eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۸۲) خانم محمدی و ریحانه هم آمدند و قرار شد، با هم دورتا دور باغ قدم بزنیم. درختان هیچ برگ و باری نداشتند، اما خانم محمدی از تابستان و میوه های درختان می گفت. تک تک درختان را نشان می داد و چنان با عشق درباره اشان صحبت می کرد که گویی دوستان صمیمی اش هستند. بر تنه درختی، حلزون کوچکی چسبیده بود، آن را جدا کرد و با ذوق درباره اش سخن گفت. محو صحبت هایش بودم که سینا صدایم زد. به سمتش برگشتم. با امیر بودند. -بله، -داریم با آقا امیر می ریم خرید، شما چیزی لازم ندارید؟ به سمت دخترها برگشتم: -شما چیزی نمی خواید؟ ریحانه گفت: -چرا، چرا، ولی خودم می رم به داداشم می گم. به دو به سمت امیر رفت و مشغول پچ پچ شد. خانم محمدی گفت: -همه چیز هست، ممنون، ساحل هم سری تکان داد و چیزی نگفت. نزدیک تر رفتم که ریحانه صحبتش را قطع کرد. امیر سر به زیر ایستاده بود. سینا جلو آمد و گفتم: -بچه ها چیزی نمی خوان، ولی برای خودم، چیپس و پفک بگیر. -باشه، پس ما رفتیم. خدا حافظی کردند. من و ریحانه هنوز نگاهمان بدرقه راه برادرانمان بود که دستش را روی کتفم گذاشت: -قربونش برم، اینقدر مهربونه که نگو. دیگه خدمتش داره تموم می شه. باید براش آستین بالا کنیم. با تعجب نگاهش کردم که بلند خندید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۸۴) باورم نمی شد که پدر، از عشق و علاقه اش به مادرم و ما سخن می گوید. همیشه او را مردی مغرور و از خود راضی می دانستم. ولی صحبت های امروزش، باور نکردنی بود. کمی مکث کرد و ایستاد. مرا به سمت خودش چرخاند و خیره نگاهم کرد: -تینا جان، منو ببخش. می دونم براتون کم گذاشتم. اما اشتباه کردم. چون مامانت لج می کرد، منم لج می کردم. خیلی اشتباه کردم. کاش، کاش، از همون اول با هم می رفتیم پیش یه مشاور خوب. این مدت که با سید احمد و خانمش آشنا شدم، فهمیدم که عمرمون رو با اشتباه گذروندیم و این وسط شماها قربانی شدید. دستم را گرفت و بالا آورد. نگاهی به جای بخیه های روی مچم انداخت: -دیگه هیچ وقت نمی خوام این کارها رو تکرار کنی. قول بده که آخرین بارت بود. مبهوت و با بغض نگاهش کردم و فقط سرم را تکان دادم. مرا به خودش چسباند و روی پیشانی ام را بوسید. مثل سحر شده ها فقط نگاهش کردم. لبخند زد و گفت: -مگه جن دیدی باباجان. حالا یه برنامه هایی هم دارم که خیلی وقته فکرم رو مشغول کرده. ان شاءالله یواش یواش، ما هم روی خوش زندگی رو می بینیم. ما هم به آرامش می رسیم. دیگه نمی خوام نگران ببینمت. نگران هیچی نباش. باشه. شانه هایم را گرفت و تکانم داد. لبخندی زدم: -باشه، چشم. خندید. خنده ای از ته دل. ولی هنوز هم رد غم را در چهره اش می دیدم. مردی که امروز در برابرم بود، با آنچه که سال ها در ذهنم ساخته بودم، زمین تا آسمان تفاوت داشت. کاش خواب نباشم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۸۳) بعد از ساعتی قدم زدن، نگران دیر کردنِ سینا و امیر شدم. از طرفی دلم هم ضعف می رفت. رو به ریحانه کردم: -به نظرت دیر نکردند؟ چنان حواسش به صحبت های ساحل بود که متوجه منظورم نشد: -کیا؟ -پسرا. خیلی وقت رفتند. گوشی اش را از جیب لباسش در آورد. -آره، یک ساعته رفتند. الان خودم زنگ می زنم. سریع شماره امیر را گرفت. ولی پاسخی دریافت نکرد: -حتما داره رانندگی می کنه. الان می رسند. ولی باز هم خبری نشد. دلم آشوب بود. هر چند همیشه دلشوره و نگرانی داشتم. ولی این بار فرق می کرد. نگران دردانه مادر بودم. کمی از آن ها فاصله گرفتم و چشم به در باغ دوختم. دستی روی شانه ام نشست. با هراس برگشتم که پدر را پشت سرم دیدم. لبخندی زد: -چرا نگرانی؟ -منتظر سینام. خیلی وقته رفتند. -نگران نباش. حتما دارند برای خودشون چرخ می زنند. اینجا حوصله شون سر رفته بود. در مقابل نگاه متعجبم، دستش را دور گردنم حلقه کرد: -افتخار می دی کمی با هم قدم بزنیم؟ قدم تا شانه هایش بود. ودر کنارش چون جوجه بودم. لبخندی زدم و آب دهانم را قورت دادم. بی جواب خیره چشمانِ براقش شدم و کنارش راه افتادم. چند قدمی که رفتیم، آهی کشید: -ببین تینا جان، دلم می خواد با ساحل مثل یه خواهر واقعی رفتار کنی. نمی خوام شماها از هم دور باشید. توی این سال ها خیلی تلاش کردم، تا مادرت راضی بشه و اجازه بده، شما به هم نزدیک بشید. ولی نمی دونم چرا اینقدر لجبازی می کرد. الان هم با وساطتت، سید احمد و خانمش، راضی شده و چیزی نمی گه. ولی نگرانم که دوباره خونه که برید، باز هم مخالفت رو شروع کنه. باور کن، ساحل و مادرش اصلا مشکلی با شما ندارند. همان سالی که تو دنیا اومدی، حتی قبل از اون، رویا همه چیز رو پذیرفت. باور کن من خیلی رنج کشیدم، هر بار که مادرت اسم جدایی رو میاره، تنم می لرزه. به خاطر تو، به خاطر سینا، به خاطرِ... کمی مکث کردو سر به زیر انداخت: -به خاطر خودش. