#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_289
همه با او هم صدا شدند.
محمد؛ با دلِ این جوانان چه کرده بود که چون مادرِ فرزند از دست داده ناله می زدند. چشم ها چون ابر بهاری می بارید و ناله ها به آسمان، می رسید.
زهرا و زینب و بقیه دخترها چادر روی صورت کشیده بودند و زار می زدند.
اتوبوس وارد اردوگاه شد و ایستاد.
همه آرام پیاده شدند. امید خیره به بیرون بود و سرش را به صندلی تکیه داده بود. دلش نمی خواست از آن حس و حال بیرون بیاید.
بالاخره به کمک محسن و آقای سرابی پایین آمد.
محسن گفت:"با اجازه تون ما بریم."
آقای سرابی گفت:"کجا؟ امشب اینجا هستید. دیر وقته. صبح، با هم می ریم منطقه."
امید به سختی راه می رفت. پایش حسابی درد آمده بود.
توی یکی از اتاق ها برای آن دو تخت آماده کردند.
امید روی تخت دراز کشید.
از توی نایلون، انگشترِ محمد را درآورد.
خاک هایش را با دست تمیز کرد.
نگاهی به ذکر (یا علی) که روی آن حَک شده بود انداخت. ذکری که محسن موقع خداحافظی می گوید.
پس محسن هم شبیه شهدا بود.
غرقِ در افکارش بود. پازلی که تکه هایش یکی یکی پیدا می شد و کنارِ هم می چید.
(پروژه... محسن... احمدآقا...بیمارستان...علی.. خوابش... جنوب... زهرا... منطقه.... محمد...محمد... محمد..
این محمد کیه؟؟ با دلم چه کرد؟... چرا من؟...من که شباهتی باهاش ندارم؟..)
بی اختیار اشکش روان بود.
محسن در حالیکه آستین هایش را پایین می کشید؛ وارد شد. نگاهی به او کرد و گفت:" امید جان، خوبی؟"
سر تکان داد.
محسن مهر را از جیبش بیرون آورد و گفت:" خدا را شکر که خوبی. سعی کن استراحت کنی. من دیگه خوابم نمی بره.
نماز شب بخونم دیگه اذان صبح می شه."
امید به سمتش برگشت. دلش می خواست نماز خواندش را تماشا کند.
با خودش زمزمه کرد:" محسن هم شبیه شهداست."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_290
گوشِ جان سپرد به ذکرهایی که از لب های محسن، به دلنشینی خارج می شد.
نفس عمیقی کشید. چشم هایش را بست. تا بتواند روی تک تک کلمات و ذکرها تمرکز کند. دلش، با شنیدنِ آن ها آرام گرفت. نگاهی به انگشتر انداخت.
یادگاری که می توانست دلِ مادرش را شاد کند. با تردید آن را به انگشتش فرو برد. خیره به نگینِ عقیقش شد.
دوباره یادِ خوابش افتاد. لبخندِ محمد و ذکر و دعا و نمازش. صدای محمد در گوشش پیچید:"امیدم خوش آمدی."
واقعا محمد اورا به این جا دعوت کرده؟ چرا؟ قبلا که از او خبری نداشت.
همه چیز دست به دست هم داده بود. تا او امشب این جا باشد و تنها یادگاری و آخرین نامه ی محمد در دستش باشد.
وای اگر مادرش بفهمد؟ باورش نمی شد که حاجی، این امانت ها را به او سپرده.
دوباره نامه را باز کرد. با دقت، کلمه کلمه اش را خواند.
با خواندنِ هر واژه، روحی تازه به کالبدش دمیده می شد. واژه ها با نوای ذکر و دعای محسن در هم آمیخته بود.
حالی پیدا کرد؛ که تا آن موقع تجربه اش را نداشت.
دلش در سینه قرار نمی گرفت.
تشک و تخت را نتوانست تحمل کند.
از جا کنده شد.
امشبِ شبِ خوابیدن نبود.
آرام و قرار نداشت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
دوستان لطفا درباره
رمان
نظراتتون را بفرستید
تا ان شاءالله بازنویسی بشه
ممنون از لطف و توجه تون
البته هنوز تمام نشده👇
@asheqemola
@ostad_shojaeیاد خدا ۵۰.mp3
زمان:
حجم:
11.73M
مجموعه #یاد_خدا ۵۰
#استاد_شجاعی | #دکتر_رفیعی
√ خطرناکترین تولید شیطان « غم » است!
و شیطان این را خوب میداند و بر این اساس حمله میکند.
مکانیسم تولید غم در نَفس، توسط شیطان
و راهکار دفع آن، توسط انسان
را در این پادکست بسیار ساده و کاربردی خواهید آموخت!
@ostad_shojae | montazer.ir
عزیزان بی نظمی های ما را در این ایام به بزرگواری خودتون ببخشید
دید و بازدید های نوروزی و ماه مبارک و...
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
🔸ثانیا، اگر می خواهید مورد بعدی را براتون بگم حتما عدد 3⃣ را برای ادمین بفرستید👇 @asheqemola
نوبت ادامه بحثه👆
و اما
ثانیا،
مراقبت کردن به خواندن دعای فرج امام زمان است
دعای الهی عظم البلاء
حتما سعی کنید هر روز حد اقل ۱۴ مرتبه بخوانید
و البته برای رفع گرفتار هم
می تونید هر شب ۵۹ مرتبه
به علاوه ۵۹ صلوات بخوانید
این هم یک فرمول معجزه زا👏👏🎁