eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.2هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـصـت_و_ســومــ ✍لبخندِ مخصوصش نشست بر دلم: فرق داره.
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم که یان توش حضور داشت و با نزدیک شدن و جلب اعتمادش، اون رو برای کمک وارد بازی کردم. و از دانیال و خانوادش گفتم. و اینکه از داعش فرار کرده و چون من یکی از دوستان قدیمش بودم، ازم خواسته، قبل از اینکه آسیبی از طرف افراطیون متوجه خانوادش بشه، هر چه زودتر بی سر و صدا اونا رو راهی ایران کنم و ازش خواستم تا با برقراری ارتباطِ مثلا اتفاقی، با عثمان رو به رو بشه و بدون اینکه اجازه بده تا اون از موضوع بویی ببره، خودش رو به شما برسونه و با استفاده از ترفندهای روانشناختی ازتون بخواد تا به ایران بیاید. منظورش را درست متوجه نمیشدم: خب یعنی چی؟ یان نپرسید که چرا خودت مستقیم به خانواده اش، چیزی نمیگی یا اینکه چرا عثمان نباید از موضوع چیزی بدونه؟؟ سری به نشانه ی تایید تکان داد: قاعدتا باید میپرسید، پس من زودتر جریان رو به شیوه ی خودم توضیح دادم. اینکه سارا با مسلمون جماعت به خصوص من، مشکل داره، چون فکر میکنه که من باعث عضویت برادرش تو داعش و تنها موندش شدم. در صورتی که اینطور نیست و تمام تلاشم رو برای منصرف کردنِ دانیال انجام دادم اما نشد. و برایِ اینکه یان حرفهام رو باور کنه، کلی عکس و فیلم از خودم و دانیال بهش نشون دادم و با یه تماس تلفنی از طرف برادرتون اطمینانشو جلب کردم. در مورد قسمت دوم سوالتون اینکه چرا عثمان نباید چیزی بدونه؟ اینطور گفتم که چون عثمان هم به واسطه ی خواهرش هانیه به نوعی با این گروه درگیره و ممکنه علاقه اش به سارا باعث بشه تا فکر کنه میتونه ازش محافظت کنه و مانع سفرش به ایران بشه، اونوقت جون خودش و خانواده ی دانیال رو به خطر مینداره. از اونجایی که یان یکی از فعالان انجمنهای مدافع حقوق بشر و مهاجرین بود به راحتی قبول کرد. تقریبا با شناختی که از عثمان داشتم، این نقشه برایم قابل قبول نبود: یعنی اینکه یه درصد هم احتمال ندادین که عثمان و رفقاش از این نقشه تون بویی ببرن، اینکه شما از یان کمک خواستین...؟ لبخندش عمیق شد و چالِ رویِ گونه اش عمیق تر: خب ما دقیقا هدفمون همین بود؛ اینکه عثمان از تلاش ایران و نزدیکی حسام به یان و کمک خواستن ازش، برایِ برگردوندنِ سارا به ایران مطلع شه. اصلا نمیتوانستم منظورش را بفهمم: چرا باید عثمان متوجه نقشه ی ایران برای کشاندنم به این کشور میشد؟ مبهوت و پر سوال نگاهش کردم... و با تبسم ابرویی بالا داد: خب بله، کاملا واضحه که گیج شدین. در واقع طوری عمل کردیم تا عثمان و بالا دستی هاش به این نتیجه برسن که ما داریم به طور مخفیانه و از طریق یان، شرایط برگردوندنتون به ایران رو مهیا میکنیم و این اجازه رو بهشون دادیم تا از هویت حسام، یعنی بنده با خبر بشن. اینجوری اونا فکر میکردن که دانیال ایرانه و خیلی راحت میتونن از طریق شما بهش برسن. که اگر هم دستشون به دانیال نرسید، میتونن حسام رو گیر بندازن و اون رابط رو شناسایی کنن. و در واقع یه بازی دو سر برد رو شروع میکنن. غافل از اینکه خودشون دارن رو دست میخوردن و ما اینجوری با حفظ امنیت شما، ارنست رو به خاکمون میکشونیم، پس بازی شروع شد... یان به عنوان یه دوست قدیمی به عثمان نزدیک شد و عثمان خودش رو به سادگی زد، به اینکه یه عاشقِ دلسوخته ست که هیچ خبری از نقشه ی ایران و نزدیکیِ من به یان نداره، حتی مدام با برگشت شما مخالفت میکرد، میگفت که بدون شما نمیتونه و اجازه نمیده. بالاخره با تلاشهایِ یان شما از آلمان خارج شدین و مثلا به طور اتفاقی منو تو اون آموزشگاه دیدین... در صورتی که هیچ چیز اتفاقی نبود! و عثمان و صوفی بلافاصله با یه هویت جعلی به امید شکار دانیال و یا حسام وارد ایران شدن. اما خب این وسط اتفاقات غیر قابل پیش بینی هم افتاد که بزرگترینش، بد شدن حالتون بعد از دیدنم تو آموزشگاه و این بیماری بود. اون شب تازه نوبت کشیکم تموم شده بود و واسه استراحت رفتم خونه که پروین خانوم باهام تماس گرفت. وحشتناک بود اصلا نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم. تو راه مدام به دانیال و قولی که واسه سلامتی تون بهش داده بودم، فکر میکردم. اون قدر صلوات نذر کردم که فکر کنم باید یه هفته مرخصی بگیرم، تا بتونم همه شون رو بفرستم😄 ولی خب از اونجایی که هیچ کار خدا بی حکمت نیست، بد شدن حال اون شبتون و اومدن من به خونتون باعث شد که عثمان و صوفی زودتر نقشه اشون رو شروع کنن. دیگر نمیداستم چه چیزی باید بگویم: نکنه پروین هم نظامیه؟! خندید، بلند و با صدا: نه بابا حاج خانوم نظامی نیستن. حالا میفهمیدم چرا وقتی از یان میپرسیدم که دوست ایرانیت کیست، اسمش چیست، مدام بحث را عوض میکرد. بیچاره یانِ مهربان، دیوانه ترین روانشناس دنیا... ⏪ ... 📝نویسنده:اسعد بلند دوست @asraredarun اسرار درون