۳۰۵)
#تینا
#قسمت_۳۰۵
تا خواستم سوال کنم، ریحانه بلند شد و چادرش را سر کرد:
-بهتره بریم بیرون، زشته، مثلا مهمون داریم.
-ریحانه، چند تا سوال داشتم.
-باشه بعدا، اصلا مگر قرار نیست سرکار خانم فردا تشریف بیارن مدرسه؟
-نمی دونم، انگار دیگه حس درس خوندن ندارم.
-واه! تنبل خانم. خورده خوابیده، تنبل شده.
تازه امشب برنامه فردا و لیست تمرین هات رو برات می فرستم، تا حالت جا بیاد.
صدای زنگ گوشی ام که بلند شد، خنده ای کرد و از اتاق بیرون رفت.
طنین صدای خانم محمدی در گوشم پیچید:
-سلام، خانم خانما. خوبی؟
-سلام، خانم محمدی عزیز، ممنونم شما خوبی؟
مامان مرضیه خوبه؟
-بله خوبیم. مامان مرضیه هم خوبه، هنوز هیچی نشده، دلش برات تنگ شده.
-منم خیلی دلم براتون تنگ شده. می گم من باید چه کار کنم؟ فردا بیام مدرسه؟
-اتفاقا به خاطر همین زنگ زدم، صبح میام دنبالت آماده باش.
-چشم، خیلی ممنون.
خداحافظی کردیم و قطع کردم. به عروسک های ریز و درشتِ داخل کمد ریحانه خیره شدم.
کاش هنوز هم در دنیای کودکی بودم.
با صدای ریحانه به خود آمدم و از جا بلند شدم.
از فردای آن روز دنیای جدیدی به رویم در گشود.
در کنار ریحانه حسابی به درس و مشق چسبیدم.
زنگ های تفریح را با خانم محمدی در دفترش می گذراندم و تا فرصتی می شد به خانه شان می رفتم. هم از مرضیه خانم بافتنی یاد می گرفتم و هم ندانسته های ذهنم را با پاسخ های قانع کننده شان، چاره می کردم.
اولین قدم، خودشناسی بود. مطالبی که در کلیپ و صوت ها می شنیدم و توضیحات خانم محمدی، مرا با (خود) جدیدی آشنا کرد. (خود)ی که هرگز ندیده بودم و نمی شناختم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۰۶)
#تینا
#قسمت_۳۰۶
رفته رفته، دنیا برایم رنگی دیگر شد.
سال تحصیلی به پایان رسید. با کمک های ریحانه و ساحل و راهنمایی های خانم محمدی، خدا را شکر با نمره های خوب قبول شدم. با اصرار دیگران و البته شوقی که تازه درونم شکل گرفته بود، تصمیم گرفتم کنکور شرکت کنم. به کنکور همان سال امیدی نداشتم. اما ساحل ثبت نامم را انجام داد. کتاب های تست را هم برایم فراهم کرد. قول داد هر روز طی برنامه ای منظم در کنارم باشد و کمکم کند.
برنامه روزانه ام خواندن کتاب ها بود و عصرها ساحل ساعتی را در کنار من و البته ریحانه بود.
وقتی تلاش ریحانه را می دیدم انرژی می گرفتم.
بودنشان در کنارم، نعمتی بود که هر چه شکر می کردم کم بود.
روزها به سرعت گذشت و روز موعود رسید. به سفارش ساحل، سعی کردم زود بخوابم. صبح
زودتر از همیشه بیدار شدم. مادر صبحانه را آماده کرده بود و با سلام و صلوات مرا راهی کرد. امیر آقا همراه ساحل و ریحانه، منتظرم بودند.
سوار اتومبیل که شدم، سلام و احوالپرسی کردم. ساحل و امیر آقا جلو بودند و من کنار ریحانه نشستم.,
با دیدن کتاب دست ریحانه تعجب کردم و گفتم:
-چه خبره ریحانه، مگه الان هم چیزی متوجه می شی؟
خندید:
-وای تینا، چشم هام از کاسه در اومده. ولی نمی تونم کتاب را کنار بگذارم.
