eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم🌹 (از خودشناسی به خدا شناسی برسیم) راز و رمزهای آفرینش انسان یک دوره خود شناسی✅ حتما با دقت بخوانید👌
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
📜📖📜 📖📜 📜 #رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀 #قسمت_نوزدهم ↩️ 🍃🍃🍃🍃🍃 فردای آن روز بازرگان اورا خواست و با
📜📖📜 📖📜 📜 🕊🥀 ↩️ 🍃🍃🍃🍃🍃 در نوسود که بودیم من بیشتر یاد لبنان می افتادم ، یاد خاطراتم ، طبیعت زیبایی دارد نوسود ، و کوههایش بخصوص من را یاد لبنان می انداخت . من ومصطفی در این طبیعت قدم می‌زدیم و مصطفی برای من درباره این جریان صحبت می کرد، درباره کردها و اینکه خودمختاری می خواهند ، من پرسیدم: چرا خود مختاری نمی‌دهید ؟ مصطفی عصبانی شد و گفت: عصر ما عصر قومیت نیست . حتی اگر فارس بخواهد برای خودش کشوری درست کند ، من ضد آنها خواهم بود . در اسلام فرقی بین عرب و عجم و بلوچ و کرد نیست . مهم این است ، این کشور پرچم اسلام داشته باشد . البته ما بیشتر روزهای کردستان را در مریوان بودیم . آن جا هم هیچ چیز نبود . من حتی جایی که بتوانم بخوابم نداشتم . همه اش ارتش بود و پادگان نظامی و تعدادی خانه های نیمه ساز که بیشتر اتاقک بود تا خانه . در این اتاق ها روی خاک می خوابیدیم ، خیلی وقتها گرسنه می ماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنیر. خیلی سختی کشیدم . یک روز بعداز ظهر تنها بودم ، روی خاک نشسته بودم و اشک می ریختم . 🍃🍃🍃🍃🍃 غاده تا آن جا که می توانست نمی گذاشت که مصطفی اشکش را ببیند ، اما آن روز مصطفی یکدفعه سر رسید و دید او دارد گریه می کند. آمد جلو دو زانو نشست شروع کرد به عذر خواهی . گفت: من می دانم زندگی تو نباید اینطور باشد . تو فکر نمی کردی به این روز بیفتی . اگر خواستی می توانی برگردی تهران . ولی من نمی توانم ، این راه من است ، خطری برای خود انقلاب است . امام دستورداده که کردستان پاک سازی شود و من تا آخر با همه وجودم می ایستم. غاده ملتمسانه گفت: بیایید برگردیم ، من نمی توانم اینجا بمانم . مصطفی گفت: تو آزادی ، می توانی برگردی تهران. چشمهایش پرآب شد . گفت: می دانی که بدون شما نمی توانم برگردم . این جا هم کسی را نمی شناسم با کسی نمی توانم صحبت کنم . خیلی وقتها با همه وجود منتظر می‌نشینم که کی می آیید و آن وقت دو روز از شما هیچ خبری نمی شود. مصطفی هنوز کف دستهایش روی زانوهایش بود ، انگار تشهد بخواند ، گفت: اگر خواستید بمانید به خاطر خدا بمانید ، نه به خاطر من ... 🍃🍃🍃🍃🍃 ........ 📗از زبان همسرشان غاده 🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊 @asraredarun اسرار درون 📜 📖📜 📜📖📜
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ هرچه صوفی بیشتر می گفت مانور درد در وجودم بیشتر میشد حالا دیگر حسابی روی میز خم شده بودم عثمان که میدانست نمیتواند مجبورم کند، از جایش بلند  شد:صوفی یه استراحتی به خودتون بده و رفت، ناراحت و پر غصب صوفی پوزخند زد :اگر به اندازه تمام آدمهای دنیا هم استراحت کنم، خستگیم از بین نمیره با دیدن عکسها مطمئن شدم که دانیال زمانی، عاشقِ این دخترِ شرقی مَآب بود اما چطور توانست چنین بلایی به سرش بیاورد؟ شراکت در عاشقی در مسلک هیچ مردی نیست دانیال که دیگر یک ایرانی زاده بود ایرانی و دستودلبازی در عشق؟ خیلی چیزها فراتر از تصوراتم خودنمایی میکرد دانیال برادر مهربان من، که تا به خاطر دارم، تحمل دیدنِ اشکهای هیچ زنی را نداشت، بعد سر میبرید در اوجِ خباثت و سیاه دلی؟ با هیچ ترفندی نمیتوانستم باور کنم شاید همه این چیزها دروغی بچه گانه باشد عثمان آمد با لیوانی بزرگ و سرامیکی: سارا بیا اینو بخور یه جوشنده ست اونوقتا که خونه ای بود و خوونواده ای هر وقت دل درد میگرفتیم، مادرم اینو میداد به خوردمون همیشه ام جواب میداد یه شیشه ازشو تو کمد لباسام دارم. آخه غذاهای اینجا زیاد بهم نمیسازه بخور حالتو بهتر میکنه عثمان زیادی مهربان بود و شاید هم زیادی ترسو من از کودکی یاد گرفتم که ترسوها مهربان میشوند. 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍دستانم از فرط درد بی امان معده میلرزید عثمان فهمید و کمکم کرد جرعه جرعه خوردم به سختی بوی زنجبیل و تیزیِ طعمش زبانم را قلقلک میداد راست میگفت، معده ام کمی آرام شد و باز غُرهای آرام و کم صدای عثمان جایی در زیر گوشم:تمام فکر و ذکرت شده برادری که به خواست خودش رفت حاضرم شرط ببندم که چند ماهه یه وعده، درست و حسابی غذا نخوری اون معده بدبختت به غذا احتیاج داره اینجوری درب و داغون میخوای دنبال برادرت برگردی؟ و چقدر اعصابم را بهم میرخت که حرفهایِ پیرمردانه اش:صوفی ادامه بده صوفی که دست به سینه و ب دقت نگاهمان میکرد، رو به عثمان با لحنی پر کنایه گفت:اجازه هست آقای عثمان؟؟  نفسهای تند و عصبیِ عثمان را کنار گوشم حس میکردم. لبخندِ صوفی چقدر پر کینه بود بعد از اون صبح؛ دیگه برادرتو زیاد میدیدم به خصوص که حالا یکی از مشتری های شبانه ی جهادمم شده بود روزها اسلحه و چاقو به دست با هیبتی خونی شبها هم شیشه به دست، مستِ مست وقتی هم که بعد از کلی تو صف ایستادن و جرو بحث با هم کیشهاش، نوبت به اون میرسید و  به سراغم میومد، غریبه تر از هر مردِ دیگه ای ِمن اونجا بی پناهی رو به معنای واقعی کلمه دیدم و حس کردم کاش هیچ وقت با برادرت آشنا نمیشدم دانیال هیچ گذشته و آینده ای برام نذاشت اون با تموم توانش خارم کرد و من دلیلش رو هیچ وقت نفهمیدم اما اینو خوب میدونم که :خدا و عشق بزرگترین و مضحکترین دروغیه که بشریت گفتن چون حتی اگه یکیشون بود، هیچ کدوم از اون حقارتها رونمیکشیدم صدایش بغض داشت پوزخند روی لبهایش نشست:هه برادرت بدجور اهل نماز بود اونم چه نمازی اول وقت طولانی پر اخلاص تهوع آور احمقانه ابلهانه!راستی بهت گفتم که یه زن داداش نه ساله داری؟ اوه یادم رفت ببخشید یه خوونواده مسیحی رو تو مناطق اشغالی قتل عام کردن و فرمانده واسه دست خوش و تشویق، تنها بازمونده ی اون خوونواده بدخت رو که یه دختر بچه ی ظریف و نحیفه، نه ساله بود رو به عقد برادرت درآورد یادمه بعد از چند روز شنیدم که زیرِ دست و پایِ پر شهوتِ برادرت، جون داد و مُرد بریک میگم بهت اوه ببخشید، تسلیت هم میگم البته اون بچه خیلی شانس آوردااا.. آخه زیادن دختربچه هایی که اینطور مورد لطف قرار گرفتنو موقعِ به دنیا اومدن نوزاده بی پدرشون از دنیا رفتن یا اینکه موندنو دارن سینه ی نداشت شونو واسه خوراک روزانه تو بچه حرومزاده شون میذارن چی داشت میگفت؟ حالا علاوه بر درد؛ تهوع هم به سلول سلول بدنم هجوم آورده بود... ⏪ ... @asraredarun
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ هرچه صوفی بیشتر می گفت مانور درد در وجودم بیشتر میشد حالا دیگر حسابی روی میز خم شده بودم عثمان که میدانست نمیتواند مجبورم کند، از جایش بلند  شد:صوفی یه استراحتی به خودتون بده و رفت، ناراحت و پر غصب صوفی پوزخند زد :اگر به اندازه تمام آدمهای دنیا هم استراحت کنم، خستگیم از بین نمیره با دیدن عکسها مطمئن شدم که دانیال زمانی، عاشقِ این دخترِ شرقی مَآب بود اما چطور توانست چنین بلایی به سرش بیاورد؟ شراکت در عاشقی در مسلک هیچ مردی نیست دانیال که دیگر یک ایرانی زاده بود ایرانی و دستودلبازی در عشق؟ خیلی چیزها فراتر از تصوراتم خودنمایی میکرد دانیال برادر مهربان من، که تا به خاطر دارم، تحمل دیدنِ اشکهای هیچ زنی را نداشت، بعد سر میبرید در اوجِ خباثت و سیاه دلی؟ با هیچ ترفندی نمیتوانستم باور کنم شاید همه این چیزها دروغی بچه گانه باشد عثمان آمد با لیوانی بزرگ و سرامیکی: سارا بیا اینو بخور یه جوشنده ست اونوقتا که خونه ای بود و خوونواده ای هر وقت دل درد میگرفتیم، مادرم اینو میداد به خوردمون همیشه ام جواب میداد یه شیشه ازشو تو کمد لباسام دارم. آخه غذاهای اینجا زیاد بهم نمیسازه بخور حالتو بهتر میکنه عثمان زیادی مهربان بود و شاید هم زیادی ترسو من از کودکی یاد گرفتم که ترسوها مهربان میشوند. 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍دستانم از فرط درد بی امان معده میلرزید عثمان فهمید و کمکم کرد جرعه جرعه خوردم به سختی بوی زنجبیل و تیزیِ طعمش زبانم را قلقلک میداد راست میگفت، معده ام کمی آرام شد و باز غُرهای آرام و کم صدای عثمان جایی در زیر گوشم:تمام فکر و ذکرت شده برادری که به خواست خودش رفت حاضرم شرط ببندم که چند ماهه یه وعده، درست و حسابی غذا نخوری اون معده بدبختت به غذا احتیاج داره اینجوری درب و داغون میخوای دنبال برادرت برگردی؟ و چقدر اعصابم را بهم میرخت که حرفهایِ پیرمردانه اش:صوفی ادامه بده صوفی که دست به سینه و ب دقت نگاهمان میکرد، رو به عثمان با لحنی پر کنایه گفت:اجازه هست آقای عثمان؟؟  نفسهای تند و عصبیِ عثمان را کنار گوشم حس میکردم. لبخندِ صوفی چقدر پر کینه بود بعد از اون صبح؛ دیگه برادرتو زیاد میدیدم به خصوص که حالا یکی از مشتری های شبانه ی جهادمم شده بود روزها اسلحه و چاقو به دست با هیبتی خونی شبها هم شیشه به دست، مستِ مست وقتی هم که بعد از کلی تو صف ایستادن و جرو بحث با هم کیشهاش، نوبت به اون میرسید و  به سراغم میومد، غریبه تر از هر مردِ دیگه ای ِمن اونجا بی پناهی رو به معنای واقعی کلمه دیدم و حس کردم کاش هیچ وقت با برادرت آشنا نمیشدم دانیال هیچ گذشته و آینده ای برام نذاشت اون با تموم توانش خارم کرد و من دلیلش رو هیچ وقت نفهمیدم اما اینو خوب میدونم که :خدا و عشق بزرگترین و مضحکترین دروغیه که بشریت گفتن چون حتی اگه یکیشون بود، هیچ کدوم از اون حقارتها رونمیکشیدم صدایش بغض داشت پوزخند روی لبهایش نشست:هه برادرت بدجور اهل نماز بود اونم چه نمازی اول وقت طولانی پر اخلاص تهوع آور احمقانه ابلهانه!راستی بهت گفتم که یه زن داداش نه ساله داری؟ اوه یادم رفت ببخشید یه خوونواده مسیحی رو تو مناطق اشغالی قتل عام کردن و فرمانده واسه دست خوش و تشویق، تنها بازمونده ی اون خوونواده بدخت رو که یه دختر بچه ی ظریف و نحیفه، نه ساله بود رو به عقد برادرت درآورد یادمه بعد از چند روز شنیدم که زیرِ دست و پایِ پر شهوتِ برادرت، جون داد و مُرد بریک میگم بهت اوه ببخشید، تسلیت هم میگم البته اون بچه خیلی شانس آوردااا.. آخه زیادن دختربچه هایی که اینطور مورد لطف قرار گرفتنو موقعِ به دنیا اومدن نوزاده بی پدرشون از دنیا رفتن یا اینکه موندنو دارن سینه ی نداشت شونو واسه خوراک روزانه تو بچه حرومزاده شون میذارن چی داشت میگفت؟ حالا علاوه بر درد؛ تهوع هم به سلول سلول بدنم هجوم آورده بود... ⏪ ... @asraredarun
