eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
4.4هزار ویدیو
131 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 🦋 ✍کنار درخت تنومند کوچه ایستاده بود و هنوز هم نفهمیده بود که چه خبر شده... ارشیا با همان چهره ی مشوش در زد، چند دقیقه ای طول کشید و بعد بی بی با آن چادر رنگی و مقنعه ی سفید در را باز کرد و با دیدنشان لبخندی زیبا زد. انگار منتظر مهمان ناخوانده بود باز، درست مثل دیروز! ریحانه که سکوت ارشیا را دید خودش دهان باز کرد: _سلام بی بی _علیک سلام مادر _ببخشید که بی موقع مزاحم شدیم _قدمتون رو چشم من. خیر باشه _والا چه عرض کنم... اگه اجازه بدین چند دقیقه ای وقتتون رو بگیریم _خیلی خوش اومدین عزیزم؛ بفرمایید و کنارتر رفت و با دست به داخل اشاره کرد. حالا به همان پشتی های مخمل قرمز رنگ تکیه داده بودند و عطر هل چای تازه دم توی استکان های کمر باریک، مشامشان را پر کرده بود. چقدر بی بی صبور بود، برعکس ریحانه! _خواب دیدم دیشب بی بی سرش را تکان داد، به قاب عکس ها خیره شد و با نفسی عمیق گفت: _خیره ان شاالله پسرم... چه خوابی؟ _خواب پسر شما رو... شبیه من بود، خیلی زیاد! _خب؟ آب دهانش را قورت داد و چنگی به موهایش زد، ادامه داد: _توی حیاط همین خونه بودیم من و بابا و شما؛ مثل سی سال پیش که خبر شهادتش رو آورده بودن خونه شلوغ بود و شما بی تاب. بابا یه گوشه چمباتمه زده بود و من بچه شده بودم و چسبیده بودم بهش... می ترسیدم از صدای جیغای پشت سرهم عمه بتول و گریه ی بقیه. چشمم به عمو بود که کنار حوض نشسته و تو نگاهش که میخ شما بود غم موج می زد... لباسش خاکی بود و پوتینش گلی، به این فکر می کردم که چقدر مهربونه و چرا زودتر از این ندیده بودمش؟ یهو صورتش رو برگردوند سمت من، بهم لبخند زد و گفت:"بیا عمو، منو بی بی رو بیشتر از این منتظر نذار" نفهمیدم حرفشو، پاش می لنگید وقتی رفت سمت در... چفیه ی دور گردنش رو درآورد و انداخت روی شاخه ی درخت انجیر؛ بعدم رفت! ریحانه به شانه های لرزان بی بی نگاه کرد، گوشه ی چادر را کشیده بود روی صورت خیس از اشکش و زیرلب چیزهایی نامفهوم می گفت. اما چند ثانیه که گذشت چادر را پس زد و انگار برای کسی آغوش گشود. ریحانه هنوز در فکر تعبیر خواب بود و ربط دادن واژه عمو به علیرضا، که در کمال ناباوری همسرش را دید که بین گل های ریز و درشت چادر نماز بی بی گم شد... نفهمید چه شده و فقط شوکه تر از پیش شد! بی بی که با مهر سر ارشیا را نوازش می کرد گفت: _گفتم که مرده ماییم نه شهدا! از پریشب بهم پیغام داده بود که یکی از عزیزام میاد به دیدنم... همین که درو باز کردم و چشمم به قد و قامتت افتاد وسط کوچه دلم هری ریخت پایین، مگه داریم غریبه ای که گذرش بیفته به این محل و انقدر شبیه علیرضای من باشه؟ مگه میشه مادربزرگی اسم نوه ی ارشد پسریش رو فراموش کنه؟ هرچی بابات بی معرفت بود و با دوتا چشم و ابرو اومدن مه لقا دل و دینشو داد و نگاه به پشت سرشم نکرد، اما تو از همون اولم سرشتت خوب بود مادر... آخ الهی پیش مرگت بشم که بعد سی سال دلمو شاد کردی ریحانه با بهت گفت: _ش... شما مه لقا رو چجوری می شناسین؟ نوه ی ارشد؟ اینجا چه خبره حاج خانوم؟ _خبرای خوش گل به سر عروس _عروس؟ ارشیا که انگار بالاخره دل کنده بود از نوازش بی بی با چشم هایی سرخ از گریه گفت: _یعنی هنوز نفهمیدی که بی بی، مادربزرگ منه؟ ⇦نویسنده:الهام تیموری.... @asraredarun اسرار درون ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