eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.2هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍به میان حرفش پریدم، کمی عصبی بودم: لابد به این شرط که به درخواست شما وارد داعش بشه و اون اطلاعاتی رو که رابطتون جمع آوری کرده به دستتون برسونه، درسته؟! پس شما معامله کردین جونِ خانوادش رو در قبال اون اطلاعات؟! در سکوت به جملات تندم گوش داد: نه اینطور نیست، امنیت دانیال یکی از دغدغه های ما بود و هست. ما فقط کل جریان رو از جمله دسترسی به اون چیت، که حاوی اطلاعات بود رو، براش توضیح دادیم و اون به دلیلِ تنفر عجیبی که ازپدرتون، سازمان و وابستگانش داشت، پیشنهادمون رو رو هوا زد... بعد از اون، من بارها و بارها باهاش حرف زدم و خواستم که منصرفش کنم، چندین و چندبار بهش گفتم که حتی اگر اینکار رو انجام نده، باز هم امنیت خانوادش تامینه، اما اون میگفت که میخواد انتقام بگیره؛ انتقام تمام بدبختی ها و سختی هایی که مادر و خواهرش از جانب افکارِ سازمانیِ پدرش متحمل شدن، افکاری که حالا پایِ داعش رو به زندگیش باز کرده بود. پس عملیات شروع شد. دانیال نقشِ یه نابغه ی ساده رو به خودش گرفت و صوفی با عنوانِ دختری زیبا و مهربون که از قضا مبلغِ داعش برایِ جذبِ نیرو تو آلمانه، وارد بازی شد، بی خبر از اینکه خودشون دارن رو دست میخورن. بعد از یه مدت دانیال ژستِ یه مردِ عاشق رو به خودش گرفت که تحت تاثیر صوفی، داره روز به روز به تفکراتِ داعشی نزدیک میشه، از شکل و ظاهر گرفته تا افکار و اعتقادات، طوری که حتی شما هم این تغییر رو به عینه احساس کرده بودین. ریشهایِ بلند و سرِ تراشیده برادرم در ذهنم تداعی شد، با اخلاقی که دیگر قابل تحمل نبود و کتکی که برایِ اولین بار از دستش خوردم... حرفهای حسام درست و دقیق بود: ما مدام شما رو زیر نظر داشتیم، تعقیب هایِ هروزتون میتونست دردسر ساز بشه، هم واسه امنیت خودتون و دانیال، هم واسه ماموریتی که ما داشتیم... یادمه اون شبی که از دانیال کتک خوردین، برادرتون اونقدر گریه کرد که فکر کردم دیگه حاضر نمیشه به ماموریتش ادامه بده! اما اینطور نشد و اون برخلاف تصورم، سختتر از این حرفا بود. و بالاخر بعد از یه مدت و فریبِ صوفی، با اون به سوریه رفت... حالا دیگه زمانِ اجرایِ عملیات اصلی بود. سوالی ذهنم را درگیر کرد: صبر کن! حرفهایی که صوفی در مورد نحوه ی خروجش از آلمان میزد، اون حرفا از کجا میومد؟ منظورم اینکه... انگار کلامم را خواند: تمام حرفهاش درست بود، خط به خط جمله به جمله اما نه در مورد خودش و دانیال! اون در واقع خاطراتی واقعی از ماهیت اصلیِ گروهشون رو براتون تعریف کرد؛ اتفاقاتی که هر روز داره واسه اعضایِ اون گروه رخ میده... هر روز زنانی هستند که بدون آگاهی و به امید ماه عسل، با همسرانِ داعشی شون به ترکیه میرن، اما سر از حریم سوریه و پایگاه این حرومزاده ها برایِ جهاد نکاح، در میارن... هر روز هستند دخترا و پسرهایی که به طمعِ وعده هایِ دروغینِ این گروه تو کشورایی مثل فرانسه و آلمان و الی آخر، خودشون رو گرفتارِ خونِ یه عده زن و بچه ی مظلوم میکنن، طمعی که یا مجبورین تا تهش پاش وایستن و یکی بشی عین همون حیوونا، یا باید فاتحه ی نفس کشیدنشون رو بخوونن و برن به استقبال مرگ، به بدترین شکل ممکن! به صورتش خیره شدم: یه سوال! چجوری به دانیال اعتماد کردین؟ نترسیدین که رابطتون رو لو بده؟! سری تکان داد... ⏪ ... 📝نویسنده:اسعد بلند دوست @asraredarun اسرار درون