eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
134 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
۳۳۵) سر و صدای های زیادی را شنیدم و درد عجیبی در سرم حس کردم. بی اختیار پلک هایم روی هم افتاد. چشم که باز کردم، سقف سفیدی بالای سرم بود. سکوت حاکم در اتاق و تاریکی، نشان از نیمه شب داشت. خواستم از جا بلند شوم که سوزش دستم آزارم داد. نگاه چرخاندم و سوزن سِرم را فرو رفته در رگ دستم دیدم. دست دیگرم را روی سرم گذاشتم که به شدت درد می کرد. ناله ام بلند شد. صدای سعید به گوشم رسید. هراسان، بلند شد و کنارم ایستاد: -چی شده؟ خوبی تینا جان؟ درد را فراموش کردم و به موهای ژولیده اش لبخند زدم: -آره خوبم. اینجا چه خبره؟ -چیزی نیست، به خیر گذشت. خدا رو شکر به هوش اومدی. داشتم دیوونه می شدم. در سکوت نگاهش کردم‌ که قطره اشک گوشه چشمش را پاک کرد. چشمانش را بست و روی برگرداند. به زحمت کمی جا به جا شدم که پایم را باند پیچی شده، دیدم. جا خوردم: -وای، پام چی شده؟ به سمتم برگشت. دست روی کتفم گذاشت تا روی بالش قرار بگیرم: -نگران نباش، مهم اینه که سرت ضربه سختی نخورده. پات خوب می شه. درد سرم و دیدن پایم در آن وضعیت، باعث شد بی اختیار اشک هایم روی گونه بچکد. دستش را جلو آورد و گونه ام را پاک کرد: -تینا، تو رو خدا. من طاقت گریه کردنت رو ندارم. این چند ساعت، برام اندازه چند سال گذشت. کنارم نشست. ولی خودش هم‌ نتوانست جلوی باریدن اشک هایش را بگیرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۳۶) تا صبح خواب به چشمانمان نیامد. مرتب پرستار را صدا می زد. تا سرم را چک کند و دارو هایم را بدهد. صبح که پزشک برای معاینه آمد، تازه متوجه شدم که بعد از آن تصادف ساعت ها بیهوش بودم و همه نگران از اینکه شاید ضربه مغزی شدم. پایم هم به شدت زخمی شده بود ولی استخوانش سالم مانده بود. بعد از اجازه مرخصی که پزشک صادر کرد، سعید برایم دو عصا آورد. که به زحمت زیر بغل هایم جای داد‌ و کمکم کرد که به خانه برویم. پدر و سینا هم برای کمک آمده بودند؛ ولی سعید به تنهایی کارهای ترخیص را انجام داد. درون اتومبیلش جای گرفتم و سرم را که هنوز درد داشت، به صندلی تکیه دادم. با احتیاط رانندگی کرد. مرتب با لبخند نگاهم می کرد و حالم را می پرسید. مادر و رویا خانم و مادر بزرگ در خانه منتظر بودند. بوی دود اسفند که در دست مادر بود، در حیاط پیچید. پدر با قصاب محل هماهنگ کرده بود که جلوی پایم گوسفندی را قربانی کرد. رویا خانم صدقه دور سرم چرخاند و در صندوق انداخت. مادر بزرگ جلو آمد و قربان صدقه ام رفت و گونه ام را بوسید. از سعید هم تشکر کرد. سعید کمکم کرد تا به اتاقم بروم و روی تخت دراز بکشم. تخت و پتو را که مرتب کرد، برای آوردن میوه هایی که خریده بود، بیرون رفت. آهی کشیدم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. صدای جیک و جیکِ گنجشک هایی که روی شاخه های گل های رز و محمدی، بالا و پایین می پریدند، آرامشی را به جانم هدیه داد. سر و صدای پدر و سینا که به قصاب کمک می کردند از حیاط به گوش می رسید. چشمانم را روی هم گذاشتم تا دقیق به خاطر بیاورم، چه بلایی به سرم آمده. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۳۷) خودم را دوباره در دشتی پر از گل دیدم. با لباسی از حریر سفید و موهای بلندی که دورم ریخته بود. با خوشحالی دور خودم می چرخیدم که سایه سیاه و وحشتناکی به سمتم می آمد. جیغ کشیدم و فرار کردم. به جای اینکه نام مادرم را صدا کنم، فریاد زدم"سعید، سعید" سایه سیاه، دستش را به سمتم دراز کرد تا مرا بگیرد. از ترس نزدیک بود که قلبم به ایستد. همچنان فرار می کردم و سعید را می خواندم. سایه نزدیک و نزدیک تر می شد. صدای سعید را شنیدم."تینا بیدار شو." با تکان های دستش روی شانه ام از جا پریدم. نفس نفس می زدم و پتو را محکم به سینه چسباندم. دستش آرام روی پیشانی ام قرار گرفت: -نترس. خواب دیدی. من کنارتم. دستش را برداشت: -خدا رو شکر تب نداری. نگران نباش. هنوز در شوک خوابی که دیده بودم، تنم می لرزید که مادر با لیوانی آب وارد شد. با کمک سعید چند جرعه خوردم. مادر بیرون رفت و سعید کنارم نشست. دستم را میان دستانش گرفت و با چشمانی نمناک، به چشمانم خیره شد. نتوانستم طاقت بیاورم و زیر گریه زدم. سرم را به سینه اش چسباند و نوازشم کرد. بدون هیچ حرفی، صبر کرد تا کمی آرام شوم. -چی شده تینا جان؟ چرا خودت رو اذیت می کنی؟ خواب بود، تموم شد. با پشت دست اشک هایم را پاک کردم: -خواب نبود، واقعیتیه، داره یه بلایی سرم میاد. شما هم هیچی نمی گید. -چه بلایی؟ آخه این چه حرفیه که می زنی؟ -پس اون موتور سوار چی؟ اشاره به پایم کردم: -این چیه؟ به سختی سعی کرد لبخند بزند: -تینا جان این یه حادثه بود. -نه، نبود. اون موتور سوار عمدا سمت من اومد. یک دفعه لحظه برخوردش را به خاطر آوردم. در اخرین لحظه، نگاهش را شناختم. خودش بود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۳۸) با صدای بلند گفتم: -خودش بود. یادم اومد. به چهره متعجب سعید نگاه کردم و از شرم سر به زیر انداختم. او هم سر به زیر و آرام‌ گفت: -آره خودش بود. ولی هر چی بود تموم شد. فراموشش کن. با شرمندگی و صدایی که از ته چاه بیرون می آمد پرسیدم: -یعنی چی؟ سرش را بلند کرد که پاسخ بدهد، سینا در زد و وارد شد. سینی که در آن چند سیخ جگر کباب شده بود، روی میز گذاشت و با لبخند نگاهم کرد: -آبجی چطوری؟ به زحمت لبخند زدم: -خوبم، ممنون، دستت درد کنه، زحمت کشیدی. نوش جانی گفت و بیرون رفت. سعید مشغول لقمه گرفتن شد. اجازه نداد حرفی بزنم. به سختی چند لقمه را از حلقم پایین فرستادم. جرعه ای آب نوشیدم و منتظر نگاهش کردم. با اصرار لقمه دیگری دستم داد: -بخور، جون بگیری. دیروز تا حالا کلی لطمه خوردی. ما هم که مردیم و زنده شدیم. مکثی کرد و ادامه داد: -راستش یه تصمیمی گرفتم. امیدوارم پدرت قبول کنه. سوالی نگاهش کردم و پرسیدم: -هنوز جوابم رو ندادی؟ -گفتم که نگران نباش. اون قضیه تموم شد. نگذاشتم فرار کنه. همان دیروز تحویل پلیس دادیمش. دیگه نمی ذارم برات دردسر درست کنه. فقط خدا کنه پدرت با تصمیمم موافقت کنه. دوباره مکث کرد و لقمه ای دیگر آماده کرد. چنان فکرم درگیر پرهام و تصادف و دستگیریش شد، که صحبت های سعید را نشنیدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۳۹) لقمه را آرام می جویدم و به روبرو خیره بودم. دستش را جلوی چشمانم تکان داد: -کجایی؟ اصلا فهمیدی چی گفتم؟ به خودم آمدم و ببخشیدی گفتم. لبخندی زد: -متوجه تصمیمم شدی؟ -ببخشید حواسم نبود. -اشکال نداره، بعدا بهت می گم. اول باید با پدرت صحبت کنم. از جا بلند شد و سینی را برداشت. موقع بیرون رفتن عمیق و متفکر نگاهم کرد. آهی کشید: -من همین جام. اگر کاری داشتی صدام کن. چشمی گفتم و بیرون رفت. دستم را روی چشمانم گذاشتم و به فکر فرو رفتم. "چرا باید با من چنین کاری کند؟ مگر من چه گناهی کرده بودم؟" مادر گوشی به دست آمد: -تینا جان، گوشیت را روشن کن. ریحانه جان می خواد باهات صحبت کنه. کمی جا به جا شدم و گوشی را از دستش گرفتم. تشکر کردم و روشنش کردم. بلافاصله تصویر ریحانه روی صفحه اش نقش بست. لبخند روی لبم نشست و تماس را وصل کردم. ابتدا با بغض حالم را پرسید و بعد با عصبانیت، شروع به گله کرد، که چرا مواظب خودم نبودم. سعی کردم خونسرد باشم و با صبوری قانعش کنم که طوری نیست. ولی قانع نمی شد. در آخر هم اعلام که به زودی با ساحل به دیدنم خواهند آمد. تماس را قطع کردم. احساس کردم زخم پایم تا عمق استخوانم، نفوذ کرده. دردی همراه با سوزش عجیب. به خود پیچیدم و ناله کردم. دلم نمی خواست سعید را بیش از این زحمت بیندازم. اما درد امانم را برید. از پنجره بیرون را نگاه کردم. کنار پدر ایستاده بود و صحبت می کردند. با دیدنشان دردم را فراموش کردم. مردانی که از صمیم قلب دوستشان داشتم. هر دو جذاب و دوست داشتنی. سینا شلنگ به دست حیاط را می شست. کنار پنجره که رسید نگاهی به داخل انداخت. به نشانه تهدید شلنگ آب را به طرفم گرفت. آب روی لباس هایم ریخت. خندیدم و جیغ کوتاهی کشیدم. با صدای بلند خندید: -کیف کردی؟ حالت جا اومد؟ سعید و بابا به طرفمان برگشتند. پدر سینا را صدا زد و اخمش را برایش در هم کرد. ولی خیلی زود به صحبتش با سعید ادامه داد. کنجکاو شدم، گوش هایم را تیز کردم. ولی چیزی متوجه نشدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۴۰) ناامید از بی نتیجه بودن تلاشم، خواستم روی تخت جا به جا شوم که گوشی در دستم لرزید. به خیال اینکه ساحل است و حتما با گوشی همسرش تماس گرفته، لبخند به لب بدون توجه به شماره، تماس را وصل کردم. صدایی که نیامد متعجب گفتم: -ساحل جان سر به سرم نذار. حالم خوب نیست. باز جوابی نیامد. مکث کردم و منتظر ماندم. -ساحل؟! خودتی؟! الو؟ باز جوابی نیامد. به گمان اینکه ایراد از صداست، خواستم تماس را قطع کنم که صدایش در گوشم پیچید: -بهتره قطع نکنی و به حرف هام گوش کنی. چشمانم از حدقه بیرون زد و دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا جیغ نکشم. -الو، هنوز اونجایی؟ باید ببینمت. همین امروز. زبانم بند آمده بود. دستانم می لرزید. تماس را قطع کردم و‌گوشی را زمین انداختم. اما زنگ زد. دوباره و دوباره. از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم. دستم به گوشی نمی رسید تا خاموش کنم. یکسره زنگ می خورد. بالاخره روی تخت خم شدم و دستم را دراز کردم. درد پا ناله ام را بلندکرد؛ ولی باز هم دستم نرسید. صدای سعید را که شنیدم سعی کردم خودم را روی تخت بکشم ولی نشد. با عجله نزدیک شد: -چه کار می کنی؟ دستم را گرفت و کمکم کرد روی تخت جای بگیرم. با بغض نگاهش کردم. متوجه گوشی شد و برش داشت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۴۱) سر به زیر و شرمزده نشستم. نگاهی به من انداخت و گوشی را سمتم گرفت. بریده بریده و با صدای لرزان گفتم: -نه، نه، نمی خوام جواب بدم. کنارم نشست: -چی شده؟ دوباره؟! سرم را تکان دادم. نفس عمیقی کشید و به صفحه گوشی که بی امان، شماره را نمایش می داد، چشم دوخت. کمی مکث کرد و بلند شد: -نگران نباش، خودم جوابش رو می دم. از اتاق بیرون رفت. از پنجره نگاهش کردم که در گوشه حیاط ایستاد و تماس را وصل کرد. دلم آشوب شد. لبم را زیر دندان هایم گرفتم و ناخن هایم را محکم پشت دستم کشیدم. چرا دست بردار نبود؟ تا کی باید تاوان اشتباهاتم را بدهم؟ اگر سعید رهایم کند چه؟ اگر پرهام مجبورم کند با او ازدواج کنم چه؟ آبروی پدرم؟ خوشبختی که تازه به خانواده ما راه پیدا کرده بود چه می شود؟ چطور عمری کنار یک خلافکار زندگی کنم؟ چه خاکی توی سرم بریزم؟ نگاهم روی سعید بود و هر لحظه انتظار داشتم، با عصبانیت گوشی را زمین بکوبد و برای همیشه برود. قلبم به تپش افتاد و قطره های اشک پی در پی، روی گونه هایم سرازیر شد. مثل مادر فرزند از دست داده، برای عشقی که به این راحتی و زودی، رو به پایان بود، اشک ریختم و عزا گرفتم. وقتی دیدم سعید نگاهی به من انداخت و خود را پشت درختان، از دیدم مخفی کرد. مطمین شدم که دیگر امیدی به ادامه زندگی با او نباید داشته باشم. همه چیز تمام شد. به همین راحتی. تاوان اشتباه هاتم در نوجوانی را با قربانی شدن عشق و خوشبختی ام باید می دادم. من محکوم به بدبختی بودم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۴۲) پتو را روی سرم کشیدم و زار زدم. برای پایان خوشبختی ام و اتمام عشق و نامزدی ام با مردی که عاشقانه دوستش داشتم. در دل به خودم، به پرهام، به تمام بدبختی های دنیا لعنت فرستادم. اگر تا پایان عمرم مجرد و تنها بمانم، هرگز تن به ازدواج با پرهام نمی دهم. حتی اگر دوباره عکس و مدرک و هر کوفت و زهرمار دیگری رو کند. افکار مسموم و منفی از هر طرف به مغزم هجوم آورد و قلبم را به درد آورد. دست روی قلبم گذاشتم. ولی آرام نگرفت. چنان در عالم خودم غوطه ور بودم که صدای در را نشنیدم. دستی رو بازویم قرار گرفت و تکانم داد. یکباره از جا پریدم و پتو را کنار زدم. ساحل با چشمانی از حدقه بیرون زده روبرویم بود و ریحانه هم کنارش ایستاده بود. با دیدن حال و روزم، جا خورد: -تینا، چی شده؟ یعنی این قدر درد داری که داری گریه می کنی؟ ریحانه روی گونه اش زد: -وای خاک به سرم. تو که گفتی خوبم. این چه وضعیه؟ باید دکتر خبر کنیم. آمپولی، مسکنی، چیزی؟ داری درد می کشی. با دیدنشان گریه ام شدت گرفت و وقتی ساحل کنارم نشست، بدون توجه به وضعیتش، خودم را در آغوشش انداختم.‌ گریه امان حرف زدن نمی داد. هر چه نوازشم کردو دلداری ام داد، نتوانستم لب از لب باز کنم. ریحانه سریع از اتاق بیرون رفت و با لیوانی آب و قرص مسکن برگشت. مادر و مادر بزرگ هم وارد اتاق شدند. همه نگران و مضطرب، سعی در آرام کردنم داشتند. ساحل مرا از خود جدا کرد. با پشت دست، اشک هایم را پاک کرد و گونه ام را بوسید. لیوان آب را جلوی دهانم گرفت و قرص مسکن را در دهانم گذاشت. بدون مقاومت قرص را فرو بردم و آب را نوشیدم. برای من که به پایان خط زندگی رسیدم، خوردن مسکن چیزی نبود. باید هزاران مسکن بخورم تا خودم و دیگران را نجات دهم. دلم می خواست بدانم سعید کجاست. یعنی حتی حاضر نشد، خدا حافظی کند؟ نگاهی به حیاط انداختم. نبود که نبود. آهی کشیدم و دوباره تنِ بی جانم را به آغوش ساحل سپردم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۴۳) هر کس چیزی می گفت و راهکاری برای درمان دردم می داد. غافل از اینکه دردی که می کشیدم، دردِ جسمی نبود و روح و جانم بود که می سوخت. هرچند دقیقه یک بار سر بلند می کردم و از پنجره، نگاه می دوختم به در حیاط، تا بلکه باز شود و سعید برگردد. اما امیدم واهی بود. وقتی سینا گفت با اتومبیلش رفته، مطمئن شدم که دیگر برنمی گردد. جرات نمی کردم به ساحل و بقیه دردم را بگویم. یا بخواهم که به سعید زنگ بزنند. او رفت که رفت. کاش می فهمیدم، پرهام به او چه گفت که بدون خداحافظی رفت. چشمه اشکم هم چنان می جوشید و انواع و اقسامِ شربت ها و دمنوش ها را برایم حاضر کردند. مادر بزرگ با نگرانی نگاهم می کرد و ذکر و دعا می خواند. رویا خانم هم که کمک پدر گوشت قربانی را تقسیم می کرد، برایم گوشت کباب کرد و آورد. همه درگیر و گرفتار من بودند. به سختی برای لحظه ای جلوی ریختن اشک هایم را می گرفتم، اما دوباره بغضم می ترکید و اشکم سرازیر می شد. با فکر کردن به اینکه همه چیز را از دست دادم و تا آخر عمر رنگ خوشبختی را نخواهم دید، قلبم به شدت درد گرفت. مادر برایم دمنوش آرام بخش آورد و مجبورم کرد بخورم و استراحت کنم. به ناچار دراز کشیدم و چشمانم را روی هم گذاشتم. دلم می خواست در تنهایی به درد خودم بمیرم. همه از اتاق بیرون رفتند. ساحل گونه ام را نوازش کرد و بوسید: -قربونت بشم، این قدر بی تابی نکن، تحمل کن. خوب می شی. بغضم را قورت دادم و چیزی نگفتم. دلم می خواست بگویم"تو رو خدا به سعید زنگ بزن و ببین کجاست و چه می گوید" اما نتوانستم، اگر او عصبانی باشد و حرفی بزند که باعث ناراحتی خانواده ام شود چی؟ ترجیح دادم به تنهایی این درد را بکشم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۴۴) آنقدر به درِ بسته حیاط چشم دوختم تا پلکم خسته شد و روی هم افتاد. شاید هم داروهای آرام بخش و مسکن اثر گذاشت که دیگر چیزی متوجه نشدم. با شنیدن صدای اتومبیلی از خواب پریدم. اتاق تاریک بود و نور چراغ های اتومبیلی که وارد حیاط می شد، به چشمانم افتاد. چشمانم را باز و بسته کردم. از لای پلک هایم، سعی کردم اتومبیل را ببینم. چند ثانیه ای طول کشید تا چراغ هایش خاموش شد. صدای پدر را که شنیدم مطمئن شدم، اتومبیل اوست. روی برگرداندم و به تاریکی اتاق خیره شدم. با یاد آوری آنچه که گذشته بود، دوباره بغض به گلویم چنگ انداخت. به یاد صحبت های خانم محمدی درباره پذیرفتن رنج ها ی زندگی افتادم. ولی من الان دچار کدام رنج بودم؟ رنج خوب یا رنج بد؟ آهی کشیدم و آرزو کردم کاش الان کنارم بود. تا نصیحت ها و حرف هایش مرحم دردم می شد. سرو صداهایی که از بیرون می آمد، حاکی از جمع بودن همه دور هم بود. بوی غذا و سر و صدای قاشق و چنگال هم به گوشم رسید. فکر کنم با آمدن پدر سفره را پهن کرده و دور هم شام می خوردند. اما کسی به فکر من نبود. باز هم تنهایی قسمت و تقدیرم شد. چقدر زود تمام شد، چشیدن طعم خوشبختی. کاش هیچ وقت با پرهام آشنا نشده بودم. کاش می دانستم که دوستی با او، تمام عمر زندگی ام را تحت الشعاع قرار می دهد. کاش می دانستم تا آخر عمر باید تاوان اشتباهاتم را بدهم. افسوس که