#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_144
روبروی آینه ایستاد. مثلِ همیشه مادرش، لباس ها را مرتب و آماده گذاشته بود.
لبخندی زد و پیراهنش را پوشید. یک پیرهنِ یاسی رنگ و شلوار کرم.
لباسش را پوشید و موهایش را با سشوار حالت داد.
به خاطرِ دلِ مادرش هم که شده باید خوش تیپ و خوش لباس باشد.
گوشی اش را برداشت و شماره محسن را گرفت.
" الو... سلام... ممنون.. احمدآقا چطوره؟.. زحمت افتادی ببخشید...سعی می کنم بیام تا یکی دوساعت دیگه... یاعلی"
تماس را قطع کرد. با تعجب مکثی کرد و با خودش گفت" من باز هم گفتم یاعلی؟. یعنی چی؟.. از دستِ این محسن."
کارش که تمام شد روی تخت نشست. داغِ دلش تازه شد. باید فکری می کردخوب می دانست که حریف پدرش نمی شود. هر وقت تصمیمی می گرفت همه باید اطاعت می کردند. حتی مادرش هم کاری از دستش ساخته نبود.
پس به مادر هم امیدی نبود.
باید تا وقتِ آمدنِ مهمان ها کاری کند و راهی بیندیشد.
کاش کسی را داشته باشی که در هنگام آشفته حالی؛ که مغزت فرمان نمی برد، راهی را نشانت دهد.
کاش همراه و همفکری داشته باشی، برای لحظاتِ تصمیم گیری و انتخاب.
کاش لحظات آنقدر سخت نباشند که نتوانی راه گریزی بیابی.
ولی چاره ای نیست.
باید تنها باشی و در تنهایی غم ها را به دوش بکشی. چون کسی درکت نمی کند.
جایی که پدر؛ فقط سازِ مخالف می زند ومادر اظهار عجز، چه باید کرد؟ به که باید دل خوش داشت؟
بی کسی که نداشتنِ پدر و مادر نیست.
بی کسی نداشتنِ همراه و هم صحبت و همراز است.
روبروی آینه نشست. خیره شد به تصویرِ دورن آن. جوانی که در اوج نیروی جوانی؛ عاجز از ساختنِ آینده است.
دستی به صورتش کشید و با حرص نفسش را بیرون داد.
نگاهی به عقربه های ساعت روی دیوار انداخت.
نه.. این آخر خط نیست. باید فکری کند و چاره ای بیندیشد.
در این فرصت کوتاه.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490