اگر هم که نه،
پس حتما کنار رودخانه ای،
فضای سبزی،
کوه و...
قرار بگذارید دور هم جمع بشید
خدا می دونه این جمع ها،
ان هم در طبیعت چه خیرات و برکاتی داره
و چقدر حالتون را خوب می کنه
می تونیم پا را فرا تر بگذاریم
و بگیم
طبیعت، افتاب، آب روان
جمع خانوادگی و دوستان
حتی می تونه درمان برخی مشکلات جسمی و روحی و روانی باشه✅
پس حتما جدی بگیرید
سلام عزیزم
ممنونم از لطف شما💐
خب وقتی خدای مهربان می فرماید
عسی ان تکرهوا شیء و هو خیر لکم
چه بسا چیزی را اکراه داشته باشید در حالیکه برای شما خیر است.
عزیزم پایان و عاقبت کارها را به خدا بسپرید
مطمئن باشید بهترین پایان را رقم می زند✅
به خدا اعتماد کنید و راضی باشید به داستانی که خدای مهربون براتون رقم زده😊👌
خب امشب دیگه بیشتر ازاین معطل تون نمی ذارم
و
امشب
#رمان_فرشتهکویر😍👏👏👏
البته این رمان اولین رمانم بود
امیدوارم
که از خوندش لذت ببرید👏
بسم الله الرحمن الرحیم
حمد وثنا خدای را که محبت را در وجود آدم نهاد.
و عشق را آفرید .
و آدم عاشق شد.
وحمد خدای را که بیان را آموخت و به قلم سوگند یاد کرد.
وحمد خدای را که قلم را دردستانِ آدمی رام کرد.
به لطف و مرحمت خدای ،
وبه امید رضایش و رضای ولیعصر(ارواحنا له الفداء)
این تحفه را نگاشتم . پیشکشِ نگاه ِ مهربانتان.
و ثوابش را هدیه به روح طیبه شهدای سرزمینم و پدر مهربانم قرار دادم.
باشد که خدای مهربان ، روحشان را شاد کند.
وباشد که این تحفه راهگشای جوانانِ وطنم باشد.
هدیه ای به دختران وپسرانِ پاکِ سرزمینم.
محتاجِ دعای خیرتان هستم .
(فرجام پور)
#فرشته_کویر
#قسمت_1
هوای روح بخشِ بهاری، حسِ عاشق شدن و عشق ورزیدن را به روحِ آدمی تزریق میکرد.
و نسیم جانفزا، از پنجرهی اتاق به آرامی سرک میکشید.
و با ناز و عشوه، خودش را به تنها و جانها پیشکش میکرد و به همراهِ خود، عطرِ دلانگیزِ گلهایِ سرخ و محمدی را به ارمغان میآورد و زیباترین احساسها را هدیهی دلدادگان میکرد.
چه زیباست، در تاریک و روشنای این صبح بهاری، در محرابِ عشق، نشستن و سجدهی شکر به جا آوردن به آفریدِگارِ این همه زیبایی و چه خوشبخت است، کسی که حس کند "او" را.
چه خوشبخت است، کسی که همنوای همهی موجودات، خدا را شکر کند.
و دخترکی پاک از سرزمینی پاکیزه در آغوشِ خدایش، سر به سجده فرو برده بود.
آرام سرش را از سجدهی شکر برداشت.
چشمانش را بست. نفس عمیقی کشید تا از آن رایحهی بهشتی بینصیب نماند.
جانش مالامال شد ازعشق به یگانه پروردگارش.
"خدایا! شکرت.
خدایا! هر روزِ این زندگی و بندگی زیباست، ولی امروز برای من زیباتر است. چون تو نوید زندگی زیبایی به من دادی .خدایا! شکرت هر وقت از تو یاری خواستم، یاریم کردی و هر وقت از تو راهنمایی خواستم، راهنمایم بودی".
با یادآوری رازش، لبخندی بر لبانش نشست.
چشمانش را باز کرد.
و دوباره قران را برداشت، بوسید و باز کرد.
