eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
پدر خطاب به آقای بهرامی گفت:" از هر چه بگذریم سخن دوست خوش تر است. بهرامی جان به نظرم بریم سرِ اصلِ مطلب." با شنیدن این حرف؛ امید با چشم های از حدقه بیرون زده و نگاهی نگران به مادرش نگریست. با نگاهی ملتمسانه از او می خواست که کمکش کند. مادر با نگرانی سرش را تکان داد و به زیر انداخت. از مادر که ناامید شد. چشم دوخت به دهان آقای بهرامی. او با همان خنده های مخصوص خودش گفت:" جناب مهندس من کی باشم بخوام روی حرف شما حرف بزنم. بفرما در بست در خدمتم." قلب امید به تپش افتاد. گویی دیگر طاقتِ ماندن در سینه اش را نداشت. به در و دیوار می کوبید تا از قفس تنگ سینه اش بیرون بجهد. احساس کرد نفسش تنگ شده. به سختی و شمرده شمرده نفس کشید. رنگ از رخسارش پرید و دستش را مشت کرد و عرق سرد روی پیشانی و کف دستش نشست. خم شد و دستمال برداشت و پیشانی اش را خشک کرد. باید امشب تکلیف خودش را با این زندگی مشخص می کرد. سخت بود خیلی سخت که بخواهد با مرد دیکتاتور زندگی اش مقابله کند. ولی اگر این کار را نمی کرد. قطعا نفسش برای همیشه قطع می شد. قطعا می مرد. قفسه سینه اش با هر نفسی که می کشید به شدت بالا و پایین می رفت. خوب می دانست که دیگر توان ماندن را ندارد. از جا بلند شد و ببخشیدی گفت. به سمت پله ها رفت و با سرعت شروع کرد به بالا رفتن. که صدای پدرش او را سر جا میخکوب کرد. با صدای محکمی گفت:"بهتره برگردی. صحبت های مهمیه. باید باشی." با فکر به اینکه قرار است چه بشنود و چه بلایی سر زندگیش بیاید. خشمگین و ناراحت؛ پله هارا دوباره پایین رفت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490