eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
134 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
۳۳۷) خودم را دوباره در دشتی پر از گل دیدم. با لباسی از حریر سفید و موهای بلندی که دورم ریخته بود. با خوشحالی دور خودم می چرخیدم که سایه سیاه و وحشتناکی به سمتم می آمد. جیغ کشیدم و فرار کردم. به جای اینکه نام مادرم را صدا کنم، فریاد زدم"سعید، سعید" سایه سیاه، دستش را به سمتم دراز کرد تا مرا بگیرد. از ترس نزدیک بود که قلبم به ایستد. همچنان فرار می کردم و سعید را می خواندم. سایه نزدیک و نزدیک تر می شد. صدای سعید را شنیدم."تینا بیدار شو." با تکان های دستش روی شانه ام از جا پریدم. نفس نفس می زدم و پتو را محکم به سینه چسباندم. دستش آرام روی پیشانی ام قرار گرفت: -نترس. خواب دیدی. من کنارتم. دستش را برداشت: -خدا رو شکر تب نداری. نگران نباش. هنوز در شوک خوابی که دیده بودم، تنم می لرزید که مادر با لیوانی آب وارد شد. با کمک سعید چند جرعه خوردم. مادر بیرون رفت و سعید کنارم نشست. دستم را میان دستانش گرفت و با چشمانی نمناک، به چشمانم خیره شد. نتوانستم طاقت بیاورم و زیر گریه زدم. سرم را به سینه اش چسباند و نوازشم کرد. بدون هیچ حرفی، صبر کرد تا کمی آرام شوم. -چی شده تینا جان؟ چرا خودت رو اذیت می کنی؟ خواب بود، تموم شد. با پشت دست اشک هایم را پاک کردم: -خواب نبود، واقعیتیه، داره یه بلایی سرم میاد. شما هم هیچی نمی گید. -چه بلایی؟ آخه این چه حرفیه که می زنی؟ -پس اون موتور سوار چی؟ اشاره به پایم کردم: -این چیه؟ به سختی سعی کرد لبخند بزند: -تینا جان این یه حادثه بود. -نه، نبود. اون موتور سوار عمدا سمت من اومد. یک دفعه لحظه برخوردش را به خاطر آوردم. در اخرین لحظه، نگاهش را شناختم. خودش بود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۳۸) با صدای بلند گفتم: -خودش بود. یادم اومد. به چهره متعجب سعید نگاه کردم و از شرم سر به زیر انداختم. او هم سر به زیر و آرام‌ گفت: -آره خودش بود. ولی هر چی بود تموم شد. فراموشش کن. با شرمندگی و صدایی که از ته چاه بیرون می آمد پرسیدم: -یعنی چی؟ سرش را بلند کرد که پاسخ بدهد، سینا در زد و وارد شد. سینی که در آن چند سیخ جگر کباب شده بود، روی میز گذاشت و با لبخند نگاهم کرد: -آبجی چطوری؟ به زحمت لبخند زدم: -خوبم، ممنون، دستت درد کنه، زحمت کشیدی. نوش جانی گفت و بیرون رفت. سعید مشغول لقمه گرفتن شد. اجازه نداد حرفی بزنم. به سختی چند لقمه را از حلقم پایین فرستادم. جرعه ای آب نوشیدم و منتظر نگاهش کردم. با اصرار لقمه دیگری دستم داد: -بخور، جون بگیری. دیروز تا حالا کلی لطمه خوردی. ما هم که مردیم و زنده شدیم. مکثی کرد و ادامه داد: -راستش یه تصمیمی گرفتم. امیدوارم پدرت قبول کنه. سوالی نگاهش کردم و پرسیدم: -هنوز جوابم رو ندادی؟ -گفتم که نگران نباش. اون قضیه تموم شد. نگذاشتم فرار کنه. همان دیروز تحویل پلیس دادیمش. دیگه نمی ذارم برات دردسر درست کنه. فقط خدا کنه پدرت با تصمیمم موافقت کنه. دوباره مکث کرد و لقمه ای دیگر آماده کرد. چنان فکرم درگیر پرهام و تصادف و دستگیریش شد، که صحبت های سعید را نشنیدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خسته نباشید من مشکل استرس وبی حوصلگی داشتم ویه مدت خیلی ازنظراعصاب خیلی بهم ریخته بودم طوری که چند شب نمیتونستم بخوابم ولی خداروشکر ازوقتی که با استاد فرجام پورمشاوره دادم خیلی راحت میخوابم واز لحظ روحی خیلی آرومم خیلی ممنون از استاد فرجام پور انشاالا سلامت باشین وخدا خیرتون بده ممنون از شما استاد 🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خدا را شکر، هر چه هست لطف خداست🌺 ای دی منشی جهت هماهنگی مشاوره تلفنی👇 @asheqemola http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
