امید داد. ناگهان نوای دلنشین نوحه ای که جواد سر داد، در فصا پیچید:" (یادِ امام و شهدا؛ دل و می بره کرببلا دل و می بره کرببلا) همه با او همنوا شدند. (الهی هیچ مسافری، از رفیقاش جا نمونه) با شنیدنِ این بند، بند بندِ وجودِ امید، به رعشه افتاد. باز یادِ خوابش افتاد. با خودش آرزو کرد، کاش کنارِ محمد و بقیه شهدا بود. بچه ها همنوا ادامه دادند:" (به جونِ تو برای من، عزیز تر از برادرند به کی بگم، چجور بگم، بعضیاشون تو بیداری، بعضی هاشون تو رؤیاها جلوه ی مولا را دیدند، جذبه ی اقا را دیدند.) بغض به گلویش فشار آورد. اینها چه می گفتند؟ حرف؛ حرفِ دلِ امید بود و بس. کاش این بغض بشکند و عقده دلش باز شود. باز گوش جان سپرد:" (حضرتِ زهرای بتول؛ با اینکه ما نوکرشیم. مادرِ ما بود به خدا ، مادرِ ما بود به خدا. اما میون جبهه ها، شلمچه بیشتر از همه گرفته بوی فاطمه، گرفته بوی فاطمه. شبِ حمله همهمه بود، روی لبا زمزمه بود. توی دلا واهمه بود، دعوا سرِ سربند یا فاطمه بود. دعوا سرِ سربندِ یا فاطمه بود.) به اینجا که رسید، بغضش ترکید. سربند را روی چشم هایش گذاشت. و ضجه زد:" یا فاطمه..... یا زهرا.... یا خدا..." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490