سورهی حج آیه 54:
(و تا بدانند آنانکه علم داده شدند، آن حق است از جانب پروردگارت،
و به آن ایمان بیاورند و دلهایشان آرام شود
و قطعا خداوند راهنمای مؤمنان است)
تمام آرامش امروزش، از این آیه بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_2
تقریبا سه سال پیش وقتی که دختربچهای سیزده سالهای بود، به این محل اسباب کشی کردند.
برای فرشته که دختر شاد و سرحالی بود، این جابجایی هم مثل بقیه اتفاقهای زندگی زیبا و شگفتآور بود.
و سعی میکرد از تمام لحظات زندگیش لذت ببرد.
بودن کنار مامان و بابا و فرزاد، برادر بزرگش و فریبا، خواهرش که سه سال ازش بزرگتر بود، برایش زیبا بود.
گلها زیبا بودند،
آدمها زیبا بودند،
خانه زیبا بود،
مدرسه زیبا بود و او به همه چیز زیبا مینگریست.
فرشته؛ دختر سبزه رو، تپل، زیبا چهره و خوش زبان، با آن اخلاق خوبش همهجا و نزد همهکس جا داشت و تمام همّ و غمّش داشتنِ ایمان و حفظ دینش بود.
آن روزی که به این محل اسباب کشی کردند، از دیدن این حیاط، باغچه و گلها به وجد آمد و خدا را شکر کرد.
اما نمیدانست خداوند در این مکان برایش امتحانی در نظر گرفته که پیروز بیرون آمدن از آن کار سختی است.
هنوز اسباب و اثاثیه را درست و حسابی جابهجا نکرده بودند، که زنگ در خانه زده شد.
صدای مامان از حیاط به گوش رسید که داشت به کسی خوشآمد میگفت:
_اِی وای توی این وضعیت این دیگه کیه؟!
صدای غرغر کردنِ فریبا بود.
و فرشته با لبخند گفت:
_مهمان حبیب خداست شاید یه کمکی هم به ما بکنند.
بالاخره مامان با یه خانم و یه دخترخانم وارد شدند؛
_سلام خانمها، خسته نباشید.
صدای زهراخانم زن همسایه بود، که با دخترش زهره با یک سینی شربت و شیرینی وارد شدند.
فرشته و فریبا دست از کار کشیدند.
آنقدر این همسایه جدید و دخترش خونگرم بودند که خیلی زود با هم صمیمی شدند.
زهرا خانم گفت:
_خُب دختر خانمها کمک نمیخواین؟
فرشته با لبخند گفت:
_ممنون، خودمون انجام میدیم.
زهره گفت:
_بابا چرا تعارف میکنین؟ ما اصلا تعارفی نیستیم.
یاالله! چی کار دارید؟ بگید منم کمک کنم.
و بی معطلی پا شد و سمت اتاق رفت .
_خُب اتاق شما دخترها کدومه؟
فرشته از این همه صمیمیت خوشحال بود.
اما فریبا انگار خوشش نمیآمد.
فرشته گفت:
_زهره جان بیا این اتاق ماست. به نظرت چطوری بچینیمش؟
و زهره خوشحال وارد اتاق شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
نظرات، پیشنهادات و سوالهاتون را می تونید برای ادمین بفرستید👇
@asheqemola
یا ناشناس 👇
لطفا، سوالات، نظرات و پیشنهاداتتون را برام ناشناس بفرستید✅
لینک ناشناس👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16819268027013
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خــدایا شروع سـخن نامِ توست
وجودم به هر لحظه آرامِ توست
دل از نام و یادت بگـیـــرد قـرار
خوشمچون که باشی مرادر کنار
سلام امام زمانم🌺
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
#جهاد_و_شهادت
✨حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فرمودند:
خداوند مجاهد فیسبیلالله را صد درجه در بهشت بالاتر از دیگران رفعت میدهد كه فاصله میان هر دو درجه از زمین تا آسمان است.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#انگیزشی💪
توکل کن و صبور باش!
هرچیز در زمان خودش اتفاق می افتد.
باغبان حتی اگر باغش را غرق آب کند
درختان خارج از فصل خود میوه
نمی دهند!
الهی به امید خودت❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سالروز_تاسیس_سپاه_پاسداران_انقلاب_اسلامی
💠 دوم اردیبهشت ماه، سالروز تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با تدبیر و آینده نگری امام خمینی(ره) است، نهادی ارزشمند که ایستادگی در برابر زورگویان عالم را سرلوحه کار خویش قرار داده و با پیروی از سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع)، عزّت و افتخار را پیشه خود ساخته است.
