شبها_ی_بدون_او
#قسمت_92
با دیدن خونی که فرش را آغشته کرده بود، فریادی زدم و دیگر چیزی نفهمیدم.
نه داخل درمانگاه و نه در خانه، دیگر کلامی با مهرداد صحبت نکردم. میز شام دست نخورده ماند. برای اولین بار گره ابروهای مهرداد برای مدتی طولانی از هم باز نشد.
دلم میخواست بخندد و مرا بخنداند، ولی او هم از تلاش برای خوشحال کردن من، گویی خسته شده بود که شام نخورده و با اخم به اتاق رفت و در را بست.
اولین قهر، اولین بیمهری، اولین احساس ناامنی، اولین حس تنهایی و بیکسی... . واقعا دردآور بود.
دست ترانه روی بازویم نشست:
- چی شد؟ حالت خوبه؟
آهی کشیدم:
- خوبم، ولی دارم به یه جاهایی میرسم. اما من هیچ گناهی نداشتم. ترانه به خدا اون شب حالم بد بود. ترسیده بودم. نصفه شب شده بود و مهرداد خیلی دیر اومد. گوشیاش هم که در دسترس نبود. میدونست من میترسم. میدونست من باردارم و بهش احتیاج دارم. میدونست تا نیاد من شام نمیخورم. چرا دیر اومد؟
ترانه بازویم را نوازش داد:
- خب از خودش میپرسیدی؟
- نتونستم. خیلی ناراحت بودم. از ترس و استرس، تمام بدنم یخ کرده بود. دلم نمیخواست داد بزنم، ولی نتونستم خودم رو کنترل کنم.
اما همهاش تقصیر اون بود.
- باشه خودت رو اذیت نکن. هر دوتون اشتباه کردید.
نگاهش در صورتم چرخید:
- ببین مریم جان، فکر میکنی من و جلال هیچ وقت دعوا نمیکنیم؟ ما هم دعوامون میشه، ولی هیچ وقت قهر نمیکنیم.
خندید:
- البته یک بار قهر کرد، گفتم اگر قهر کنی، منم قهر میکنم میرم خونه بابام. دیگه خودت میدونی و مامانم. از ترسش دیگه قهر نکرد.
- خوش به حالت ترانه، شما همدیگر رو میفهمید، ولی مهرداد هیچ وقت نفهمید من چی میخوام.
- شاید درست باهاش صحبت نکردی!
- نمیدونم.
دوباره بغضم گرفت:
- من امیرحسینم رو میخوام.
- باشه. بابام زنگ زده بهش، قرار شده امروز بیارتش، نگران نباش.
صدای گریه زهرا بلند شد و ترانه به سمتش رفت.
مادر تسبیح به دست بیرون آمد. خوب میدانستم که فقط برای زندگی من نذر و نیاز میکند.
صدای زنگ در که بلند شد، از جا پریدم:
- خودشه!
مادر از آشپزخانه بیرون دوید. ترانه سر زهرا را روی دوشش گذاشت و نگاهم کرد:
- خدا رو شکر که بابات، یه در بازکن برقی وصل نکرده. حداقل اینجوری مجبوری بری دم در.
پاهایم سست شده بود و مردد جلوی در مانده بودم. ترانه صدایش را بالا برد:
- بجنب دیگه. الان پشیمون میشه و میره.
چادرم را مرتب کردم و به سمت در دویدم.
اما با دیدن صحنه روبرویم، خشکم زد.
حتی قدرت باز کردن لبهایم را نداشتم.
(فرجامپور)
⛔️کپی و فروارد ممنوع و حرام است ⛔️
@asraredarun
اسرار درون
ایتا و تلگرام
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_92
خیره به صفحه مانیتور بود ولی چشمش چیزی نمی دید.
تمام دنیا دور سرش می چرخید.
تمام حواسش پیِ زهرا بود.
در دنیای خودش چرخ می زد و می گشت.
که دستی بر شانه اش نشست.
با هول و هراس از جا پرید.
چهره خندانِ محسن، تعجبش را بیشتر کرد.
او کِی آمده بود؟ چشمانش را به شدت باز و بسته کرد.
سرش را به اطراف تکان داد و محسن همچنان با لبخند نگاهش می کرد.
تازه به خود آمد و نگاهی به اطرافش کرد.
محسن با لبخند گفت:"سلام مهندس. خسته نباشی. کجایی؟ نیستی"
امید آرام روی صندلی نشست و آرام گفت:" همین جام"
محسن خندید و گفت" بله دارم می بینم. از کِی اینجایی؟"
و به صفحه خاموش مانیتور اشاره کرد.
امید دستی به صورتش کشید وچیزی نگفت.
محسن با خنده گفت:"فقط یه صورت داره. که مهندس جوان عاشق شده"
و بعد دوباره بلند بلند خندید.
امیدکلافه دستش را لای موهایش فرو کرد. از اینکه راز دلش فاش شود؛ هراس داشت. ولی جوابی هم نداشت.
سرش را زیر انداخت و آهی کشید.
محسن گفت:"اینکه غصه نداره. اگر دوستش داری باید بری خواستگاری و خودت را راحت کنی. ان شاءالله که جواب مثبت می گیری و دیگه کارهای ما زمین نمی مونه"
دوباره بلند بلند خندید.
شاید حق با محسن باشد. باید از این بلا تکلیفی نجات پیدا کند.
عشقی که گریزی از آن نیست. عشقی که ذهنش را درگیر کرده. باید تکلیفش معلوم شود. حتما باید با مادر صحبت کرد و اورا به خواستگاری فرستاد.
دیگر صبر جایز نبود.
تاب و توانی نمانده. حتما امشب صحبت می کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490