eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
هنوز مبهوتِ حرفی بود که شنید، که محسن سر از سجده برداشت. با سرعت از اتاق بیرون رفت و وارد آسانسور شد. هیچ جوری نمی توانست این دعای محسن را هضم کند. روی صندلی اتومبیل نشست و سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. صدای محسن اورا به خودش آورد. "ببخشید مهندس معطل شدی. نمی شه از لذت نماز اول وقت گذشت." امید چشمانش را باز کرد و گفت:" اشکال نداره." هنوز راه نیفتاده بودند که صدای گوشی محسن بلند شد. نگاهی به صفحه گوشی اندخت و تماس را وصل کرد:"بله بفرمایید... خودم هستم... اِه شرمنده نشناختم... بله.. اتفاقا داریم میایم پیش شما... چشم حتما.. امری باشه.. خدا نگهدار." تماس را قطع کرد وبا لبخند رو به امید گفت:"چقدر مردِ نازنینیه این احمد آقا. شماره من رو از خواهرم گرفته. راستی چرا گوشیت خاموشه؟ می گه هر چی تماس می گیریم امید گوشیش خاموشه." امید آهی کشید و گفت:"حالا با من چه کار داشت؟" محسن گفت:"نمی دونم! چیزی نگفت. به هر حال ما که داریم می ریم پیشش." امید گفت:" بله درسته." اما نگران و دل آشوب بود. اینکه چه خواهد شد؟ چطور باید امشب را بگذراند؟ بعد چی؟ چطور دوباره به خانه برگردد؟ بعد از مقابله با خواستِ پدرش؛ قطعا دیگر جایی در آن خانه نخواهد داشت. حتی مادرش هم نمی توانست کاری برایش انجام دهد. دندان هایش را با حرص روی هم فشرد. محسن که متوجه ناآرامی اش شده بود. با خنده گفت:"خوش به حالت که شبها کنارِ احمد آقایی. حتما کلی صفا می کنی؟ اصلا از دیشب تا حالا احساس می کنم به پدرم نزدیک شدم. من که خیلی کوچیک بودم. یعنی من و خواهرم مریم، دوقلو هستیم. شاید اون موقع یک سال هم نداشتیم. که بابا رفت. هیچی ازش یادم نمیاد. ولی احمدآقا را که دیدم؛ حس کردم پدرمه. " بعد آهی کشید و اشک در چشمش حلقه زد. ادامه داد:"امید جان؛ بی پدری و یتیمی خیلی سخته. مادرم خیلی رنج کشید تا مارو بزرگ کرد. اما یک بار هم خم به ابرو نیاورد. حتی الان با این همه درد و رنج، یک بار شکایت نمی کنه. می گه همه این ها امتحانات الهیه. خدا می خواد مارو امتحان کنه. باید صبور باشیم. تا توی امتحان رد نشیم. من هم قبول دارم؛ ولی دلم براش می سوزه. یه روز خوش نداشته. اما خودش می گه نه؛ من خوشبختم. خیلی خوش بودم با پدرتون. الان با شما خوشم. ولی می دونم که خیلی سخته خیلی سخت. البته برای من نه. می دونم بابا راه حق رفته و به قول مامانم توی امتحانش شاگرد اول شده. ولی مامانم دیگه توان نداره." سرش را زیر انداخت وآرام اشکش را با انگشتش پاک کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490