ضمن گرامیداشت یاد و خاطره امام عزیز (ره) و همچنین شهدای والامقام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، سالروز تأسیس این نهاد مقدس را به هموطنان عزیز تبریک عرض می کنم💐💐💐
#سپاه_پاسداران_انقلاب_اسلامی
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سلام،،،سلام،،هزاران سلام بر شما خوبان🌺
دومین روز اردیبهشت بر شما مبارک باد🌺
و سالروز تاسیس سپاه پاسداران مبارک باد🌺
اصلا اسم این ماه
اُدری +بهشت😊
آدم را یاد بهشت می اندازه
و حس خوبی داره👌
هوا که عالی ،
طبیعت جاندار و سرسبز،
میوه های نوبرانه،
اسمان دست و دلباز و...
و کلی احساس خوب و خوشایند، که وجود ادمی را سرشار از خوشی می کنه🤗
واقعا حیفه که در این روزهای خوب
برای خودمون خاطرات خوب نسازیم👌
پس حتما کار خوبی را که دوست دارید
و
براتون مفیده شروع کنید👇
بسم الله❤️
اگر مجرد هستید
سعی کنید حتما مطالعاتی درباره تفاوتهای زن و مرد داشته باشید
اگر متاهلید
حتما
نیازهای طرف مقابل را بشناسید و دنبال بهترین راهکارها جهت ساختن زندگی توام با عشق و لذت باشید💞
اگر فرزند دارید
علاوه بر اصول همسرداری که پایه و اساس
تربیت صحیح فرزنده
حتما سعی کنید اصول تربیتی را هم بیاموزید✅
🤔خب، ما فکر همه جا را کردیم
و دوره های ما به درد همه تون می خوره
فقط کافیه
دوره مورد نظر را انتخاب کنید و برای ادمین بفرستید
#دوره_های_آموزشی_اسرار_درون👇👇
💞#دوره_اسرار_زناشویی💞
یا
سواد جنسی
👈ناگفتنی های زناشویی بی پرده،
به همراه پی دی اف تصویری،
آموزش هر آنچه نیاز است یک خانم متاهل بداند،
آناتومی اندام جنسی زن و مرد.
اموزش رابطه صحیح.
صفر تا صد یک رابطه درست و اصولی،
پوزیشن های مناسب
و کلی مطلب مهم ...💞
💔#دوره_اسرار_ارتباط_موفق
یا
سواد عاطفی💞
👈نحوه صحیح ارتباط گیری با دیگران.
خودشناسی.
انتخاب صحیح.
نحوه انتخاب همسر
رفتار صحیح با همسر
نحوه رفتار صحیح با خود و دیگران و...💕
👼#دوره_تربیت_جنسی کودک و نوجوان
👈شروع تربیت جنسی
آموزش صحیح به کودک و نوجوان
مشکلات دوران بلوغ
اصلاح مزاج دوران بلوغ و ...
هر کدام از دوره ها با ۷۰/۰ تخفیف عیدانه عرضه می شود✅
ادمین ثبت نام👇
@asheqemola
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
خانم های عزیز از تخفیف جا نمونید👏👏👏🎁🎁🎁
✅✅✅
🤔همیشه به مراجعینی که ابراز نا امیدی می کنند
و خودشون را ناتوان می بینند
یک جمله طلایی میگم👇
"زندگی را باید ساخت، نه اینکه به زندگی باخت"😍👏👏
خیلی کلیدی و مهمه✅
درسته⁉️⁉️
خب برای ساختن زندگی از کجا باید شروع کرد⁉️⁉️
لطفا همگی نظراتتان را بفرستید
تا به یک نتیجه عالی برسیم👌
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
نظرات، پیشنهادات و سوالهاتون را می تونید برای ادمین بفرستید👇
@asheqemola
یا ناشناس 👇
لطفا، سوالات، نظرات و پیشنهاداتتون را برام ناشناس بفرستید✅
لینک ناشناس👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16819268027013
#فرشته_کویر
#قسمت_3
وقتی وارد اتاق شدند، زهره که معلوم بود 2 سالی از فرشته بزرگتره، پرسید:
_فرشته جان شما چند تا خواهر و برادرید؟
فرشته با لبخند گفت:
_ما دو خواهریم و یه برادر هم دارم. فرزاد رفته سرکار. پدر هم سر کاره.
