eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍سر و صداهایِ بیرون از اتاق کمی غیرعادی بود. حسام با نفسی راحت، سرش را به دیوار تکیه داد: شروع شد! جمله ی زیرِ لبی اش، وحشتم را چند برابر کرد. چه چیزی شروع شده بود؟! لرزشی که به گِل نشسته بود، دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد، انقدر که صدایِ بهم خوردنِ دندانهایم را به وضوح میشنیدم. نمیدانم هوا آنقدر سرد بود یا من احساسِ انجماد میکردم؟ صدایِ فریادهایِ عثمان به گوش میرسید: مدارک! اون مدارک رو از بین ببرید! ناگهان با لگد زدن به در، وارد اتاق شد، چشمانش از فرط خشم به خون نشسته بود. بی معطلی به سراغِ من آمد. با خشونتی وصف ناپذیر بازویم را گرفت و بلندم کرد. حسام با چهره ای بی رنگ، و صدایی پرصلابت فریاد زد: بهش دست نزن! و قنداقِ اسحله ی عثمان بود که رویِ صورتش نشست؛ اما حسام فقط لبخند زد: چی فکر کردی؟ که اینجا تگزاسه و تو میتونی از بین این همه مامور فرار کنی؟ عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجوم برد و با فشردنِ گلویش، از زمین جدایش کرد: ببند دهنت رو! اینجا تگزاس نیست اما من بلدم تگزاسی عمل کنم. جفتتونو با خودم میبرم! حسام خندید: من اگه جات بودم، تنهایی در میرفتم، ما رو جایی نمیتونی ببری، ارنست دستگیر شده پس خوش خدمتی فایده ای نداره، توام الان یه مهره ی سوخته ای، عین صوفی، خوب بهش نگاه کن آینده ی نه چندان دورت جلو چشمات پخشِ زمینه!! عثمان با بهتی وحشیانه حسام را با دیوار کوبید: دروغه... حسام با چشمانی آرام و صورتی متبسم، عثمان را خطاب قرار داد: واقعا شماها چی در مورد ایران فکر کردین؟ که مثل عراق و افغانستان و الی آخره؟ که میاین و میزنین و میدزدین و تخلیه اطلاعات میکنید و میرین؟ کسی هم کاری به کارتون نداره؟ نه دیگه، اشتباه میکنید! از لحظه ای که اولین جرقه ی استفاده از دانیال به سرتون خورد، تا قدم زدن کنار رودخونه و خوردن قهوه تو کافه های آلمان، تا دادنِ موبایل تو بیمارستان به سارا و فراری دادنش زیر نظر ما بودین!! اینجا، ایراااانه ایراااااااان... باورم نمیشد، یعنی تمامِ مدت، زیرِ نگاهِ حسام و دوستانش بودم؟ اما دلیلِ این همه بازی چه بود؟ صدایِ ساییده شدنِ دندانهایِ عثمان رویِ یکدیگر به راحتی قابل شنیدن بود. با صدایی خفه شده از فرط خشم، حسام را زیرِ مشت و لگدش زندانی کرد: لعنتی! میکشمت آشغال... بی اختیار شروع به جیغ زدن کردم. نمیدانستم دلیلش چیست؟! مظلومیتِ حسام یا ترسِ بی حد و حسابِ خودم؟! چند مردی که از همراهانِ عثمان بودند از پنجره به بیرون پریدند. صدایِ تیراندازی در نقاطِ مختلف شنیده میشد. عثمان دستانش را بر گوشهایش فشار داد و به سمتم هجوم آورد: خفه شو! دهنت رو ببند! آنقدر ترسیده بودم که مخلوطی از درد و وحشت، معجونی بی توقف از جیغهایِ بی اراده تحویلم داده بود. عثمان گلویم را فشار میداد و من نفس به نفس کبودتر میشدم. ناگهان حسام با تمام توانِ تحلیل رفته اش، با او درگیر شد. عثمان محکوم به مرگ بود چه دستگیر میشد چه فرار میکرد پس حسودانه، همراه میطلبید برایِ سفرِ آخرتش. تازه نفسیِ عثمان بر تن زخمی حسام چربید و نا امید از بردنِ منِ جنازه شده از ترس با خود، فرار را بر قرار ترجیح داد. حسام نیمه هوشیار بر زمین میخ شده بود، کشان کشان خود را بالایِ سرش رساندم. شرایطش اگر بدتر از من نبود، یقین داشتم که بهترنیست... نفسهایم به شماره افتاده بود. صدای فریادها و تیراندازی ها، مبهم به گوشم میرسید. صورتِ به خون نشسته ی حسام ثانیه به ثانیه مقابل چشمانم تار و تارتر میشد. چشمانِ بسته اش، هنوز هم مهربان بود. ناخواسته در کنارش نقشِ زمین شدم، تاریک و بی صدا... ⏪ ... 📝نویسنده اسعد بلند دوست @asraredarun اسرار درون