کتاب را از دستش کشیدم:
-بس کن تو رو خدا، سرگیجه می گیری، همه چیز هم فراموشت می شه.
ساحل به سمتمان چرخید:
-خواهرم راست می گه، بیایید این گردو و کشمش ها رو توی جیبتون بریزید. مشغول خوردن بشید. دیگه کتاب خوندن فایده نداره.
تا رسیدن به محل آزمون، به برکت وجود ساحل گفتیم و خندیدیم.
سالنی که بودم، ریحانه نبود. کمی نگران شدم. با دیدن دفترچه، استرس گرفتم.
اما یاد توصیه های مرضیه خانم افتادم، "سعی کن با کشیدن نفس عمیق، روی سوال ها تمرکز کنی"
چشمانم را بستم و چند نفس عمیق کشیدم و چند صلوات فرستادم. احساس آرامش در وجودم مهمان شد. با خود گفتم"مهم نیست اگر قبول هم نشدم، کنکور سال آینده هم هست"
دفترچه اول را که گشودم، بی توجه به اطرافم، هرچه را می دانستم علامت زدم. خیلی زود تمام شد و دفترچه بعدی را شروع کردم.
تمام تست ها به نظرم آشنا می آمد و هرچه را نمی دانستم، برایش وقت نمی گذاشتم.
بالاخره تمام شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۰۷)
#تینا
#قسمت_۳۰۷
با ریحانه تصمیم گرفتیم، اصلا به نتیجه کنکور فکر نکنیم. عروسی ساحل نزدیک بود و همه در جنب و جوش و فعالیت بودیم.
آپارتمان کوچکی رهن کرده بودند و وسایلی را که می خریدند، در آن می چیدند. رویا خانم در حال خرید و دوخت پرده و لباس بود.
مادرهم بیکار ننشست، همراه محبوبه خانم و راهنمایی های مرضیه خانم، گل و وسایل تزئینی برای ساحل آماده می کردند. البته انواع ترشی ها و مرباها را هم درست کردند.
من و ریحانه هم هر کاری از دستمان می آمد انجام می دادیم. خریدهای جزئی، چیدن وسایل و غیره...
حسابی همه سرگرم بودیم. این میان برقی در چشمان پدر بود که توجه ام را جلب کرد.
البته که عروسی ساحل برایش خوشایند بود و بی نهایت امیر آقا را دوست داشت، اما این ها برایم دلیل قانع کننده ای نبود. "حتما خبری در راه است و من بیخبرم."
هر وقت می دیدمش، به برق چشمانش و شعفی که در چهره اش هویدا بود، خیره می شدم.
منتظر بودم تا خودش بگوید که چه خبر است.
سینا کلاس های ورزشی اش را ادامه می داد و در کنارش کلاس های تقویتی هم می رفت. او هم بی نهایت آرام و صبور شده بود.
گاهی با خودم فکر می کردم، این آرامشی که سال ها به دنبالش بودم، چرا زودتر نیافتمش.
واقعا تقصیر چه کسی بود؟
خانه ساحل و ریحانه و خانم محمدی که آرامش بود. چرا در خانه ما نبود؟
خانم محمدی مرتب توی گروهی که تشکیل داده بود، برایم متن ها و صوت هایی می گذاشت که دقیقا پاسخ سوالاتم بود.
هر بار که سلسله مباحثی را گوش می دادم، متوجه روش غلط زندگی مان می شدم و روش صحیح را می آموختم.
جالب این بود که مادر و محبوبه خانم هم سخت پیگیر مباحث بودند. وقتی می دیدم در حین انجام کارهای هنری، صوت ها را گوش می دهند، خیلی خوشحال می شدم.
محبوبه خانم با چند مغازه قرار داد بسته بود، کارهای تکمیل شده را برایشان می برد. توی فضای مجازی هم چند گروه داشتند که کارهایشان را مستقیم به دست مشتری می رساندند. حسابی سرشان گرم شده بود و البته درآمد خوبی هم داشتند. وقتی مادر را شاد و سرحال می دیدم، با تمام وجود خدا را شکر می کردم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۰۸)
#تینا
#قسمت_۳۰۸
شب عروسی ساحل، حسابی خوش گذشت.