دیشب که اسباب کشی داشتیم، بودن ولی برای امروز باید میرفتن سرکار؛ پدرم که راننده اتوبوسه . اصلا مرخصی نداره.
فرزاد هم تازه کار پیدا کرده ، فقط جمعهها خونه است. من و فریبا هم که فعلا خونهایم.
زهره گفت:
_درست مثل ما؛ منم یه خواهر و برادر دارم، خواهرم لیلا ازدواج کرده و دو تا بچه داره.
برادرم هم حامد که سربازه، منم بچه آخریام در خدمتم.
فرشته گفت:
_زهره جون واقعا خوشحالم همسایهای مثل شما داریم.
و هر دو با هم خندیدند و مشغول مرتب کردن اتاق شدن.
همینطور که مشغول بودن، صدای اذان مسجد بلند شد و فرشته سریع چادر و سجادهاش را برداشت و گفت:
_ببخشید زهره جون برم نماز و از اتاق خارج شد.
وقتی به اتاق برگشت، با تعجب دید زهره آلبوم رو برداشته و ورق میزند.
زهره با دیدنش لبخند زد و گفت:
_قبول باشه. ببخشیدا دیدم آلبومت اینجاست برداشتم.
_اشکال نداره.
_ممنونم. فرشته جون. این آقایی که اینجاست داداشته؟
_ببینم… آره خودشه داداش فرزاد گلم.
_به به! چقدر هم خوشتیپه.
_چی؟
برای فرشته این حرف خیلی عجیب بود!
آخه توی خانوادهی آنها اصلا چنین حرفایی نبود.
با خودش گفت:
_"یعنی خیلی راحت به یه پسره نامحرم نگاه کرد و بعد هم ازش تعریف کرد؟! واقعا که"...
زهره که تعجب فرشته رو دید، سریع آلبوم رو جمع کرد و گفت:
_وای فکر کنم مامانم داره میره...
و از اتاق بیرون رفت.
فرشته همچنان در تعجب بود که فریبا صداش کرد...
_فرشته بیا ناهار حاضره.
آن شب
همگی دور سفره شام نشسته بودند. مامان به بابا گفت:
_باید به فکر ثبتنام فرشته باشیم.
_ اتفاقا چند خیابون اونطرفتر یه دبیرستان دخترانه دیدم.
_خوبه؛ پس بهتره فردا یه سری بزنیم.
صبح روز بعد مامان و فرشته به همراه زهره و مامانش برای ثبتنام رفتند.
بین راه زهره مرتب حرف میزد و از خاطراتش میگفت و اهالی محل و مغازهدارها رو معرفی میکرد.
و مادراشون هم گرم صحبت بودند.
ولی فرشته نمیدانست این راهی را که می رود، قراراست در آن اتفاقی بیفتد که مسیر زندگیش رو عوض خواهد کرد .
و بزرگترین انتخاب زندگیش در این مسیر اتفاق بیفتد و او را از این سرخوشی و خوشحالی دور کند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_4
نزدیکِ مدرسه که شدند، صدای زهراخانم باعث شد همه به سمت مغازه برگردند.
_سلام فرهاد جان قرار بود روغن مایع بیارید، آوردید؟
ناگهان فرشته مبهوت شد درچهرهی پسری که مقابل زهرا خانم ایستاده بود.
پسری لاغر اندام با پوستی سفید، چهرهای کشیده و چشمانی سبز و بینظیر. هفده یا هجده سال بیشتر نداشت. تا به حال جوانی به این زیبایی ندیده بود...
با ضربه آرنج زهره به خودش آمد.
_چه خبره فرشته ماتت برده!؟
"ای وای خدایا منو ببخش، این چه کاریه که دارم به یک نامحرم نگاه میکنم"؟!
آن شب فرشته لحظهای چهرهی فرهاد از جلوی چشمش دور نمیشد.
هر شب سر به بالین نگذاشته میخوابید،
اما آن شب.....