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۸۵) با آمدن ساحل، جمع مان سه نفره شد. پدر بین ما بود و دست در گردن هر دومان داشت. با هم قدم زدیم. پدر با شادمانی از خاطرات دوران جوانی اش می گفت. گویی برای ساحل تکراری بود، ولی من، مبهوت بودم از پدری که امروز می دیدم. هوا رو به تاریکی می رفت و از سینا و امیر خبری نبود. مرضیه خانم تدارک شام را هم دیده بود. همه در ویلا جمع بودیم و مثل ظهر، زنانه، مردانه جدا نشسته بودیم. مادر نگران بود و سراغ سینا را می گرفت. پدر را صدا زدم تا بیاید و خبری از سینا بگیرد. کنار مادر نشست. به سینا زنگ زد. ولی جوابی دریافت نکرد. سراغ ریحانه رفتم، شماره امیر را گرفت، ولی جواب نداد. پدر کلافه دست در موهایش فرو برد. بیرون رفت و با پدر ریحانه صحبت کرد. سید احمد، آماده شد و باهم بیرون رفتند. دلم آشوب بود و گواهی بد می داد‌. مادر دوباره سرش را چسبید و ناله اش بلند شد. مرضیه خانم برایش دمنوش آورد و خانم های دیگر دلداریش می دادند. فقط من می دانستم که چقدر دردانه اش عزیز است و یک لحظه دوریش را هم نمی تواند تحمل کند، چه رسد به بی خبری. پدر، برای آرامشش، قول داد که با سینا بر می گردد. ولی مادر با این وعده ها آرام شدنی نبود. خانم محمدی دستم را گرفت و گفت: -نگران نباش، بیا با هم آیه الکرسی بخونیم. بسپریمشون به خدا. و شروع کرد با صدای بلند به خواندن آیه الکرسی. بدون متوجه شدن معنا و مفهومش با او همراهی کردم. کلمات را یک یک، تکرار می کردم. مادر ریحانه سجاده پهن کرده بود و نماز و دعا می خواند. ریحانه هم در کنارش. از این همه تفاوت بین خودمان و آن ها تعجب کردم. چقدر آرامش داشتند، در حالیکه من و مادرم، بی تابی می کردیم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۸۶) هنوز پدر و سید احمد از باغ بیرون نرفته بودند که صدای بوق ماشین آمد و پشت درِ باغ، امیر و سینا ظاهر شدند. با صدای بوق، همه بیرون دویدیم. نگاهمان خیره آن دو بود تا زمانی که از اتومبیل پیاده شدند. با دقت سر تا پایشان را برانداز کردیم. مرضیه خانم سر به آسمان بلند کرد و با صدا بلند گفت: -خدایا شکرت. منم با تمام وجودم در دل همین جمله را گفتم. وارد که شدند، مادر سینا را در آغوش گرفت و منم بغض کرده کنارش ایستادم. تعجبم از ریحانه و مادرش بود که بدون بیرون آمدن از اتاق، دوباره شروع به نماز خواندن کردند. که بعدا ریحانه گفت که نماز شکر می خواندند. برای اولین بار حس کردم که بیتابی های ما، غیر عادی است. در جمع کوچک مان، فقط ما بودیم که آرام و قرار نداشتیم. شنیدم که امیر از تمام شدن بنزین و معطلی برای یافتن جایگاه سوخت و صف اتومبیل ها می گفت. بالاخره شام را خوردیم و به خانه برگشتیم. با آن که خیلی خسته بودم، ولی به خاطر فکر کردن به حوادث آن روز خوابم نمی برد. اتفاق ها ساده بود؛ ولی برای من عجیب و غیر قابل هضم. وقتی ریحانه پیامکم را جواب نداد، دانستم که راحت خوابیده. در دلم" خوش به حالشی" گفتم و سعی کردم بخوابم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۸۷) اواسط دی ماه بود و به دلیل آلودگی هوا، مدارس چند روزی تعطیل شد. ریحانه و ساحل، قرار گذاشتند که از فرصت استفاده کنند و برای جبران عقب ماندگی درسی، کمکم کنند. برای اولین بار بود که ساحل به خانه ما می آمد. نگران رفتار مادر با او بودم. مرتب در اتاق قدم می زدم و ناخنم را می جویدم. بالاخره زنگ در به صدا در آمد. با عجله در را باز کردم. پشت در ورودی منتظر ماندم تا از پله ها بالا بیاید. وقتی در را باز کردم، چشمانم از تعجب گرد شد. پدرم و مادر ساحل هم بودند. نفسم در سینه حبس شد که پدر با لبخند جلو آمد: -مهمون نمی خواین؟ تازه به خود آمدم و سلام دادم. مادر با شنیدن صدای پدر جلو آمد. ساحل و مادرش، او را که بهت زده نگاه می کرد، در آغوش گرفتند. سینا از اتاق بیرون آمد. سلام داد. پدر دستش را فشرد و او را کنار خود نشاند. ساحل و مادرش هم روبرویشان نشستند. مادر به آشپزخانه رفت. جعبه شیرینی را ساحل دستم داد: -نا قابله. تشکر کردم و به آشپزخانه رفتم. می دانستم برای مادر پذیرفتن آن ها سخت است. همان طور که حدس می زدم، گوشه ای کز کرده بود و زیر لب چیزی می گفت. با خودم گفتم باید کاری کنم، باید این ماجرا تمام شود. به خاطر چشمان غمناک پدر،به خاطر خودم. به خاطر سینا و به خاطر مادرم. باید بعد از سال ها به آرامش برسیم. فکری به سرم زد. جعبه را روی میز گذاشتم و به اتاق رفتم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۸۸) با اطمینان گوشی ام را روشن کردم و شماره خانم محمدی را گرفتم. با اولین بوق، جواب داد و صمیمانه احوالپرسی کرد. نفس عمیقی کشیدم و سراغ مرضیه خانم را گرفتم. بدون کنجکاوی کردن گوشی را به مادرش داد. با صدای آرامش بخشش، تردید از دلم رخت بر بست. از او خواهش کردم با مادرم صحبت کند. با خوشحالی پذیرفت. می دانستم که فقط اوست که می تواند مادرم را آرام کند. گوشی را به آشپزخانه بردم، نگاهم در پذیرایی بین مهمان ها چرخید و لبخند به لب، گذشتم. پدر هنوز سینا را درآغوش داشت و با او صحبت می کرد. گوشی را به مادرم دادم. با تعجب نگاه کرد و گرفت. صدای مرضیه خانم مانند داروی آرامش بخش، راحت جانش شد. زیر کتری را روشن کردم و با خیال راحت، ظرف میوه را بیرون بردم. چشمم به نگاه نگران پدر افتاد. با لبخند، چشمانم را برایش باز و بسته کردم تا خیالش راحت باشد. بعد از تعارف میوه، ظرف را روی میز گذاشتم و کنار ساحل نشستم. با لبخند حالم را پرسید و مشغول تعارف و صحبت شدیم. چند لحظه ای نگذشته بود که مادر با ظرف کلوچه های دستپخت خودش از آشپزخانه بیرون آمد. با لبخند، خوش آمد گفت و به همه تعارف کرد. نگاهم به لبخند رضایت پدر افتاد. از خوشحالی، مانند پرنده ای تازه پرواز آموخته، از جا پریدم: -من برم چای بیارم، با این کلوچه های خوشمزه می چسبه. چشمکی برای پدر زدم و لبخندی به مادر، که با اصرار رویا خانم کنارش نشست. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۸۹) خدا را شکر همه چیز به خیر گذشت و بعد از ساعتی، رفتند. ساحل برایم برنامه مطالعاتی چید. با توجه به نزدیک بودن امتحانات ترم اول، قرار شد تلفنی درس هایم را بپرسد و برای بعضی درس ها مثل ریاضی حضوری بیاید. بعد از رفتنشان، دوباره حال مادر بد شد. ولی این بار به جای داروهای آرامش بخش، از دمنوش هایی که مرضیه خانم سفارش کرده بود، استفاده کرد. چند روزی گذشت. با تمام سختی که درس خواندن برایم داشت، به خاطر پیگیری های ساحل، شروع کردم. خانم محمدی هم مرتب در تماس بود و حالم را می پرسید. سفارش هایی که مادرش کرده بود، را به گوشم می رساند. از درست خوردن و خوابیدن و غیره. بدبختی از آن جا شروع شد که ناچار شدم دوباره به مدرسه بروم. حالا که تازه داشتم درس خوان می شدم، هم درس ها برایم سخت بود و هم رفتن به مدرسه و دیدن جای خالی مهتاب. از آن بدتر، یادآوری پرهام و خاطراتش. با ناچاری را طی کردم. وارد کلاس که شدم، ریحانه به استقبالم آمد. در آغوشش فشردم. حسابی دلتنگش بودم. کنار هم نشستیم و او تند و تند از امیر و کارهایش و خاطرات سربازی اش می گفت. با بی میلی فقط گوش می دادم و سر تکان می دادم. با ورود معلم ساکت شدیم و خیره به تخته سیاه. از درس زبان جز کمی خط خطی و شکل های داخل کتاب چیزی نفهمیدم. زنگ ریاضی از آن هم بدتر بود. تا زنگ آخر که با وارد شدن خانم محمدی به کلاس، لبخند به لبم نشست. مثل همیشه آرام و مهربان، با تک تک بچه ها احوالپرسی کرد و از دلتنگی اش برایمان گفت. دیگر مهتابی نبود که با مسخره بازی هایش کلاس را به هم بریزد. دوستانش هم ساکت شده بودند. خانم محمدی، گچ را برداشت و زیبا و خوانا نوشت" آرامش" دوباره یادم افتاد که درگیر این کلمه بودم و دنبال یافتن راهی برای رسیدن به آن، رسیدن به "آرامش" دوباره بحث در کلاس بالا گرفت. خانم محمدی با حوصله و دقت گوش می کرد و بچه ها را به شرکت و ادامه بحث وا می داشت. برایم لذت بخش بود؛ ولی نظری نداشتم و بیشتر گوش می دادم. نگاهم به دفتر ریحانه افتاد که با دقت نظرات را با ذکر نام گوینده، یاد داشت می کرد. به نظرم کاری بیهوده آمد. بالاخره خانم محمدی، بحث را جمع کرد. و بدون توضیح اضافه، پای تخته با خطی زیبا نوشت. "الا بذکرالله تطمئن القلوب" لبخندی زد و گفت: -خوب به این آیه دقت کنید. تا جلسه بعد حسابی در زندگی به کار ببنیدید و نتیجه را بهم بگید. با تعجب به چهره بشاش ریحانه نگاه کردم. سرش را تکان داد و گفت: -اونش با من. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۰) وسایلم را جمع کردم و با ریحانه بیرون آمدیم. از روند درسهایم می پرسید و قول داد حتما به کمکم بیاید، با جزوه های زیبا و مرتبش. از در حیاط که بیرون رفتیم، خانم محمدی صدایمان کرد و خواست که ما را برساند. با اصرار سوار اتومبیلش شدیم. بعد از راه افتادن، کمی تعلل کرد، احساس کردم، حرفی برای گفتم دارد که بالاخره لب گشود: -می دونید چیه بچه ها، دلم نمی خواست اینطوری بشه، ولی ناچاریم. دایی ازم خواسته تا مطلب مهمی رو بهتون بگم. راستش، باید برای تکمیل پرونده و شهادت دادن به اداره آگاهی بریم. از حرفش جا خوردم. ترس به جانم افتاد. یعنی باید دوباره با پرهام روبرو شوم؟ تازه داشتم جان تازه می گرفتم. چطور برگردم به خاطرات و یاد او؟چطور به چشمانش نگاه کنم و بگویم من تو را لو دادم؟ اصلا با دیدن چشمانش چطور دوام بیاورم؟ با بدبختی سعی در فراموش کردنش داشتم. چرا کسی مرا درک نمی کرد؟ اگر مجبور شوم از رابطه و عشقم، جلوی دیگران بگویم چه؟ آیا هنوز آبرویی برای از دست دادن دارم؟ یاد حرف های مادر با محبوبه خانم افتادم که برایش درد دل می کرد" محبوبه جان، آدم نمی تونه از گذشته فرار کنه. هر جای دنیا که بری، این گذشته لعنتی همراهته. خوشبخت ترین آدم دنیا هم باشی، افسوس اشتباهات گذشته باهاته، انگار تا دنیا دنیاست، باید بابتش تاوان پس بدی. این اشتباه گذشته من بود که مادر و پدرم را دق داد. اشتباه لعنتی که زندگی خودم و بچه هام را نابود کرد. من با خودخواهی می خواستم محمود رو برای خودم کنم. یه مرد متاهل رو. من بد کردم. اشتباه کردم. اما تا آخر دنیا، باید تاوان این اشتباه رو بدم. امان از اشتباه های گذشته که تا ابد دامنگیر آدمه. کاش عاقلانه تر رفتار می کردم. کاش به حرف پدر و مادرم گوش می دادم. کاش وقتی محمود گفت متاهله و زندگیش رو دوست داره. عمق فاجعه ای رو که می خواستم رقم بزنم درک می کردم. ولی من فقط به اشتباهم پافشاری کردم. فقط خودم رو می دیدم و خواسته ها و تمایلاتم رو. هیچی برام مهم نبود، جز خودم، که دیگه از تنهایی و مجرد بودن و نداشتن خواستگار مناسب، توی اون سن، خسته شده بودم. انقدر پا پِی محمود شدم که راضی شد. کاش یک ذره فقط یک ذره ای به این فکر می کردم که کارم اشتباهه. اشتباهی که تا آخر عمر گریزی ازش نیست." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۱) از ترس و اضطراب تا صبح نخوابیدم. توی اداره آگاهی، خانم محمدی نگاهم کرد و دستم را گرفت: -تینا چرا اینطوری شدی؟ حالت خوبه؟ سرم را تکان دادم و ناخن به دندان گرفتم. از جا بلند شد و برایم آب آورد. ریحانه شکلاتی از جیبش بیرون آورد و دستم داد: -بخور قندت نیفته. سربازی ما را به اتاقی هدایت کرد. آقای در اتاق مشغول صحبت با تلفن بود. اشاره کرد: -بفرمایید بنشینید. تلفن را قطع کرد و خودکارش را روی کاغذ جلویش چرخاند. با زحمت اسمش را که روی جیبش بود، خواندم"سرگرد رضا کرمی" موهای جو گندمی و اندامی درشت داشت. درست مثل تصوری که از همه پلیس ها داشتم. تنم سرد شده بود و می لرزیدم. رو به ما کرد: -خب آماده اید؟ خانم محمدی گفت: -بله، هستیم. دیگر تحمل نکردم، بی معطلی گفتم: -من نمی خوام ببینمش. خانم محمدی با تعجب نگاهم کرد: -چرا؟ -می ترسم. اون من رو می شناسه. با حرفی که سرگرد زد، خیالم راحت شد: -دخترم، اون ها شما رو نمی بینن. فقط شما می تونید ببینیدشون. از جا بلند شد و تعارف کرد که به اتاقی دیگر برویم. با هر قدمی که برمی داشتم، قلبم را در دهانم احساس می کردم. مرتب آبِ دهانم را قورت می دادم. دستانم را در هم گره کردم که ریحانه دستش را روی دستم گذاشت: -نترس، طوری نمی شه. بالاخره وارد اتاق شدیم. اتاق سرد و تاریک بود. شخصی از پشت کامپیوتر بلند شد و ادای احترام کرد. لباس شخصی به تن داشت. جوانی سی ساله به نظر می رسید. با اشاره سرگرد، پشت پنجره بزرگی ایستادیم. روبرویمان یک اتاق خالی و روشن بود. در اتاق باز شد و چند مرد که شماره به گردن داشتند وارد شدند و به ترتیب ایستادند. جات سر بلند کردن نداشتم. سرگرد کرمی گفت: -خوب دقت کنید هر کدوم رو می شناسید، اسم و مشخصاتی را که می دونید با ذکر شماره بگید. نگاهم چرخید و روی شماره پنج، خیره ماند. خودش بود، مرد رویاهایم که اینچنین گرفتار شده، سر به زیر ایستاده بود. بغض گلویم را چنگ زد، که خانم محمدی در گوشم گفت: -تینا، با توام. تازه به خودم آمدم. شرمسار سر به زیر انداختم: -ببخشید، شماره پنج، خودشه. سرگرد پرسید: -بقیه رو هم با دقت نگاه کن. -نمی شناسم. هیچ کدوم رو نمی شناسم. دیگر هیچ چیز نمی شنیدم. دلم می خواست از آن اتاق فرار کنم؛ دنیا برایم تار شد. بدنم سست شد، خانم محمدی دستم را گرفت و از اتاق بیرون رفتیم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۲) آن شب مثل دیوانه ها، فقط به دیوار اتاقم زل زده بودم و آرام اشک می ریختم. چهره درهم و نگرانِ پرهام از جلوی چشمم دور نمی شد. خاطراتم با او، یکی یکی در ذهنم نقش می بست. خنده ها و شادی هایی که با او داشتم. چرا کارم به اینجا کشید؟ چرا دلم برای یک تبهکار لرزید؟ چرا ته عاشقی من باید اینگونه باشد؟ چرا از تمام دنیا، بدبختی و تنهایی، قسمت من شد؟ احساس خفگی داشتم. در و دیوار اتاق، به سمتم هجوم آورد. گویی سقف داشت روی سرم فرو می آمد. به جای فرار و ترسیدن، چشم بستم و منتظر ماندم. صحنه بیرون کشیدنم از زیر خروارها خاک را دیدم. دنیا برای چون منی، جایی ندارد. باید بروم و خودم و همه را راحت کنم. چشم گشودم و سقف را بالای سرم سالم دیدم. پس چه شد؟ حتی برای مردنم هم کسی همراهی نمی کند. خودم باید دست به کار شوم و برای همیشه به این زندگی نکبت بار خاتمه دهم. سرم گیج رفت و چشمانم سیاهی می دید. از صبح که برگشتم، لب به چیزی نزدم، حتی از اتاق بیرون نرفتم. مادر هم که برای ناهار صدایم زد، گفتم درس دارم. کتاب ها جلویم پهن بود، ولی چشمانم نمی دید و گوشهایم نمی شنید. گوشی ام را خاموش کردم. تا کسی خلوتم را به هم نزند. من بد کردم، به خودم، به خانواده ام، به ریحانه، به پرهام. حتی به مهتاب. پرهامی که برای اولین بار دریچه محبت را به رویم گشود. نمی دانم، ‌راست یا دورغ، ولی حسی را کنارش تجربه کردم که هیچ وقت و هیچ کجای دیگر تجربه نکرده بودم. اما حالا من، منی که بارها مورد محبتش قرار گرفته بودم، در حقش بدی کردم و او را لو دادم. اگر اعدامش کنند، تا آخر عمر خودم را نمی بخشم. به خودم نهیب زدم، "تو چه کار کردی تینا؟ این حقش نبود." دوباره یاد نامه اش به مهتاب افتادم. مسمومیت سینا، مرگ مهتاب. او مقصر بود. مجرم بود. باید به سزای عملش می رسید. دندان هایم را روی هم فشردم. ولی آرام نشدم. نگاهی به مچ دستم انداختم. تنها راه خلاصی از دنیا و درد و رنج همینه."تیغ" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۳) دستم را دراز کردم، که ناگهان در اتاق باز شد. مادر هراسان داخل آمد: -تینا، کجایی؟ به دادم برس. جلوی در اتاق روی زمین افتاد. فریادی کشیدم که سینا هم از خواب پرید. -وای سینا بیا کمک کن. مامان حالش بد شده. نتوانستیم بلندش کنیم. برای آوردن آب قند به آشپزخانه رفتم و سینا بی معطلی به پدر زنگ زد. هر چه کردم لبانش باز نشد، لیوان را کنار گذاشتم و آرام صورتش را نوازش کردم: -مامان تورو خدا چشماتو باز کن. ولی فایده ای نداشت. هر دو کنارش نشستیم و اشک می ریختیم. پدر خودش را رساند و سریع به اورژانس زنگ زد. تا رسیدن اورژانس، مرتب دست هایش را لا به لای موهایش فرو می کرد. کنار مادر نشسته بود و نامش را زمزمه می کرد. دردهای خودم فراموشم شد. به چهره آرام مادر، از پشت پرده اشک، خیره شدم. چقدر خودخواه بودم که اصلا توجه به اطرافیانم نداشتم. حتما اگر حواسم به مادرم بود اینطور نمی شد. بهیاران رسیدند و بلافاصله فشارش را چک کردند. همان جا آمپولی تزریق کردند که چشمانش باز شد. چند تا سوال از او پرسیدند، که چه شده و چه اتفاقی افتاده؟ که دچار حمله عصبی شده،؟ و مادر با بی حالی فقط می گفت که چیزی نشده. بعد از کلی سفارش و تاکید بر چکاب کامل، رفتند. هنگام بدرقه آن ها اشک را در چشمان پدر دیدم. کنار مادر نشست و آشکارا با صدای بلند گریه کرد. سینا خودش را در آغوشش انداخت و هر دو اشک می ریختند. مادر، توان حرف زدن نداشت و فقط نگاه می کرد؛ ولی قطرات اشک از گوشه چشمش روان شده بود. ناخنم را به دهان گرفته بودم و با چشمان اشکی، نگاهم بینشان می چرخید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۴) تا صبح کنار مادر نشستیم و خوابمان نبرد. او اما در اثر تزریق دارو، آرام خوابید. سینا، از آغوش پدر جدا نمی شد. برایشان چای دم کردم و هوا که روشن شد، سفره صبحانه را چیدم. پدر بعد از خواندن نمازش، صبحانه خورد و به اداره رفت. کلی سفارش کرد که بعد از بیدار شدنِ مادر، با او تماس بگیرم. سینا کنار مادر خوابش برده بود. روبرویشان نشستم و به چهره هایشان خیره شدم. راستی که بودنشان برایم خیلی مهم بود. هر دوشان را از صمیم قلب