در خانه ای ویلایی، هرچند کوچک، میز و صندلی چیدند. خانم ها داخل ساختمان و آقایان در حیاط بودند. به جای ساز و آواز و لهو و لعب، یک گروه هنرمند را دعوت کرده بودند که حسابی مهمان ها سرگرم شدند. ساحل زیبای من، همچون قرص ماه شده بود. از دیدنش سیر نمی شدم. کنارش نشستم و تبریک گفتم. به چهره جذاب و آرامش چشم دوختم. بی اختیار قطره اشکی از گوشه چشمم روان شد. ریحانه با آرنج به پهلویم زد و زیر گوشم نجوا کرد:
-چته دختر؟ زشته مردم فکر می کنند حسودی می کنی.
با انگشتم اشکم را پاک کردم:
-نمی دونم ریحانه، نگران تنهایی خودم شدم. یعنی ساحل بعد از ازدواج هم می تونه مرتب کنارم باشه.
-واه واه! چقدر لوس؟! حالا انگار کجا می خواد بره؟ همین جاست. بیخ گوشت.
-درسته، ولی تو که خواهر نداری. نمی دونی چقدر برام عزیزه.
با چشمان گرد شده نگاهم کرد:
-یعنی چی؟ پس تو چی هستی؟ ساحل چی؟
خیلی خودخواهی تینا.
از حرکت و حرفش خنده ام گرفت.
که مادرش همه را برای اتاق عقد دعوت کرد.
وقتی وارد شدم، دهانم باز ماند. گل ها و گلدان هایی بی نهایت زیبا، در کنار سفره عقدی که با سلیقه تمام چیده شده بود. با شنیدن تشکر کردن ساحل از مادر و محبوبه خانم، چشمانم گرد شد.
مادر این همه استعداد و هنر داشته و من نمی دانستم؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۰۹)
#تینا
#قسمت_۳۰۹
کنار صندلی عروس و داماد، چهره بشاش و جذاب پدر، چشمم را گرفت. لبخندی بی اختیار بر لبانم نقش بست. کت و شلوار سرمه ای رنگش، جذابیتش را بیشتر می کرد. شیطنتم گل کرد و با خود گفتم:"بیچاره مادر، تقصیر نداشته که عاشقش شده و به خاطرش از خانه و خانواده ترد شده. الان اینقدر جذاب است، جوانیش چه بوده؟"
محو چهره خندان پدر بودم که صدای ریحانه در گوشم، مرا از حال خوش بیرون کشید:
-تینا کجایی؟ باید بریم کنار ساحل.
چادرم را مرتب کردم و به دنبالش راه افتادم.
از کنار پدر که گذشتم به لبخندی که در عمق وجودم نفوذ کرد، مهمانم کرد. دلم می خواست همان جا در آغوشش بکشم و پدرانه هایش را خرجم کند. لب گزیدم و سر به زیر انداختم. کنار ساحل ایستادم و ریحانه کنار برادرش.
خانم محمدی بالای سرشان قند می سابید. مادر کنار پدر ایستاد و رویا خانم هم کنار من جای گرفت.
مهمان های اتاق عقد، خودمانی بودند. چند نفر از خانواده عروس و چند نفر از خانواده داماد، مادر بزرگ روی صندلی گوشه اتاق، با چارقد سفید و چادر گلدارش نشسته بود. حضورش امید و آرامش را پیشکشم می کرد. چقدر حس شادی و شعف داشتم. با صدای بله گفتن ساحل، و صلوات فرستادن جمع، انگار از خواب پریدم. بعد از ریحانه، گونه ساحل را بوسیدم و تبریک گفتم.
برایشان آرزوی خوشبختی کردم.
خانم محمدی با لبخند همیشگی اش کنار گوشم گفت:
-بسه دیگه نوبت منه.
ببخشیدی گفتم و کنار رفتم. گونه ساحل را بوسید و تبریک گفت. نفهمیدم چه گفت که ساحل با چهره گشاده به سمتش برگشت و گفت:
-وای خیلی خوشحالم. خدا رو شکر.