از جا برخاست. همیشه نماز به او آرامش میداد. فریبا خواب بود. آهسته از اتاق بیرون رفت و وارد حیاط شد.
شبِ مهتابیی بود. به آسمان نگاه کرد و نفس عمیقی کشید.
"خدایا! خودت میدونی که من نمیخوام گناه کنم. خودت کمکم کن"...
دلشورهای عجیب داشت. از احساس گناه و احساس عجیبی که نمیدانست چیست؟!
وضوگرفت. خنکای آب وجودش را آرام کرد و از نماز و نیایش با خدا آرامش گرفت و آسوده خوابید.
ولی این تازه شروع ماجرا بود...
تقریبا زهره هر روز به آنها سر میزد و از هر دری صحبت میکرد.
ولی فریبا اصلا حوصلهاش رو نداشت و با کارهای آشپزخونه خودش را سرگرم میکرد.
مامان هم با گل و گیاههای باغچه مشغول بود و فرشته صبورانه کنار زهره مینشست و به حرفهایش گوش میداد.
و برایش عجیب بود که زهره اینقدر آزادانه بیرون میرفت و خرید میکرد.
این چیزها اصلا در خانوادهی آنها مرسوم نبود.
بابا هر شب لیستی را که مامان داده بود، میخرید و میآورد و در طول روز حتی مامان هم برای خرید از خانه بیرون نمیرفت؛ مگر اینکه واقعا ضروری میشد.
آن روز زهره با عجله آمد و گفت:
_فرشته دارم میرم خرید، با من میای؟
_نه، فکر نکنم چیزی لازم داشته باشیم.
_ بذار از مامانت میپرسم.
_خاله جان شما چیزی لازم ندارید؟
مادر گفت:
_نه عزیزم همه چیز هست ممنونم.فقط نمک وکبریت می خوایم که بعدا بابای فرشته می گیره .
_خاله آخه من تنهایی حوصلهام نمیاد برم. اجازه بده فرشته بامن بیاد.
البته فرشته هم بدش نمیآمد همراه زهره برود. شاید بیقراری دلش، به او شوق بیرون رفتن میداد.
مادر که اصرار زهره را دید گفت:
_ باشه برید ولی زود برگردید. فرشته نمک و کبریت هم بگیر.
کوچه هوای لطیفی داشت.
آن وقت سال از دیوارهای بلند هر خانهای، شاخههای مو و گل یاس توی کوچه خود نمایی میکردند.
عطر یاس آدم را از خود بیخود میکرد...
فرشته مدهوش این همه زیبایی بود...
او حتی شاخههای گل یاس رو با چشمان براق و میشی رنگش میشمرد...
ولی زهره انگار این همه زیبایی رو نمیدید و فقط حرف میزد.
هنوز مدهوش عطر یاس بود که زهره گفت:
_خب رسیدیم بفرما.
فرشته مضطرب به مغازه نگاه کرد و در دلش گفت:
"اِی وای این همان سوپری است که...
خدایا! حالا چه کار کنم؟
ما اینجا چه کار میکنیم؟! زهره خدا بگم چه کارت کنه؟! داشتم سعی میکردم فراموش کنم"...
صدای زهره فرشته رو به خودش آورد.
_چیه دختر کجایی؟ برو تو دیگه!
_آهان! بله .
وقتی وارد شدند، پیرمردی مهربان پشتِ پیشخوان بود.
سلام گفتند و به گرمی جوابشون رو داد.
زهره گفت:
_آقای سلامی ببخشید مامانم این لیست رو داده.
_ببینم دخترم. بله الآن برات میارم..
بعد
لیست را گرفت وبه سمت دیگر مغازه رفت.
فرشته سرش را با شرم پایین انداخته بود، احساس میکرد که الآن سرخی گونههایش و حالت چشمهایش اورا لو می دهند.
سعی میکرد توی چشم زهره نگاه نکند که صدایی تپش قلبش را بالا برد.
صدای فرهاد بود .که بسته رُب را روی پیشخوان گذاشت.
_ بابا ، این هم بسته رب که گفتید آوردم.
فرشته بیاختیار سرش رو به طرف صدا چرخاند...
بله خودش بود، فرهاد!
یک لحظه نگاهش به نگاه او گره خورد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490