دوست داشتم. ولی چرا تا حالا اینطوری ندیده بودمشان. چهره مادر به نظرم خسته می آمد و چروک های کنار چشمش، نشان از گذر عمرش بود. اما پوست سفید رنگ و موهای پر پشتش، زیباییش را صد چندان کرده. آهی کشیدم و در دل گفتم"پدر حق دارد که عاشق مادر زیبایم شده" لبخند به لبم نشست که سینا تکان خورد و پتویش کنار رفت. بلند شدم و پتو را مرتب کردم. چقدر آرام و معصوم خوابیده بود. به گونه های تپلش چشم دوختم، چقدر شبیه مادر بود. به نظرم همان پسر بچه، کوچک و دوست داشتنی آمد. دلم می خواست، مثل بچگی هایش او را در آغوش بکشم و گونه هایش را ببوسم. اما از بس از این کارها نکرده بودیم. اصلا در خانه ما از مد افتاده بود. آهی کشیدم و سرم را پایین انداختم و به اتاق رفتم. دراز کشیدم و پتو را تا روی چانه بالا آوردم و چشمانم را بستم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۵) با صدای مادر چشم گشودم. به زحمت از جا بلند شدم و بیرون رفتم. با دیدن پدر که روی مبل نشسته و با مادر صحبت می کرد، تعجب کردم. سلام دادم و سریع نگاه چرخاندم به ساعت روی دیوار که ساعت دو عصر را نشان می داد. بی اختیار گفتم: -مدرسه؟! مادر لبخند زد: -خواب بودی، خانم محمدی زنگ زد، گفتم امروز نمی تونی بری مدرسه. -وای! چه بد. نفهمیدم کی خوابم برد. پدر دستش را به سمتم دراز کرد. نزدیک شدم، دستم را گرفت و کنار خود نشاند. روی سرم را بوسید و مرا به سینه اش چسباند. -دیشب تا صبح بیدار بودی. امروز رو استراحت کن. خودم فردا میام مدرسه. قلبم تحمل این محبت ها را نداشت. هر آن نزدیک بود از سینه ام بیرون بزند. مادر با سینی چای آمد و کنارمان نشست. لبخندِ روی لبش، نشان از حال خوشش داشت. سینا با نان تازه وارد شد. لباس مدرسه به تن داشت. فقط من خواب مانده بودم. سلام داد و به آشپزخانه رفت. نگاه پر مهر پدر و مادر بدرقه راهش شد. خشکم زده بود که گوشی پدر زنگ زد. مرا رها کرد تا پاسخ دهد. بوی خوش غذا مرا به آشپزخانه کشاند. دلم ضعف می رفت و عطر غذای مادر عجیب دیوانه کننده شده بود. بالاخره سفره پهن شد و برای اولین بار همه خوشحال و بی دغدغه کنار سفره نشستیم. از اینکه شب قبل موفق نشدم دوباره دست به تیغ شوم، خرسند بودم. بعد از ناهار، پدر رفت و ساحل را با خود آورد، تا چون معلمی دلسوز، کمکم کند. سخت بود ولی سعی کردم برای همیشه، نام و یاد پرهام را از ذهنم و زندگیم حذف کنم. سخت تر از آن، مرور درس هایی بود که از آن ها چیزی سر در نمی آوردم. ولی ساحل، تا درسی را یاد نمی گرفتم رهایم نمی کرد. کم کم سینا هم این خواهر ناتنی مهربان را پذیرفت. او نیز کنار ما به مرور درس هایش پرداخت. بالاخره با کمک های شبانه روزی ساحل و البته ریحانه، توانستم امتحانات پایان ترم را با نمره هایی نه چندان بالا پشت سر بگذارم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۶) بعد از امتحانات به دعوت مرضیه خانم دوباره در باغ، دور هم جمع شدیم. البته این بار ناهار با مادرم بود و شام با مادر ریحانه. هوای سرد زمستان، حسابی آزار دهنده شده بود. ولی از بازی و ورزش نمی شد گذشت. آقایون، به ته باغ رفتند و ما همان جای قبلی مشغول بازی شدیم. این بار خانم ها هم آمدند و تشویق مان می کردند. عجیب تر از هر چیز، خنده های از ته دل مادرم بود که بر عکس دفعه قبل، سرحال و پر انرژی به نظر می رسید. حتی خیلی راحت با رویا خانم صحبت می کرد و نشانی از نفرت و کینه در وجود هیچ کدام نبود. برای خانواده ام خوشحال بودم. از همه بیشتر، لبخند رضایت پدرم، برایم ارزشمند بود. ولی هنوز نمی دانستم، من این وسط چه کاره ام. غمی که عمق وجودم لانه داشت، به این راحتی ها دست بردار نبود. از آن بدتر، حس ناامیدی بود که وجودم را فرا گرفته بود. من در این دنیا چه می کنم؟ میان آدم هایی که از دنیا آمدنم ناراحت بودند و الان از سر دلسوزی تحویلم می گیرند. حتی پرهامی که فکر می کردم عاشقم هست و مرا برای خودم می خواهد، به فکر سوء استفاده از من و فروش موادش بود. این افکار و هزاران فکر منفی دیگر لحظه ای از هجوم به مغزم دست بردار نبودند. حتی در شاد ترین لحظات زندگی، غمگین بودم. به درختِ خشکی تکیه داده بودم و با برگ های خشک زیر پایم، با پاشنه کفشم بازی می کردم. ریحانه به بازویم زد: -هان؛ چته باز؟! دیگه چی می خوای؟ با چشمان اشکی نگاهش کردم: -چی می گی ریحانه؟ -اوه! قیافه اش رو نمی شه با یه من عسل خوردش. اینقدر رفتی توی خودت، انگار کشتی هات غرق شده. لبخند خبیثانه ای زد: -اصلا حواست به دور و برت هست؟! -یعنی چی؟ -دیگه خودت باید دقت کنی. خندید و مرا با سوال هایی که در ذهنم کاشته بود تنها گذاشت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۷) برگشتم و اطرافم را با دقت نگاه کردم. ساحل و سینا دست در گردن یکدیگر، لابه لای درخت ها قدم می زدند. لبخندی روی لبانم نقش بست. دوباره دقت کردم، حتما منظور ریحانه چیز دیگری است. مادرم با مرضیه خانم، صحبت می کرد. ریحانه و خانم محمدی، مشغول توپ بازی بودند. چه چیزی عجیب بود؟ پچ پچ کردنِ های رویا خانم و پروین خانم، که سر نزدیک برده بودند و آرام در گوش هم نجوا می کردند. زیاد توجه ام جلب نشد و منظور ریحانه را نفهمیدم. پوفی گفتم و دستانم را بغل کردم و کنارشان رفتم: -ریحانه، منظورت را نفهمیدم؟ توپ را از هوا گرفت و ایستاد: -از بس خنگی! همه اش وایسادی یه گوشه رفتی تو لاک خودت. یه کم هم به اطرافیانت دقت کن. اصلا حواست نیست دور و برت چی داره می گذره. -واه، خب دقت کردم. چیز عجیبی ندیدم. خانم محمدی نزدیک شد: -چی می گید شما دخترا؟ به چی باید دقت کرد؟ -نمی دونم خانم، از ریحانه بپرسید. والا. ریحانه خندید: -خبرهای خوبی در راهه. مامانم تصمیم گرفته که داداشم رو داماد کنه. خانم محمدی کف زد: -آفرین به مامانت. چقدر خوب یه عروسی هم افتادیم. حالا عروس خوشبخت کیه؟ ریحانه با چشم و ابرو اشاره کرد: -خودتون ببینید. رد نگاهش را گرفتیم و به رویا خانم و مادرش رسیدیم. وای که چقدر به قول ریحانه خنگ بودم. از بس بی توجه ام. تازه یاد ساحل افتادم. با صدای بلند گفتم: -وای، یعنی ساحل و امیر..... ۱۹۸) دستم را روی دهانم گذاشتم تا صدای فریادم بلند نشود. ریحانه با تشر گفت: -کوفت، فعلا خبری نیست، تازه دارند صحبت می کنند. بعد لبخند زد: - دعا کنید درست بشه. خودم یه شیرینی توپ بهتون می دم. راستش از همون بار اول که مامانم ساحل رو دید مهرش به دلش افتاد. همون شب حرفش رو پیش کشید. امیر هم که انگار یه نظر دیده بودش، بدش نیومد. خلاصه از اون شب حرف ساحل و خانم بودنش، توی خونه مونه. آهی کشید و گفت: -وای یعنی می شه؟ دستم را به پشتش زدم: -خب بابا، ندید پدید، فوری خواهر ما رو صاحب شدند. -بد بخت، از خدات باشه با ما فامیل بشی. داداش دست گلم دامادتون بشه. دستم را بالا بردم که جیغ زد و فرار کرد و به دنبالش افتادم. خانم محمدی می خندید و تماشایمان می کرد. می دویدیم و می خندیدیم. بالاخره روی زمین افتاد و با صدای بلند خندید. رسیدم و کنارش نشستم. دستش را دراز کرد. گرفتم و بلند شد نشست. دست به گردنم انداخت. از زور خنده، نفسش بند آمده بود. پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم و از ته دل خندیدم. تمام غم های چند لحظه پیشم را فراموش کردم. خیلی وقت بود که چنین هیجانی نداشتم. یعنی زندگی زیبایی هم دارد؟ این بار از شادی و هیجان، اشکم چکید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۸) دستم را روی دهانم گذاشتم تا صدای فریادم بلند نشود. ریحانه با تشر گفت: -کوفت، فعلا خبری نیست، تازه دارند صحبت می کنند. بعد لبخند زد: - دعا کنید درست بشه. خودم یه شیرینی توپ بهتون می دم. راستش از همون بار اول که مامانم ساحل رو دید مهرش به دلش افتاد. همون شب حرفش رو پیش کشید. امیر هم که انگار یه نظر دیده بودش، بدش نیومد. خلاصه از اون شب حرف ساحل و خانم بودنش، توی خونه مونه. آهی کشید و گفت: -وای یعنی می شه؟ دستم را به پشتش زدم: -خب بابا، ندید پدید، فوری خواهر ما رو صاحب شدند. -بد بخت، از خدات باشه با ما فامیل بشی. داداش دست گلم دامادتون بشه. دستم را بالا بردم که جیغ زد و فرار کرد و به دنبالش افتادم. خانم محمدی می خندید و تماشایمان می کرد. می دویدیم و می خندیدیم. بالاخره روی زمین افتاد و با صدای بلند خندید. رسیدم و کنارش نشستم. دستش را دراز کرد. گرفتم و بلند شد نشست. دست به گردنم انداخت. از زور خنده، نفسش بند آمده بود. پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم و از ته دل خندیدم. تمام غم های چند لحظه پیشم را فراموش کردم. خیلی وقت بود که چنین هیجانی نداشتم. یعنی زندگی زیبایی هم دارد؟ این بار از شادی و هیجان، اشکم چکید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۹) خانم محمدی هم کنارمون نشست: -چه خبر دخترا؟ بگید ما هم بخندیم. ریحانه سرفه کرد: -ببخشید خانم، از دست این تینا. -پاشید زمین سرده، مریض می شید. بریم توی ویلا گرم شیم. یه دمنوش گرم، الان حسابی می چسبه. توی ویلا کتری و قوری، روی بخاری، آماده بود. سریع کنار بخاری رفتیم. ریحانه، هم فنجان آورد و پذیرایی کرد. نفس عمیقی کشیدم. بخاری که از فنجان بالا می رفت، حس خوبی، به من می داد. خیره به فنجان شدم. ریحانه با خنده گفت: -باز خانم مهندس رفت توی فکر. بابا متفکر، ما رو هم دریاب. کجایی؟ بالبخند نگاهش کردم، خانم محمدی در آرامش کامل، فنجانش را سر کشید. یادِ صحبت هایش در کلاس افتادم. "آرامش" فرصت خوبی بود تا درباره آرامش، سوال کنم. صدا صاف کردم و فنجان را زمین گذاشتم: -ببخشید خانم محمدی، من آخرش متوجه نشدم، آرامش را باید چطوری به دست بیاریم. لبخند زد: -هنوز زوده بهت بگم. باید اول خودت، خوب به دور و برت نگاه کنی. ببینی چه کارهایی بهت آرامش می ده. چشمکی زد: -حواسم هست توی کلاس تکالیفت رو انجام ندادی. اول خودت تحقیق کن، تکلیف انجام بده. ببینم چه نتیجه ای می گیری. بعد بیا با هم جمع بندی کنیم. -چشم. ببینم چی می شه. خانم ها یکی یکی وارد شدند و ما بحث را تمام کردیم. هنوز رویا خانم و پروین خانم، در حال پچ پچ بودند که با وارد شدن ساحل، ساکت شدند. حواسم رفت به نگاه های پر از مهر پروین خانم به ساحل. راستی هر کس عروس این خانواده شود، بی شک خوشبختی اش تضمین شده. خدا را شکر که خوشبختی در انتظارِ ساحل است. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۰) با شروع دوباره مدارس، کمی با انگیزه تر درس می خواندم؛ ولی هنوز هم از درس خواندن لذت نمی بردم. باز هم حمایت های ساحل و ریحانه، کمی انگیزه در من بوجود می آورد. خیلی زود ساحل و امیر نامزد شدند. یک جشن کوچک خانوادگی، که مادرم راضی شد ما هم برویم. برای اولین بار، پا به خانه رویا خانم گذاشتیم. استرس و نگرانی در چهره مادر نمایان بود. بر عکس من و سینا که هیجان زده بودیم. تنها نگرانی ام خراب شدن حال مادر بود. اما دلم به حضور مرضیه خانم، قرص شد. آپارتمان کوچک رویا خانم، به زیبایی و مرتب چیده شده بود. وسایل ساده، اما با سلیقه و زیبا، فضای خانه را پر کرده بود. پذیرایی کوچک، دواتاق خواب نقلی و آشپزخانه، رنگ آمیزی زیبا و شاد و هارمونی رنگ ها، آرامش خاصی به آدم می داد. عطر گل های تازه که در اتاق ها و پذیرایی بود، حسابی حال خوش را به روحم تزریق کرد. نفس عمیقی کشیدم. مطمین شدم محال است اینجا مادر حالش بد شود. ما از همه زودتر رسیدیم. پدر بعد از رساندن ما برای تحویل گرفتن کیک رفت. ساحل و رویا خانم با خوشرویی تحویلمان گرفتند. چشمانم خیره ماند بر روی کت و شلوار سبز رنگ رویا خانم، که پوشیده و بلند بود. حسابی به چهره جذابش می آمد. قبلا ساحل گفته بود که مادرش خیاطی می کند. کنجکاوانه سرتا پای ساحل را کاویدم. لباس بلند و کرم رنگی با گل های ریز گلبهی به تن داشت، قد بلند و صورت تپل و سفیدش، در این لباس، او را جذاب تر نشان می داد. خانمی از آشپزحانه بیرون آمد و برایمان شربت آورد.