کنجکاوانه نگاهشان کردم که ساحل گفت:
-با اجازه خانم محمدی، بچه ها ماه دیگه هم جشن ازدواج خانم محمدیه.
ریحانه هورایی گفت و همه تبریک گفتیم.
مراسم کادو دادن که تمام شد. دوباره در سالن کنار ساحل نشستم. تمام مدت دستش را در دستم گرفتم و او صبورانه با لبخندش، آرامش را مهمان وجودم می کرد.
ریحانه کنارم آمد:
-تینا، یه چیزی بهت می گم ولی هول نکنیا.
-چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
-گفتم که هول نکن. تا بگم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۱۰)
#تینا
#قسمت_۳۱۰
دستان لرزانم را به دستانش نزدیک کردم. لب هایم برای گفتن کلمات یاری نمی کردند.
چشمانش را تنگ کرد:
-واه واه! یه وقت پس نیفتی؟ هنوز من لب باز نکرده خانم داره غش می کنه. دیوونه اول گوش ببین چی می گم.
ساحل به سمتمان برگشت:
-چیزی شده؟
ریحانه کمی صدایش را بالا برد:
-نه بابا! طوری نیست. این تینا شلوغش می کنه.
دستم را گرفت و کشید:
-پاشو ببینم، الان کل عروسی رو به هم می ریزی.
مرا با خود به آشپزخانه برد. چند خانم مشغول آماده کردند وسایل پذیرایی بودند. آهی کشید :
-اینجا هم که شلوغه. بریم توی اون اتاق.
بی اختیار به دنبالش راه افتادم. دستانم سرد و سردتر می شد.
داخل که شدیم در را بست و به آن تکیه داد. صدایش را پایین آورد:
-ببین تینا، یه چیزهایی شنیدم که مربوط به تو می شه. خواستم بدونی همین.
-چی؟ مربوط به من؟ یعنی چی؟ مگه چه کار کردم؟
-وای کلافه ام کردی. کاری نکردی که. ولی شنیدم زن دایی مامانم داشت با مامانم درباره تو صحبت می کرد.
-چه صحبتی؟
-وای تینا؟ یادت رفته گفتم پسرش با امیر ما هم دوره بودند؟
-خب؟
-خب همین دیگه. فکر کنم یه فکرهایی داره. حالا ببین کی بهت گفتم. البته بگما پسرش خیلی خوب و مومنه. اگر بیان خواستگاری که شانس آوردی.
ابروهایم بالا پرید. احساس کردم صورتم گُر گرفت.
-تو خجالت نمی کشی؟ من رو از وسط جشن عروسی خواهرم آوردی اینجا تا این چرت و پرت ها رو بهم بگی؟ آخه به من چه ربطی داره.
-دیوونه درباره تو داشت پرس و جو می کرد.
-واقعا که!؟
از پشت در کنارش کشیدم و در را باز کردم. با قدم های بلند به سمت ساحل رفتم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۱۱)
#تینا
#قسمت_۳۱۱
تا آخر شب با اخم نگاهش کردم. اما لحظه خداحافظی دلم طاقت نیاورد، بغلش کردم و گونه اش را بوسیدم. لبخند زد و دیوانه ای نثارم کرد.
عاشق این طرز صحبت کردنش بودم. بعد رساندن عروس و داماد به منزل جدیدشان، به خانه برگشتیم. عجیب احساس دلتنگی و تنهایی داشتم.
در رختخوابم غلت می زدم و خاطرات این چند وقت را مرور می کردم. مرتب چهره جذاب و بشاش پدر، جلوی چشمم بود. هر چند با تغییر رفتار مادر، بیشتر پیشمان می آمد، خدا را شکر از دعوا و درگیری هم خبری نبود. ولی دلم می خواست همیشه کنارمان باشد. بعد از خواندن نماز صبح خوابیدم. با صدای پچ پچ مادر بیدار شدم.
