#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_151
دیگر درنگ جایز نبود. باید حرفش را می زد.
کمی تعلل کرد و گفت:" راستش من از قراری که بین پدرهامون گذاشته شده، بی خبر بودم. یعنی بدون اینکه نظر من رو بپرسند این قرار رو گذاشتند."
نیکی با تعجب به امید نگاه کرد و گفت:"یعنی چی؟"
امید سرش را بلند کرد و به نیکی نگاه کرد. آب دهانش را به زحمت قورت داد و گفت:" یعنی من اصلا خبر نداشتم."
نیکی گفت:" یعنی شما از بودن من اینجا راضی نیستی؟"
امید که دلش نمی خواست، دلِ این دختر بی گناه را بی دلیل بشکند، گفت:" راستش، من اصلا آمادگی برای ازدواج ندارم. متأسفم اینو می گم، ولی پدرِ من هرکاری خودش بخواد انجام می ده."
و سرش را پایین انداخت. نیکی از جا بلند شد و لیوان را روی میز گذاشت.
خواست برود که امید گفت:"خواهش می کنم شما کمکم کنید."
نیکی با تعجب نگاهش کرد وگفت:"من؟"
امید گفت:" بله شما. خواهش می کنم بنشینید."
نیکی دوباره روبرویش نشست.
امید کلافه دست لای موهایش کشید و نفسش را با حرص بیرون داد و گفت:"
می دونم توقع زیادیه. ولی ازتون خواهش می کنم منو از این وضعیت نجات بدید. من نمی تونم روی حرف پدرم حرف بزنم. ولی حرف شما را قبول می کنه."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490