#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_135
چشمانش را بست و سرش را روی زانوانش گذاشت.
علی آرام شروع کردن به خواندن و دیگران هم با زمزمه هایشان اورا همراهی کردند.
امید پوزخندی زد و با خود اندیشید:"این مردم گویی خودآزاری دارند. از آزار و اذیت خودشان خوششان می آید.
کم بد بختی دارند. کم درد دارند. حالا نشستند و ناله می زنند و اشک می ریزند. واقعا که."
صدای هق و هقِ و ناله در فضای اتاق پیچید.
آهی کشید و به غم های خودش اندیشید که در میان ناله ها، صدای یا ابا عبدالله و یا حسین بلند شد.
دلش به لرزه افتاد."
این جماعت عجب با عشق این نام را صدا می زنند."
لرزش دلش را نمی فهمید. این حال برایش غریب بود.
غم داشت. غمی بزرگ ولی این غم با غم های دیگر فرق داشت.
گوش هایش را تیز کرد.
دوباره و دوباره، صدای ناله و نام حسین در هم آمیخت.
نا خداگاه اشکش راه باز کرد و بر گونه اش بارید.
" نه نباید این طوری بشه. من این حرفها رو قبول ندارم. اشک بیهوده ریختن و گریه کردن، از سرِ بی عقلیه."
سرش را بلند کرد و اشکش را پاک کرد.
نگاهی به اطراف اندخت. با تعجب دید که مریم و چند پرستارِ دیگه جلوی در ایستادند و آرام اشک می ریزند.
"واقعا از اینا دیگه بعیده. مثلا تحصیل کرده ان."
از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
خودش را به آبسرد کن رساند و کمی آب سرد نوشید.
احساس سبکی داشت. ولی این حس از کجا بود؟
به طرف اتاق برگشت که با تعجب دید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490