بیرون که رفتم، او و محبوبه خانم را مشغول درست کردن گل دیدم. از این همه فعالیت و پشتکارشان، لبخند به لبم نشست. سلام دادم و به آشپزخانه رفتم. وضو گرفتم تا چای دم کنم. در مدتی که منزل خانم محمدی بودم، هیچ کدام بدون وضو دست به آماده کردن غذا یا چای نمی زدند. دائم الوضو بودند. مرضیه خانم می گفت" هر خوراکی که می خوریم، قرآن فرموده(حلالاً طیباً) باید باشه. حلال بودنش که با آقای خونه است. اما طیب بودنش با خانم خونه است. که باید خودش پاک باشه و با وضو، تا اون خوراکی هم (طیب ) بشه."
من هم سعی می کردم بدون وضو نباشم.
چه حس خوبی داشتم، زمانی که وضو می گرفتم و نیت می کردم(قربت الی الله).
احساس می کردم، طعم و عطر غذا و چای هم تغییر می کرد.
البته مرضیه خانم می گفت"چون هر روز هفته به اسم یک یا چند تن از چهارده معصوم نامگزاری شده، سعی کن غذای اون روز رو نذر همان معصوم کنی."
یک دفعه با خودم فکر کردم"امروز جمعه است، روز امام زمان، (عج الله تعالی فرجه الشریف)
پس چای و غذای امروز نذر مولا"
با یاد آقا رو به قبله شدم و دست به سینه سلامی عرض کردم. لبخندم پهن تر شد و احساس خنکی عجیبی در دلم کردم.
هر کاری می خواستم انجام بدهم، یاد حرکات و گفتار مرضیه خانم می افتادم.
با صدای مادر به خود آمدم:
-تینا جان، ناهار چی بپزم؟
با یادآوری نذری امام زمان بلند گفتم:
-مامان جان نذری امروز رو من می پزم.
از آشپزخانه که بیرون آمدم، هر دو با چشمان گرد شده نگاهم کردند. چشمکی زدم:
-ماجرا داره، براتون می گم
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۱۲)
#تینا
#قسمت_۳۱۲
کنار پنجره نشستم. کتابم را ورق زدم. عطر خوش گل های محمدی مشامم را نوازش کرد. لبهایم بی اختیار از هم گشود و ذکر صلوات مهمانِ آن ها شد.
چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. تا تک تک سلول های بدنم را به این رایحه خوش مهمان کنم.
کتاب را باز کردم، برگ گل رزِ خشک شده، از لا به لای ورق هایش روی لباسم افتاد.
این بار لبخندم همراه شد با گفتن نام "سعید"
خیره به باغ شدم و غرق در خاطرات یک سال گذشته. چقدر زندگی ام بالا پایین داشت تا رسیدم به اینجایی که هستم. این خوشبختی و آرامش را مدیون چه کسانی بودم؟ یکی یکی عوامل و افراد موثر در زندگی ام را در ذهنم، مانند تکه های پازل کنار هم چیدم. خانم محمدی، که از همه بیشتر برایم زحمت کشید و موثرترین فرد بود. تا به او فکر کردم دلم برای امیر علی اش ضعف رفت. فوری آلبوم گوشی ام را باز کردم و به عکس های زیبایش چشم دوختم. پسرک کوچولوی تپل، با لبانی خندان، حسابی قربان و صدقه اش رفتم. یادم افتاد که قرار بود به خانه پدریش بیاید. نگاهی به ساعت انداختم. حتما باید عصر به دیدنش بروم. از وقتی ازدواج کرد و با آقا محمد به جنوب رفت، فقط تماس تلفنی داشتیم و امیرعلی کوچولویش را در تماس تصویری دیده بودم. حالا بعد از یک سال دوری، برگشته و چند روزی را در خانه پدریش می ماند. ذوق دیدارش، شعفی به دلم انداخت. مبهوت خاطرات تلخ و شیرین بودم که گوشی در دستم لرزید.
چهره دوست داشتنی سعید که بر صفحه اش نقش بست، لبخندم عریض شد و بلا فاصله تماس را وصل کردم:
-سلام.