دیگر زمان به عقب بر نمی گردد. افسوس که نمی توانم جبران کنم. هر چند خدای مهربان می بخشد و توبه را قبول می کند، اما اثرات سوء گناه تا ابد همراهم خواهد بود. آهی کشیدم و اشک هایم دوباره آرام آرام راه گونه و بالش را پیش گرفتند. دلم می خواست سر سجاده بودم و از خدا کمک می خواستم. تا مثل همیشه دستم را بگیرید و دلم را به آرامش برساند. اما توان بلند شدن نداشتم. حرکت دادن پایم هم خیلی سخت و درد آور بود. ترجیح دادم سکوت کنم تا اهل خانه با خیال راحت شام بخوردند. بعد از یکی شان برای خواندن نمازم کمک بگیرم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۴۵) چشم به سقف دوختم و در تاریکی، لحظه لحظه زندگی ام را مرور کردم. به این خانه که رسیدم، خاطراتم خوش بود. رنج هایم را پایان یافته دانستم. مخصوصا با حضور سعید در کنارم، که مایه آرامش و اطمینانم بود. با یادآوری اش دوباره دلم آشوب شد. به درِ بسته حیاط چشم دوختم. که نوری به اتاق تابید و سینا آرام صدا زد: -تینا، خوابی؟ دلم می خواست تنها باشم ولی وقت نماز اول وقت گذشته بود. به سمتش برگشتم: -بیدارم. شام خوردید؟ -آره خوردیم، الان برات میارم. تا خواستم حرفی بزنم، بیرون رفت و در را بست. نفس عمیقی کشیدم. کاش می دانست دردم گرسنگی نیست. چند دقیقه ای گذشت. چند تقه به در خورد و باز شد. به سقف خیره بودم که چراغ اتاق روشن شد. دستم را روی چشمانم گذاشتم: -وای سینا، کاش چراغ رو روشن نکنی. ولی با شنیدن صدای سعید جا خوردم: -خانم جان توی تاریکی که نمی شه غذا خورد. از جا پریدم و با چشمانی از حدقه بیرون زده نگاش کردم با هول گفتم: -سلام. وارد شد و در را بست: -سلام، زیبای خفته. امیدوارم بهتر باشی. خوب خوابیدی؟ زبانم بند آمده بود. کنارم نشست و سینی غذا را روی میز گذاشت. دستش را روی پیشانی ام قرار داد: -خدا رو شکر تب نداری. چرا توی خواب هزیون می گفتی؟ -کی؟ من؟! چی گفتم؟ خندید: -چیزی نگفتی. ولی همه اهل خونه شاهدند، یکسره اسم من رو صدا می زدی. یعنی اصلا طاقت دوریم رو نداری. با لبخند نگاهم کرد. شرمزده سر به زیر انداختم و خدا را شکر کردم که حرف بدی نگفتم. دلم می خواست بپرسم که پرهام به او چه گفته. ولی جرات نمی کردم. قاشق غذا را بالا آورد و اصرار کرد که بخورم. به ناچار غذا را ذره ذره می خوردم. در دلم آشوبی به پا بود. می دانستم متوجه حالم هست، ولی جیزی نمی گفت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۴۶) غذا خوردنم که تمام شد، به سختی گفتم: -نماز نخوندم. -غصه نخور خودم کمکت می کنم. دست در جیبش کرد و گوشی ام را بیرون آورد. -راستی این گوشیت. پیش من بود. ملتمسانه نگاهش کردم: -چی شد؟ بی تفاوت روی برگرداند و مشغول برداشتن سینی شد: -چیزی نشد. دیگه مزاحمت نمی شه. فقط می خواست از نامزدیمون مطمئن بشه. با صدایی لرزان گفتم: -ببخشید سعید جان. نمی خواستم اذیت بشی‌. با لبخند به سمتم برگشت: -اذیت نشدم. ولی خوب شد، روی تصمیم مصمم تر شدم. -تصمیم؟ -بعد از نماز بهت می گم. از در بیرون رفت و مرا با دریایی از افکار ضد و نقیض تنها گذاشت. "اگر تصمیم به جدایی دارد، چرا هنوز مهربان است؟ اگر قصد تنبیه دارد، چرا پس قهر نکرد؟ اخم نکرد؟ داد نزد؟ اصلا چرا اینجاست؟" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490