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی🦋 #قسمـت_نوزدهم ✍تکیه زده بر درخت کاج حیاط بیمارستان ا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 🦋 ✍لحظه ای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مه لقا بود که پیچید: _نه خوبه، انگار زبونت باز شده! ببینم نکنه با بی پول شدنش هوا برداشتت که اینطوری جواب منم میدی؟ _من بخاطر پول ازدواج نکردم که حالا با کم و زیاد شدن اسکناس های ارشیا دست و دلم بلرزه. _آفرین، پس بالاخره سختی های زندگی باعث شد اون روی‌ دیگه ت رو نشون بدی! انقدرهام مظلوم نیستی فقط آب ندیده بودی!با همین زبون که ما ندیده بودیم ارشیا رو شیفته کردی؟نه؟ _کاش شما هم یه روی قابل تحمل تر داشتید که پسرتون جذبتون میشد،نه اینکه فراری...! _اشتباه کردم که از اول بچه ام رو به امید خدا رها کردم،بخاطر نجات ارشیا از دست تو و بد شگونیتم که شده میام تهران _بفرمایید که برای جنگ با من!وگرنه اگه بخاطر ارشیا دلسوزی می کردید که حالا تهران بودید تا ببینید به چه وضع و اوضاعی گرفتار شده. _احترام به بزرگتر تو فرهنگ نداشته ی خانوادت نبوده نه؟ _اگر بی حرمتی کردم معذرت می خوام ‌‌اما جوابِ های همیشه هوی بوده نه سکوت ممتد.خدانگهدار هنوز مه لقا خط و نشان می کشید که گوشی را با دست های لرزانش قطع کرد. از عکس العمل ارشیا واهمه داشت. موبایلش زنگ خورد،مشخص بود که مه لقاست! زیرچشمی ارشیا را نگاه کرد،در کمال ناباوری اخمش باز شده بود.. شاید هم فقط خودش توهمی شده بود...زبانش‌ را روی لب های خشک شده اش کشید و گفت: _متاسفم،نمی خواستم بی احترامی بکنم اما ... _آبمیوه تلخ شد اما اگر جواب ندم بیچارم می کنه. و موبایل‌ را برداشت .ریحانه نمی دانست خوشحال باشد یا نه‌؟عجیب بود یعنی ناراحت نشد از مکالمه ای که با مادرش داشته؟شاید چون همیشه به او گوشزد می کرد که خودت گلیمت را از آب بیرون بکش‌،پس این بود منظورش حتما! اولین باری که منزل پدری ارشیا دعوت شد مراسم عروسی اردلان بود.وقتی دید که ارشیا برای رفتن بی میل نیست،با همه استرسی که داشت و با وجود کنجکاوی ای که مزید بر علت شده بود، خودش را متقاعد کرد برای رفتن و بالاخره کابوس شب هایش حقیقت پیدا کرد! باورش نمی شد آن همه تجمل و فخرفروشی برای یک شب باشد! متمول بودن از ریزه کاری های زندگی شان هم پیدا بود ...و حتی در برخوردها هم همه چیز رعایت می شد! هر لحظه منتظر مواجهه شدن با مادر شوهر هنوز ندیده اش بود و بخاطر همین ترسی که سرتا پایش را گرفته بود ترجیح می داد از کنار همسرش تکان نخورد. اردلان خوش خنده و کمی شبیه به برادرش بود،اما ابهتی که ارشیا داشت را در او ندید. از خوشحالی و رفتار متکبرانه ی عروس هم مشخص بود که پسند خود مه لقاست و انگار فقط او بود که خیلی غریبه وارد این خانواده شد. یعنی ارشیا این همه تفاوت فکری داشت با کسانی که خانواده اش بودند؟! آنقدر در فکر فرو رفته بود که حتی نفهمید ارشیا با چند مرد آن سوی سالن در حال خوش و بش کردن است. خوشحال بود که حداقل پدرش محترمانه و با روی باز تحویلش گرفته... اما حس خوبش به سرعت خراب شد! _پس ریحانه تویی ؟ نیم ساعت از ورودش نگذشته بود و هنوز مه لقا را ندیده بود.حالا خیلی سخت نبود حدس زدن اینکه زنی که رو به رویش ایستاده و با نفرت نگاهش می کرد همان مه لقاست. ⇦نویسنده:الهام تیموری.... @asraredarun اسرار درون 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
#همسرداری #قسمت_نوزدهم بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد واله الطیب
بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد واله الطیبین الطاهرین🌺 سلام علیکم و رحمت الله درود و رحمت حق بر شما خوبان🌹 ان شاءالله حال دلتون خوب خوب خوب باشه ❤️ و کانون خانواده هاتون گرم گرم گرم🤗 و عشق و محبت هاتون نسبت به همدیگر لبریز و داغ باشه💖 خانم های عزیز لطفا بازخوردهاتون را از مباحث برامون بفرستید👌 تا بتونیم برنامه ها را پربار تر کنیم✅