-سلام خانمی. معلومه کجایی؟ امروز سراغ آقاتون رو نگرفتی؟
لبم را گاز گرفتم و خجل گفتم:
-ببخشید، درس داشتم.
-خب اگر نبخشم، چه کار کنم؟
بلند خندید و من خجل تر، دندانم را بیشتر در لبم فرو کردم. گویی مرا می دید:
-وای، دوباره که داری لبت رو گاز می گیری. این چه کاریه آخه؟
با شرمندگی گفتم:
-ببخشید.
دوباره خندید:
-فکر کنم من یکسره باید ببخشم.
بی خیال خانمی. دیدم شما که یاد ما نمی کنی، حداقل بیام دنبالت بریم بیرون. یادت که نرفته، امروز افتتاحیه رستوران امیره. زنگ زد و خواهش کرد ما هم باشیم. فکر کنم شام افتادیم.
کاری که نداری؟ بریم؟
با صدای آرام و لرزان گفتم:
-نه کاری ندارم، بریم.
-پس آماده باش، عصر میام دنبالت.
فعلا، مواظب خودت باش.
خدا حافظی کردیم و قطع کرد.
گوشی را در دستم فشردم. با شنیدن صدایش جانی تازه گرفتم. چند روز از محرمیت مان می گذشت، ولی هنوز در برابرش شرم داشتم.
هر چه او خوش صحبت و خوش رو بود، من خجالتی و کم حرف بودم.
این بار در خاطراتِ آشنایی و نامزدی مان غرق شدم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۱۳)
#تینا
#قسمت_۳۱۳
صدای باز شدن در حیاط از دریای خاطرات بیرونم کشید. چشم چرخانم پشت بوته های گل رز، مادر را دیدم که وارد شد، با چند پاکت بزرگ خرید.
کتاب را کنار پنجره گذاشتم و بیرون رفتم. در را پشت سرش بست. با صدای سلام دادنم به سمتم برگشت. پاسخم را داد. به سمتش رفتم و پاکتی را برداشتم. خواستم یکی دیگر بردارم که از دستم گرفت:
-این ها رو خودم میارم. سنگینه، همون رو ببر.
بی هیچ اعتراضی راه افتادم. کیسه ها را که زمین گذاشتیم. روی مبل نشست و نفسی تازه کرد. برایش لیوان شربت خنکی آوردم. تشکر کرد و جرعه جرعه نوشید. گوشه پاکت خریدش را پس زدم و با تعجب گفتم:
-این همه وسایل گل سازی؟!
نفسی تازه کرد:
-برای سفره عقدته.
گونه هایم سرخ شد و سر به زیر انداختم.
لیوان خالی را برداشتم و به آشپزخانه رفتم.
مشغولِ بیرون آوردن وسایل و شمردن و حساب و کتاب شد.
دوباره از پشت پنجره آشپزخانه خیره به گل های باغچه شدم که کفش دوزکی لبه پنجره نشست.
با ذوق کودکانه ای خم شدم و قربان صدقه اش رفتم. درست چند روز بعد از عروسی ساحل بود که پدر خبر خوش و به قول سینا(سوپرایزش)را عنوان کرد و ما را به این منزل جدید آورد. در تمام سال هایی که مادر به جان پدر بیچاره غر می زد، او در حال ساخت و آماده کردن این خانه، برای نجات ما از آن آپارتمان تاریک و نمور بود. دلم برایش می سوخت، چقدر در برابر غرغرها و بد خُلقی های مادر، صبوری کرد. ولی حالا برایمان یک خانه ویلایی دو طبقه ساخته بود که از هر طرف پنجره خور و آفتاب گیر بود. یک سالی که در این خانه هستیم، همگی جسم و جانمان طراوت گرفته. چشمم به کفشدوزک بود که پرید و رفت. ولی قاصدکی سوار بر نسیم بهاری به جایش نشست. از این یکی نمی شد گذشت. در دست گرفتمش و در دلم گفتم"حتما، مهمانی یا خبر خوشی در راه است."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۱۴)
#تینا
#قسمت_۳۱۴
چند تقه به در خورد و صدای رویا خانم به گوشم رسید. شتابان خودم را جلوی در رساندم.
