eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
هوا روشن شده بود و نور خورشید از پنجره روی صورتش افتاده بود. به سمتِ دیگر چرخید که چشمش به ساعت دیواری افتاد. دیرش شده بود. با عجله بلند شد. باعجله آماده شد و از پله ها پایین رفت. باید به دانشگاه سر می زد. بعد دفتر استاد تهرانی می رفت. ذهنش در گیرِ پروژه بود. واردِ سالن شد. به آشپزخانه نگاه کرد. خبری از مادرش نبود. حتما هنوز خوابیده. در ورودی را باز کرد. صدای مادرش شنید. :"امید جان! صبر کن! منم باهات میام." برگشت و باتعحب مادرش را نگریست گفت:"شما کجا؟ اول صبحی." مادر خودش را به او رساند و گفت:"می رم خونه خاله زری. مامان جون هم آنجاست. می خوام یه سری بهشون بزنم." امید با تعجب گفت:"این وقتِ صبح؟" مادر لبخندی زد وگفت:"برای ما اولِ صبحه. برای اونها لنگِ ظهره." بعد هر دو خارج شدند ودر را بستند. رفتارِ مادرش واقعا عجیب بود. بر خلافِ هر روز صبح، که اصرار داشت امید صبحانه بخورد؛ امروز ..... به هر حال دیدنِ خاله زری و خانم جون، یا شاید هم زهرا، برای داشتنِ حالِ خوب، آن هم اول صبح، عالی بود. جلوی در که رسیدند، مادر پیاده شد از امید تشکر کرد. امید منتظرِ تعارف بود. ولی مادر خودش رفت و تعارفی هم نکرد. نمی شد تا اینجا بیاید و دست خالی برگردد. منتظر نشست. خاله زری که در را باز کرد. چشمش به او افتاد؛ جلو آمد. امید از اتومبیل پیاده شد. بعد از احوالپرسی، خاله تعارفش کرد و گفت:"چای حاضره بیا داخل." تا خواست چیزی بگوید مادر گفت:"نه خواهر امید عجله داره. باید بره. کلی کار داره." بعد رو کرد به امید و گفت:"ممنونم مادر. برو به کارت برس." امید در کمالِ ناباوری، از رفتارهای امروز مادرش، از خاله خداحافظی کرد و راه افتاد. "هر چه که بود، این مادر ، مادرِ همیشگی نبود. چرا؟ چی شده؟" غرق در افکارش بود که خودش را جلوی در دانشگاه دید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فریبا_خب زهره جون حالا نی نی شما کی میاد؟ _ان شاءالله بهار. _حتما اگه دختر بود هم می‌خوای اسمش رو بذاری بهار. _نه بابا مادر شوهرم براش اسم انتخاب کرده .وحید هم میگه هرچی مامانم بگه چه کنم عمه است دیگه چه کار کنم؟ _اِن شاءالله به سلامتی! بالاخره یک خبر از فرزاد رسید. و نامه‌ای که حامد با خودش آورد و دلِ همه را شاد کرد .بله فرزاد زنده بود و در یک اردوگاه عراقی . اردوگاهی که قرار بوده مخفی بماند و به همین خاطر عراق هیچ نامی از آنجا به صلیبِ سرخ نداده بود. ولی بالاخره بعد از اِتمامِ جنگ مجبور می شوند آمارِ اُسراء آنجا را بدهندو اسم فرزاد هم در لیست اسرا بود. مامان_حامد مادر جان ان شاءالله عاقبت بخیر بشی .دلمون را شاد کردی. حامد_خدارا شکر.مادر جان دلِ خودم هم شاد شد .وای وقتی از بنیاد به بابا زنگ زدم چقدر خوشحال شد. _آره مادر این چند وقت اندازه چند سال پیر شدیم .خدا را شکر. برم نماز شکر بخونم. حالا دیگر می‌تونستند به فرزاد نامه بدهند و از حالش باخبر شوند. درست بودکه باز هم ازشان دور بود ولی بی خبر نبودند و امید به برگشتنش داشتند.مامان که انگار روحِ تازه‌ای در کالبدش دمیده شده بود. بابا که دوباره مثل قبل سرِحال شده بود. و دوباره شادی به محفلِ گرمِ خانواده برگشته بود. شب‌ها دورِ هم از خاطراتشان می‌گفتند و وجودِ بهار و حسین هم محفل را گرم‌تر می‌کرد.ولی هنوز مانده بود تا آمدنِ فرزاد. مامان هرروز چشم به راه بود و گوش به اخبارِ رادیو و تلویزیون. با ذوق‌وشوق از آمدنِ فرزاد می‌گفت و آرزوهایی که برایش داشت. فریبا و فرشته هم خوشحال از شادی مادرشان بودند. روزها سپری می‌شد و سال رو به پایان می‌رفت که قرار شد . دخترها به کمک مادرشان بیایند و برای رسیدنِ سالِ نو خانه تکانی کنند. تازه حسین خوابیده بود. مامان هم بهار را سرگرم کرده بود. فریبا و فرشته هم مشغولِ خانه تکانی؛ که زهره به دیدنشون امد. فرشته_وای زهره با این حالت چطوری از خونه بیرون آمدی؟ زهره_خسته شدم فرشته . عمه نمیذاره از جام بلند بشم . می گه بعد از چند سال داری بچه میاری باید خیلی مواظب باشی . با یه بهونه‌ای از دستش در رفتم از صبح اومدم خونه مامانم .دیگه داشتم تو خونه خفه می‌شدم .گفتم بیام پیشِ شما دلم باز بشه . فرشته_کارخوبی کردی زهره ولی مواظبِ خودت هم باش. زهره_باشه حتما الان هم یه جا نشستم دیگه. فریبا برایشان چای آورد و دور هم نشستند. فریبا_ولی چقدر خوب شد اومدی ما هم خسته شده بودیم .یه کم استراحت می‌کنیم. زهره_آره فداتون بشم زیاد خودتون را خسته نکنید حالا کو تا عید.راستی از فرزاد چه خبر؟ فرشته_خدا را شکر بی‌خبر نیستیم نامه می ده . زهره_اِن شاءالله هرچی زودتر صحیح و سالم برگرده. فریبا_ان شاءالله . فرشته_از زهرا چه خبر؟ زهره_بابا من که گفتم توی خونه زندانی شدم.خبر از کسی ندارم. فقط یه چیزی شنیدم خیلی ناراحت شدم. فرشته_چی شده زهره برای زهرا اتفاقی افتاد؟ _نه بابا خدا نکنه زهرا خوبه .ولی برای فرهاد پسرِ آقای سلامی،یه اتفاقی افتاده که خیلی ناراحتم کرده. فریبا_چی شده زهره؟ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490