#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_147
لحظات به کندی می گذشت.
جو سنگینی حاکم بود. البته فقط برای امید.
میز شام آماده شد. همگی با تعارف مادر به سمتِ میز شام رفتند.
میز با انواع غذاها، سالاد و دسر، پر شده بود.
آقای بهرامی با خنده گفت:" اِی بابا چرا اینقدر زحمت کشیدید؟ یه لقمه نون و بوقلمون می خوردیم."
و با صدای بلند خندید.
همه خندیدند، غیر از امید.
امید سعی کرد دور از دخترک بنشیند. تا ناخواسته چشمش به او نیفتد.
سرش را هم پایین انداخت.
لقمه ها به سختی از گلویش پایین می رفت. سعی می کرد فقط از جلوی خودش غذا و دسر بردارد تا مجبور نباشد، حتی ذره ای رویش را به سمت دیگری بچرخاند.
غذا خوردن برایش مثلِ خوردنِ زهر شده بود.
با هر بدبختی بود تحمل کرد. فقط مادرش، هر چند لحظه یک بار چیزی به امید تعارف می کرد. خوب می دانست که امید چه زجری می کشد.
با نگاهی نگران به او می نگریست.
چاره ای نداشت جز دندان به جگر گذاشتن و تحمل کردن.
بالاخره همه از پشتِ میز شام بلند شدند.
با تعارف مادر؛ بر روی مبل های راحتی نشستند.
امید نگاهش بین ساعت روی دیوار و راه پله حرکت می کرد و دلش می خواست هر چه زودتر از این مکان بگریزد.
ولی با حرف پدرش جا خورد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490