با دیدن چهره همیشه نورانی مادربزرگ، لبخند زدم. سلام دادم و او را در آغوش کشیدم. رویا خانم با ظرف بزرگی که مشخص بود از همان آش های خوشمزه است، کناری ایستاد.
ببخشیدی گفتم و مادر بزرگ را به داخل هدایت کردم و رویا خانم پشت سرش وارد شد.
مادر به استقبالشان آمد. بعد از احوالپرسی رویا خانم به آشپزخانه رفت و ظرف آش را روی میز گذاشت و برگشت. مادربزرگ را روی مبل راحتی نشاندیم. چارقد سفید و خوش عطرش را مرتب کرد و به وسایل خرید مادر، با لبخند نگاه کرد. گویی خودش می دانست اینها برای چیست. رویا خانم کنارش نشست و گفت:
-مادرجون هوس آش کرده بود. گفتم بیارم پایین با هم بخوریم.
مادر تشکر کرد و گفت:
-ببخشید دیگه من هم یه کم اینجا رو شلوغ کردم.
مادربزرگ لبخند زد:
-مادر جون هنرمند بودن که عذرخواهی کردن نداره. خیلی هم خوشحالم که خدا بهم عروس های هنرمند داده.
لیوان ها را پر از شربت کردم. صدایشان را می شنیدم؛ ولی حواسم جای دیگر بود.
"کاش ساحل هم می آمد."
شربت را که تعارف کردم. سینی را به آشپزخانه بردم. صدای زنگ در بلند شد.
مادر صدایم زد:
-تینا جان در رو باز کن. حتما سیناست.
چشمی گفتم و دگمه دربازکن را فشردم.
به آشپزخانه رفتم که صدای صحبت کردن از حیاط شنیدم. با دیدن سینا و ساحل از پشت پنجره، ذوق زده شدم و بی توجه به نگاه های متعجب مادر و بقیه، تا جلوی در دویدم.
چنان ساحل را در آغوش گرفتم که سینا چشم غره رفت:
-تینا چه کار می کنی؟ حواست نیستا؟!
با شرمساری رهایش کردم و ببخشیدی گفتم.
ساحل با مهربانی گفت:
-چیزی نیست، بالاخره حق خاله بالاتر از این حرفهاست.
سینا جلوتر وارد شد. دست ساحل را گرفتم:
-خوب شد اومدی. خیلی برات حرف دارم. تو رو خدا به دادم برس.
لبخند زد:
-وای من بمیرم برای خواهر کوچولوم. چشم، ولی می دونی که امروز باید زود برم. شماها همباید بیایید.
چشمانم را باز و بسته کردم:
-آره راست می گی، رستوران.
خندید:
-بله، الان هم امیر با زور بیرونم کرد. گفت باید بری استراحت کنی. منم گفتم بیام اینجا بهتره. آخه دلم تنگ شده بود. سر کوچه با سینا برخورد کردیم.
نفس عمیقی کشیدم:
-خدا رو شکر که اومدی. بریم تو فعلا خسته شدی. بعد یه عالمه برات حرف دارم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۱۵)
#تینا
#قسمت_۳۱۵
واقعا خوردن آش محلی، دور هم می چسبد.
تازه سفره را پهن کرده بودیم که پدر با نان سنگک وارد شد. به خاطر کار ساخت و سازی که داشت، ساعت خانه آمدنش مشخص نبود. گاهی تا شب سر ساختمان بود. گاهی هم ظهر می آمد و بعد از ناهار دوباره می رفت. امروز روز خوبی بود، چون پدر برای ناهار کنارمان بود. با آمدنش شادی ام کامل شد.
از همه زودتر جلو رفتم و سلام دادم. مدت ها بود خجالت را کنار گذاشته بودم و هر بار که به خانه می آمد، رویش را می بوسیدم. او هم سرم را می بوسید. این خانه ویلایی پر از خیر و برکت بود.
که پدر با تدبیرش برایمان فراهم کرد. وجود مادر بزرگ هم خوشبختی مان را تکمیل می کرد.