حتما برای تهیه دوره ها از این و استفاده کنید و دوستان تون را هم خبر کنید👏👏
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو❤️ سلام امام زمانم❤️ سلام صبحتون پر نور🌹 🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍ امام حسین علیه السلام: شكر تو بر نعمت گذشته، زمينه ساز نعمت آينده است 📚نزهة الناظر ص۸۰ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
💪 زندگی همینه که هست اگه سخت بگیری اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همه‌ی کمبودهایی که این دنیا داره... زیبایی‌های خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید بهتر اینه که نیمه‌ی پر لیوان رو ببینیم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ الهی به امید خودت❤️ الهی شکر، الحمدلله رب العالمین🌺 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
تا انقلابِ مهدی.mp3
11.36M
شخص شما برای رساندن پرچم انقلاب اسلامی به انقلاب جهانی امام مهدی علیه‌السلام، یک نقشِ منحصر به فردِ تعریف شده دارید! @ostad_shojae | montazer.ir http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۳۹) لقمه را آرام می جویدم و به روبرو خیره بودم. دستش را جلوی چشمانم تکان داد: -کجایی؟ اصلا فهمیدی چی گفتم؟ به خودم آمدم و ببخشیدی گفتم. لبخندی زد: -متوجه تصمیمم شدی؟ -ببخشید حواسم نبود. -اشکال نداره، بعدا بهت می گم. اول باید با پدرت صحبت کنم. از جا بلند شد و سینی را برداشت. موقع بیرون رفتن عمیق و متفکر نگاهم کرد. آهی کشید: -من همین جام. اگر کاری داشتی صدام کن. چشمی گفتم و بیرون رفت. دستم را روی چشمانم گذاشتم و به فکر فرو رفتم. "چرا باید با من چنین کاری کند؟ مگر من چه گناهی کرده بودم؟" مادر گوشی به دست آمد: -تینا جان، گوشیت را روشن کن. ریحانه جان می خواد باهات صحبت کنه. کمی جا به جا شدم و گوشی را از دستش گرفتم. تشکر کردم و روشنش کردم. بلافاصله تصویر ریحانه روی صفحه اش نقش بست. لبخند روی لبم نشست و تماس را وصل کردم. ابتدا با بغض حالم را پرسید و بعد با عصبانیت، شروع به گله کرد، که چرا مواظب خودم نبودم. سعی کردم خونسرد باشم و با صبوری قانعش کنم که طوری نیست. ولی قانع نمی شد. در آخر هم اعلام که به زودی با ساحل به دیدنم خواهند آمد. تماس را قطع کردم. احساس کردم زخم پایم تا عمق استخوانم، نفوذ کرده. دردی همراه با سوزش عجیب. به خود پیچیدم و ناله کردم. دلم نمی خواست سعید را بیش از این زحمت بیندازم. اما درد امانم را برید. از پنجره بیرون را نگاه کردم. کنار پدر ایستاده بود و صحبت می کردند. با دیدنشان دردم را فراموش کردم. مردانی که از صمیم قلب دوستشان داشتم. هر دو جذاب و دوست داشتنی. سینا شلنگ به دست حیاط را می شست. کنار پنجره که رسید نگاهی به داخل انداخت. به نشانه تهدید شلنگ آب را به طرفم گرفت. آب روی لباس هایم ریخت. خندیدم و جیغ کوتاهی کشیدم. با صدای بلند خندید: -کیف کردی؟ حالت جا اومد؟ سعید و بابا به طرفمان برگشتند. پدر سینا را صدا زد و اخمش را برایش در هم کرد. ولی خیلی زود به صحبتش با سعید ادامه داد. کنجکاو شدم، گوش هایم را تیز کردم. ولی چیزی متوجه نشدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490