#خاطره
ساعت ۹ صبح بود، روز سوم ماه مبارک رمضان و روز دوم شهریور ۱۳۸۸.
پدرم تازه از بیمارستان مرخص شده بود. به خاطر شوک انسولین هر چند وقت یک بار دچار افت شدید قند می شد و باید چند روزی را در بیمارستان تحت نظر میبود.
در دلم غوغایی به پا شد. بچه کوچکم را به دخترم سپردم و گفتم:
-دیگه طاقت ندارم باید برم جلسه قرآن.
با عجله آماده شدم و رفتم.
تازه به این محل آمده بودیم و هنوز با همسایهها و اهل محل آشنا نبودم.
با این حال محل برگزاری جلسه قرآن را پیدا کردم و وارد شدم. در اولین جای خالی نشستم.
همه به نوبت چند آیهای را تا پایان جزء سوم قرائت کردند.
بعد از دعا و صلوات، مسئول جلسه گفت:
-حالا هر کس یه نیت توی دلش کنه و برای برآورده شدن حاجتش یک جزء قرآن برداره و منزل تلاوت کنه.
نفس عمیقی کشیدم و توی دلم برای سلامتی پدرم دعا کردم. یک جزء قرآن به نیت شفای پدرم برداشتم. حالم بهتر شد ولی هنوز دلشوره داشتم.
به خانه که برگشتم. سریع سراغ گوشی تلفن رفتم. به خانه پدرم زنگ زدم و حالش را از خواهرم جویا شدم شدم.
وقتی گفت"خوبه"،
خیالم راحت شد. اما هنوز نیم ساعت نگذشته بود که خواهر دیگرم تماس گرفت و گفت:
-آبجی، وسایل بچهات رو جمع کن و بیا اینجا.
بغضش که ترکید، فهمیدم چه خاکی بر سرمان شده.
و امروز درست ۱۲ سال میشود که پدرم را ندیدم
و هنوز داغش روی دلم تازه است. 😭
گمان نکنید که اگر عزیزی از دنیا رفت یادش از دل میرود. بلکه تا ابد این داغ با ما خواهد بود. تا روزی که در جهانی دیگر روی ماهش را ببینیم.
"پدرم سخت دلتنگت هستم. خواهش میکنم حلالم کن و برایم دعا کن"
هدیه به روح تمام گذشتگان صلوات
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم🌺
کاش همیشه قدر یکدیگر را می دانستیم و قدر پدر و مادر را بیشتر✅
فرجام پور
🌹🍃بسمه تعالی🍃🌹
🍃✨کانال احف نار✨🍃
_این زنجیر نقرهای، این یقهی باز و این خالکوبیِ روی گردن، نشون میده که شما اینکارهاید. در ضمن من فکر میکنم شما دانشگاه رو با چاله میدون اشتباه گرفتید.
سبحان با شنیدن این حرفها قرمز شد و به سختی نفس کشید. او که انتظار این حرفها را نداشت، از شدت عصبانیت شیشهی لیموناد را به دیوار کوبید و تکههای شیشه در هوا پخش شد.
_دیگه داری زیادی قُدقُد میکنی!
با این فریاد سبحان، همگی به جلوی بوفه خیره شدند...
تکهای از رمانی که به زودی در کانال بارگذاری میشود😉🍃
همچنین #رمان #داستان_کوتاه #دل_نوشته #خاطره #دیالوگ #مونولوگ #عکس_نوشته #ناشناس در این کانال گذاشته میشود😎🍃
با ورودتان، کانالتان را مزین کنید☺️✨🍃
لینک عمومی کانال:
🆔 @AHAF_NAR 🍃
لینک ناشناس احف:
🆔 http://unknownchat.b6b.ir/4756
لینک خصوصی کانال:
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2803433608Cfa5137d283
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
🌹🍃بسمه تعالی🍃🌹
🍃✨کانال احف نار✨🍃
_این زنجیر نقرهای، این یقهی باز و این خالکوبیِ روی گردن، نشون میده که شما اینکارهاید. در ضمن من فکر میکنم شما دانشگاه رو با چاله میدون اشتباه گرفتید.
سبحان با شنیدن این حرفها قرمز شد و به سختی نفس کشید. او که انتظار این حرفها را نداشت، از شدت عصبانیت شیشهی لیموناد را به دیوار کوبید و تکههای شیشه در هوا پخش شد.
_دیگه داری زیادی قُدقُد میکنی!
با این فریاد سبحان، همگی به جلوی بوفه خیره شدند...
تکهای از رمانی که به زودی در کانال بارگذاری میشود😉🍃
همچنین #رمان #داستان_کوتاه #دل_نوشته #خاطره #دیالوگ #مونولوگ #عکس_نوشته #ناشناس در این کانال گذاشته میشود😎🍃
با ورودتان، کانالتان را مزین کنید☺️✨🍃
لینک عمومی کانال:
🆔 @AHAF_NAR 🍃
لینک ناشناس احف:
🆔 http://unknownchat.b6b.ir/4756
لینک خصوصی کانال:
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2803433608Cfa5137d283