خدا را شکر مادر و رویا خانم هم مشکلی با هم نداشتند. ما طبقه پایین بودیم و رویا خانم طبقه بالا بود. مادربزرگ هم گاهی بالا در اتاق خودش، پیش رویا خانم می ماند. گاهی هم پایین و در اتاق من مهمان بود و شبها با قصه ها و خاطرات و نصیحت هایش خوابم می برد.
پدر دست و رویش را شست و کنار مادربزرگ نشست. عادت همیشگی اش بود که دست مادرش را ببوسد. یک یک حال همه را پرسید. حتی نوه ای که هنوز به دنیا نیامده بود.
برایش بشقاب تمیزی آوردم و دور هم ناهارمان را خوردیم.
ساحل وقتی فهمید خانم محمدی منزل پدرش است، با خوشحالی با او تماس گرفت و برای افتتاحیه رستوران دعوتشان کرد.
کلی حرف برای گفتن به ساحل داشتم اما خلوت خواهرانه مان جور نشد.
همگی برای رفتن به رستوران امیر آقا آماده می شدند، ولی من چشمم به صفحه گوشی بود.
که با نقش بستن تصویر سعید، لب هایم بی اختیار کش آمد. تماس را وصل کردم و به اتاق رفتم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۱۶)
#تینا
#قسمت_۳۱۶
هیچ وقت فکر نمی کردم، بتوانم پرهام را از خاطرم دور کنم و محبت کس دیگری را به قلبم بنشانم. خاطرات روزهای بودن با پرهام را به کمک خانم محمدی، و راهنمایی هایش، به فراموشی سپردم. سعی کردم حماقت ها و اشتباهاتم را به خاطر نیاورم تا مانع پیشرفت و خوشبختی ام نباشد. روزی که ریحانه و مادرش اصرار داشتن برای آمدنِ سعید به خواستگاری، با لجاجت تمام، مخالفت کردم. ولی آن ها کوتاه نیامدند و ساحل را واسطه کردند. چند ماه طول کشید تا مرا راضی کنند. اولین شرطم این بود که سعید باید از گذشته من با خبر باشد. چون دلم نمی خواست، تا آخر عمر عذاب وجدان داشته باشم. به خیال اینکه او را فریب داده ام. ساحل پذیرفت که هر چه لازم باشد خودش به او می گوید. با اینکه اصلا مایل به ازدواج نبودم، به ناچار پذیرفتم که او را ببینم. اولین روزی به منزلمان آمد، بعد از مدت ها دوباره دلم آشوب شد و لرزه به جانم افتاد. بعد از ماجرای پرهام و توبه کردنم، اصلا دلم نمی خواست با مردی هم صحبت شدم. حتی سعی می کردم چشمم به نامحرمی نیفتد. تا آرامشی که پیدا کرده بودم، از دست ندهم.
ولی طبق رسم و رسومات، بعد از آشنا شدنِ بزرگتر ها با هم و رسیدن به توافق نسبی، نوبت ما بود که حرف هایمان را بزنیم.
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.
خانواده ما تازه طعم آرامش را چشیده بود و من محبت پدرم را به دست آورده بودم. حس بدی داشتم و می ترسیدم این تازه وارد همه چیز را به هم بریزد. در دلم آرزو می کردم" کاش برود و مرا به حال خود رها کند. کاش بهانه ای جور می کردم و او را رد می کردم"
اما او هیچ عیبی نداشت. از نظر خانواده کاملا مقبول بود. جوانی مومن و پر تلاش که بعد از خدمت سربازی، با شوهر خواهرش، شراکتی کارگاه کوچک تولیدی لباس راه انداخته بودند.
از وقتی پا به منزل مان گذاشت، فکر و ذکرم این بود که بهانه ای بیابم تا جواب منفی بدهم. سرم پایین بود و حتی نگاهش نکردم. از زیر چای آوردن هم، در رفتم. تا موقع تعارف چشمم به چشمش نیفتد. وقتی قرار بود ردش کنم، چرا باید نگاهش می کردم. اما نمی دانستم
(ازدواج در تقدیر آدم هاست)
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490