eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم💐 🔻چنانچه زن حق ندارد بدون اجازه شوهر از خانه بیرون رود مرد نیز حق ندارد بیشتر از سه روز غائب شود یا مسافرت رود بلکه همواره باید هر چهار شبانه روز یک شب را حتما در خانه نزد همسرش باشد✔️ و اگر بخواهد مسافرتی برود باید همسرش را راضی کند یا همراه خود ببرد .💞 و پیامبر اکرم نیز دربعضی مسافرت ها و جنگها یکی از همسران را همراه خودشون می‌بردند.✅ البته این از احکام ثانویه اسلام هست و در موردی است که میان زن و شوهر صفا ویکرنگی نباشد .👌 🌺آنچه در مرحله اول اسلام به زن و شوهر سفارش میکند ، رفاقت و یکرنگی است که اسلام درباره آن تاکید فراوان دارد . 🌸آنان. این لباس یکدیگر معرفی میکند و رحمت و مودت خدایی را که میان آنها برقرار شده است به یادشان می‌آورد. 📌معاشرت به معروف یعنی حسن خلق و نیک رفتاری را به آنها گوشزد می‌کند و هر یک را به تحمل کج خُلقی دیگری توصیه میکند. ❇️به ویژه به شوهران بیشتر سفارش میکند که مراعات حال زنان را بنمایند ، زیرا ایشان ضعیفتر از مردان هستند . بعلاوه سلام کردن و خداحافظی نمودن را و دهها سفارش اخلاقی دیگر که همگی موجب الفت و صفا می‌شود، به آنان تذکر میدهد👉😊 🔰حال اگر زن و شوهری چنین دستورات سعادت بخش ورفاه انگیز ی را نشنیدند یا شنیدند و عمل نکردند و خواستند با دین خدا لجاجت کنند اسلام موضوع حق و وظیفه. را پیش میکشد .🍃 🔸مثلا اگر مردی به همسرش بگوید : راضی نیستم به مجلس عزای پدرت هم بروی و زن نتواند این موضوع را تحمل کند ، او میتواند به شوهرش بگوید: من وظیفه ندارم در خانه هیچکاری بکنم برو یک آشپز ، یک نظافتچی ، یک پرستار بچه بیاور تا آن وقت بفهمی که چهار نفر آنها به اندازه من دلسوز نیستند
🍁 📌‍ سلام علیکم و رحمت الله و برکاته خدمت تمامی خواهران و برادرانم  من هستم و میخواهم به امید خدا سرگذشت برادرم براتون بگم ، تا بدانیم که هیچ وقت برای دیر نیست حتی اگر مثل برادر من باشید... بله کمونیست برادرم یک آدم بود... 👌🏼اول میخواهم از خانوادم بگم که بدانید چه خانواده داریم... ما 4 فرزند هستیم اول خواهر بزرگم که کرده و تو یه شهر دیگه ست بعد برادرم و من و برادر کوچکم ، پدر و مادرم به حمد خدا میخوندن ولی زیاد از دین نمیدونستن به قول پدرم نماز ما از روی هست نه از روی   ولی در عین حال خانواده و خیلی بودیم پدر مادرم واقعا هم بودن به حدی که تمام طایفه میگفتن که دارن برای هم بازی میکنن پدرم هر موقع که از سر کار میامد مادرم هرچی دستش بود میزاشت زمین و میرفت پدرم و خیلی صمیمی باهم خوش بش میکردن طوری که انگار پدرم طولانی بوده و برادرم اگر خونه بود به شوخی میگفت : دست مادر منو میگیری؟ زمینت بزنم پیرمرد... پدرم میگفت به تو چه پدر سوخته زن خودمه تو چیکاره ای و با هم میکردن از یه طرف که هر دوتاشون قلقلکی بودن مادرم هر دوتاشون رو میداد و با هم شوخی میکردیم طوری میخندیدیم که گاه گاهی همسایه ها میگفتن شما همیشه به چی میخندید!؟ و این شوخی ها صمیمیت ما رو چند برابر کرده بود و ناگفته نماند که زیادی برای بزرگترها قائل بودیم به طوری که پدرم میگفت تو طایفه ما اگر بزرگ طایفه بگه که زنتو طلاق بده کسی حق نداره  و این احترام به جای خودش خیلی خوب نیست... 💫و اما زندگی برادرم... برادرم 16سال داشت و خیلی به خواندن داشت بیشتر کتاباش راجب یا بود و روزبروز تو دنیای بی دینی فرو میرفت و کسی اعتراض نمیکرد و چیزی بهش نمیگفتن... چون توی و آدم بود خیلی و بود و تو ورزش کمربند سیاه کاراته داشت و تا حالا کسی پشتش رو به زمین نزده بود و این پدر و عموم بود که همه جا پوزش رو میدادن که کسی تو طایفه نمیتونه پشت ما رو زمین بزنه ، و از هیچ چیزی کم نداشت های روز... 😔از کتابهایی که میخوند روزبروز بیشتر میشد، تا اینکه یه شب پدرم خونه نبود و یکی از فامیلای ما فوت کرده بود و مادرم گفت که باید بری برادرم میگفت نمیرم حوصله ندارم مرده که مرده به من چه روحش آزاد شده رفته... ولی مادرم گفت که عیبِ باید به جای پدرت بری ناچار رفت دیر وقت بود هنوز نیومده بود که مادرم به عموم زنگ زد که احسان چرا نیومده؟ عموم به پسر عموم گفت احسان کجا هست اونم گفت که گفته حوصله ندارم من میرم خونه تو تاریکی شب تنهای رفته نمیدونم الان کجاهست... شب خیلی دیر بود ساعت 3 نصف شب بود که یکی زنگ در زود با لگد میزد به در میزد در باز کن در باز کن  زود باش درو باز کن.... با مادرم رفتیم حیاط مادرم گفت کیه؟ احسان گفت مادر درو باز کن منم زود باش امدن زود باش ، درو باز کردیم با عجله آمد تو در بست سر تا پاش گلی بود مادرم گفت چی شده چیزی نگفت دوید تو خونه گفت درببند الان میان صورتش عرق کرده بود هارو کشید... مادرم گفت چی شده چرا اینطوری میکنی گفت چیزی نمیدونم چشماش زده بود بیرون نمیتونست بشینه به هر گوشه می‌رفت می‌گفت الان میان چیکار کنم؟ مادر کمکم کن من داشتم میترسیدم مادرم براش آب آورد گفت بخور گفت ولم کن آب چی الان میان... بد جوری ترسیده بود مادرم بزور بهش آب داد گفت بشین نشست به هر گوشه نگاه میکرد مادرم کرده گفت چی شده کی دنبالت کرده پسرم چرا اینطور میکنی...؟ گفت.... ادامه دارد ان شاء الله... 📝نویسنده: حزین خوش نظر ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎ @asraredarun اسرار درون