ساحل خاله یلدا معرفی اش کرد. و من مانده بودم از این شباهت بین او و رویا خانم. نگاهی به مادر انداختم. هنوز اضطراب داشت. با شنیدن صدای زنگ، خوشحال شدم. بیصبرانه منتظر دیدن ریحانه بودم و بیشتر از او، منتظر مرضیه خانم، تا حضورش، حال مادر را خوب کند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۱) با دیدن مهمان جدید، متعجب شدم. پیرزنی خمیده، که مهربانی و معصومیت، از چهره اش می بارید. پدر زیر بازویش را گرفته بود. وارد که شدند، جلوی در ایستاد و سر بلند کرد. ساحل و رویا خانم به شتاب خود را رساندند. او را در آغوش گرفتند و بوسیدند. رویا خانم خم شد و دست او را بوسید. پدر دست سوی ما دراز کرد و گفت: -مادر جان، تینا و سینا، با مادرشون. هر سه سلام گفتیم. جوابمان را داد. کمی مکث کرد و خوب نگاهمان کرد. مادر سر به زیر ایستاده بود. پدر کمک کرد و او را روز مبل راحتی نشاند. ما هنوز ساکت ایستاده بودیم که دست هایش را دراز کرد و گفت: -بچه ها نمی خواین بیاین من ببینمتون. به پدر نگاه کردم. لبخند به لب داشت. سرش را تکان داد: -بچه ها مادر بزرگ منتظره. با شنیدنِ کلمه مادر بزرگ، چشمانم گرد شد. یعنی تمام این سال ها، ما مادر بزرگ داشتیم و در تنهایی زندگی می کردیم. خشکم زده بود که سینا راحت جلو رفت. دست مادر بزرگ را فشرد و کنارش نشست. مادر بزرگ سرش را به سینه چسباند و پیشانی اش را بوسید: -قربونت برم مادر جون، ماشاالله برای خودت مردی شدی. نگاهم به مادر افتاد که هنوز سر به زیر و ساکت ایستاده بود. پدر اشاره کرد: -تینا جان.. و به مادربزرگ اشاره کرد. هنوز شوکه بودنم و نمی دانستم با این مادربزرگ تازه از راه رسیده چگونه رفتار کنم. آهسته جلو رفتم. لبخند زد و دستم را فشرد. صورتم را جلو بردم و گونه اش را بوسیدم. تمام وجودم پر از حس خوبِ دوست داشتن شد. عطر گل محمدی که از روسری سفیدش به مشامم رسید، آرامشی عجیب به جانم تزریق کرد. چه حس خوبی بود، حس داشتن مادر بزرگ. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۲) مادر هنوز سر به زیر ایستاده بود. پدر به سمتش رفت و کنار گوشش چیزی گفت. نگاهی به من و سینا انداخت که خودمون را در آغوش مادربزرگ جای داده بودیم. با تردید و با اشاره پدر، نزدیک شد. دست مادر بزرگ را فشرد. خم شد و گونه اش را بوسید. شنیدم که آهسته گفت"ببخشید" پاسخش لبخند مادربزرگ بود. کنارمان نشست. ساحل با سینی شربت نزدیک شد. لبخندِ روی لبش و گونه های سرخش، چهره اش را خواستنی تر می کرد. تعارفمان کرد و سینی را روی میز گذاشت. رویا خانم و خواهرش در آشپزخانه مشغول آماده کردن وسایل پذیرایی بودند. ما همچنان کنار مادربزرگ بودیم. ساحل صدایم زد و مرا به اتاقش دعوت کرد. صدای مادربزرگ را شنیدم که به مادر گفت: -خوبی دخترم؟ .. وارد اتاق که شدیم، خندید و گفت: -یالا چشمهات را ببند. -چی؟ چرا؟ -ببند. کارت نباشه. با اینکه دلم می خواست در نور کم اتاقش، تمام اتاق را با دقت دید بزنم، اما به ناچار چشمانم را بستم. -تا من اجازه ندادم باز نمی کنی. اصلا بچرخ. پشتت به من باشه. -چشم. -حالا تا سه بشمر بعد برگرد و چشمهات رو باز کن. -یک. دو. سه. سریع برگشتم و چشمانم را باز کردم. صحنه ای که روبرویم بود را باور نداشتم. چشمانم از تعجب گرد شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۳) لباس کرم رنگ، با گل های گیپوری همرنگش را جلوی چشمانم گرفت: -مبارک باشه خواهر. -یعنی؟ -بله یعنی مال خودته. مامانم زحمتش رو کشیده. امیدوارم اندازه ات باشه. البته مامانم دیگه چشمهاش، متر شده. کارش رو خوب بلده. حالا زود باش تا مهمان ها نیومدند، لباست رو عوض کن. -آخه. ... بی معطلی رفت و مرا با لباسی که در دستم بود تنها گذاشت. تازه فرصت کردم که اتاقش را ببینم. کوچک بود، ولی منظم و زیبا چیده شده بود. تخت یک نفره، کناره پنجره ای کوچک با پرده توری صورتی رنگ، به چشم می خورد. کنار تخت، چراغ خوابی زیبا و چند کتاب بود. لبه تخت نشستم. چشمم به چادر سفید و زیبایش افتاد. بی اختیار برش داشتم و بوییدم. عطری شبیه عطر روسری مادر بزرگ مشامم را نوازش داد. اتاقش آرامش عجیبی برایم داشت. بالاخره از در و دیوار اتاق دل کندم. لباس را پوشیدم و جلوی آینه ایستادم. لباس به زیبایی و تمیز دوخته شده بود. اما رنگ روشنش بر روی پوست تیره من، جلوه ای نداشت. درست بر عکس ساحل. آهی کشیدم. مدت ها می شد که توجه ای به ظاهرم نداشتم. انگار به کل خودم را فراموش کرده بودم. ساحل به در زد و وارد شد: -وای اگه تو عروس بشی، چقدر طول می کشه آماده بشی؟ لبخند زد: -وای چقدر قشنگ شدی خواهر. فقط... صبر کن. یه کم کرم هم برات بزنم و راستی، یادم رفت. در کمد را باز کرد و شالِ قرمز رنگی را دستم داد: -با این دیگه تکمیلی. بی هیچ اعتراضی هرچه می گفت، انجام دادم. نگاهی به لباس های خودم انداختم که روی تخت بود. ساحل آن ها را برداشت و مرتب، پشت در آویزان کرد. اصلا یادم رفته بود که آخرین بار کِی خرید رفته بودم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۴) گونه ام را بوسید. دستم را گرفت و از اتاق خارج شدیم. مادر با تعجب نگاهم کرد. نزدیکش شدم و با لبخند گفتم: -قشنگه؟ رویا خانم دوخته. با تعجب نگاهی به سرتا پایم انداخت: -بله خیلی قشنگه. دستشون درد نکنه. رو به رویا خانم کرد و گفت: -خیلی زحمت کشیدید. صدای کف زدنِ ساحل و خاله اش و رویا خانم، باعث شد، پدر از اتاق بیرون بیاید. با دیدنم لبخند زد: -مبارکت باشه. مادر بزرگ که هنوز سینا را در آغوش داشت. دستم را گرفت: -مبارکه، چقدر بهت میاد. حس عجیبی داشتم. برای اولین بار، ذوق داشتم. احساس کردم بزرگ شدم. کنار مادر نشستم. متوجه شدم، حال خوشی ندارد. دعا کردم که مرضیه خانم زودتر بیاید. وقتی زنگ در به صدا در آمد، خانم ها به اتاق رفتند و چادر سر کردند. ساحل از اتاق صدایم زد و چادر سفید زیبایی را دستم داد: -البته اگر دوست داری سر کن. راستش از دیدن آن ها با چادر، از خودم شرم کردم. با خوشحالی، گرفتم و روی سرم انداختم. بالاخره همه آمدند. با دیدن امیر در لباس دامادی، نا خداگاه لبخندی به لبم نشست. ریحانه به بازویم زد: -چته؟داماد به این خوشتیپی ندیدی؟ -نه! یعنی داماد بدون مو ندیدم. هیشی گفت و دقیق تر نگاهم کرد: -حالا تو چرا اینقدر خوشگل کردی؟ -خوشگل، منو خوشگلی؟ مسخره ام می کنی؟ -واه، برای چی؟ خب می گم خوشگل شدی دیگه. حرف بدیه؟ با اخم نگاهش کردم. مرضیه خانم کنار مادر نشست و دستش را در دستانش گرفت. دیدم که آهسته با او سخن می گوید. خیالم راحت شد. مراسم به خوبی برگزار شد. چقدر راحت شرایط یکدیگر را پذیرفتند. ساحل با همه شرایط امیر کنار آمد. سرباز بودن. نداشتن شغل ثابت. نداشتن خانه مستقل. نداشتن اتومبیل شخصی. تمام چیزهایی که برای هر دختری آرزو است. حتی قرار شد، چند ماه بعد، جشن عروسی ساده و مختصری بگیرند. دانشجوی نخبه دانشگاه با این همه کمالات و زیبایی، چقدر ساده و راحت به عقدِ جوانی در آمد که از مال دنیا هیچ نداشت. به قولِ ریحانه "فقط دل پاک و قلبی پر از ایمان داشت." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۵) ناخداگاه خاطرات پرهام در ذهنم شکل گرفت. به حماقت خودم لعنت فرستادم. چطور فکر می کردم که کنارش خوشبخت خواهم شد. کسی که از شرافت و ایمان، بویی نبرده بود. نگاهم چرخید سمت سید احمد که با پدرم و پدر ریحانه صحبت می کرد. از چهره اش آرامش خاصی هویدا بود. چه انتخاب به جایی داشته مرضیه خانم. در دلم او را تحسین کردم. سمت او چرخیدم که لبخند به لب، در جمع خانم ها نشسته بود. خانم محمدی و ساحل کنار هم بودند. امیر سر به زیر کنار پدرش بود. با خود اندیشیدم، اگر جوانی مانند او به خواستگاری ام بیاید می پذیرم؟ شاید تا کنون فقط به همسری خوش قیافه و خوشتیپ و البته پولدار، مثل پرهام فکر می کردم. اما با انتخاب ساحل، تمام محاسباتم به هم ریخت. شاید خوشبختی آن چیزی نیست که من می اندیشم. شاید تا کنون اشتباه می کردم. باید مطمئن شوم. افکار پریشانی به ذهنم هجوم آورد. در دو راهی گیر کرده بودم. درستی و غلطی، باید برایم اثبات شود. دستِ ریحانه روی دستم نشست: -باز کجا رفتی خانم مهندس؟ تا ولت می کنم، از این عالم می ری. لبخندی زد و گفت: -پاشو بریم توی اتاق ببینیم چه خبره؟ دستم را گرفت و بلند شدیم. بعد به ساحل و خانم محمدی اشاره کرد. آن ها هم با اجازه ای گفتند و با هم به اتاق ساحل رفتیم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۶) ریحانه ساک مشکی را از کنار اتاق برداشت و گفت: -ساحل جان، یک سینی می دی؟ بعد در ساک را باز کرد و کادو پیچ هایی را در آورد. با ذوق گفتم: -وای اینا چیه؟ بد جنس خندید و گفت: -مال شما نیست. اینا برای عروس خانمه. ساحل سینی را زمین گذاشت: -وای چرا زحمت کشیدید؟ ریحانه لبخند زد: -از طرف مادرمه. البته با سلیقه داداشم. ساحل با گونه های سرخ، سرش را زیر انداخت. خانم محمدی کف زد و تبریک گفت. ریحانه همه را مرتب در سینی چید: -البته مامانم گفته بود تا محرم شدید بیارم، ولی یادم رفت. یه کم دیر شد. ببخشید. بریم؟ سینی را بلند کرد و به ساحل اشاره کرد: -اول عروس خانم. ساحل به خانم محمدی اشاره کرد: -شما بفرما. خانم محمدی با لبخند گفت: -قربون شرم و حیات. دست ساحل را گرفت و با خود بیرون برد. پشت سرشان ریحانه و بعد ما بیرون رفتیم. پروین خانم که کف زد، بقیه هم ادامه دادند. نگاهم روی امیری سُر خورد که عرق روی پیشانی اش را با دستمال خشک می کرد. حس زیبایشان را می توانستم درک کنم. حس عشق و دوست داشتن، بین دو جوان، که الان محرم شده بودند، واقعا لذت بخش بود. با اصرار پروین خانم ساحل کنار امیر نشست. و ریحانه سینی را روی میز جلویشان گذاشت. هر دو سر به زیر و با حیا نشسته بودند. پروین خانم به پدر و رویا خانم نگاه کرد و با اجازه ای گفت. یکی یکی کادو ها را باز کرد. پارچه چادری سفید زیبایی که تبرکی کربلا بود. پارچه گیپوری صورتی رنگِ کار شده. شال سفید رنگ، که حتما روی پوست ساحل خوش می درخشید. والبته انگشتری ظریف، با تک نگین. که به جای ساحل به دست امیر داد و گفت: -این رو دیگه باید زحمتش رو داماد بکشه. امیر دست لرزانش را جلو آورد و انگشتر را گرفت. زیر لب چیزی به ساحل گفت. ساحل دستش را جلو برد و با کف زدن پروین خانم، انگشتر روی انگشت ظریف ساحل نقش بست. اشک شوقی که از گوشه چشمم روان شد، با انگشت مهار کردم. زیبا ترین صحنه ی عمرم، جلوی چشمم شکل گرفت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490