eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
4.4هزار ویدیو
131 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق را باور کنیم 🌺 دستی به موهای تازه کوتاه شده‌ام کشیدم. دانه‌های ریز عرق انگشتانم را خیس کرد. همیشه تابستان را دوست داشتم حتی با وجود گرمای فراوانی که دارد. دهانم از تشنگی خشک شده بود. آب دهانم را قورت دادم. نگاهی به کوچه تنگ و باریک روبه‌رویم انداختم و بار دیگر آدرس را در ذهنم مرور کردم. "باید همین جا باشد. چقدر کوچه های پایین شهر تنگ و باریک و درازند" به دنبال منزل یکی از دوستان دوران خدمت بودم. حامد پسر خوب و مهربانی بود و خاطرات زیادی با او داشتم. اما بعد از خدمت دیگر از او خبری نداشتم تا اینکه یکی از دوستان خبر فوتش را در اثر تصادف البته بعد از چند ماه به من داد و حسابی شوکه‌ بودم. جهت عرض تسلیت، آدرس به دست از صبح از خانه بیرون زده‌بودم. نزدیک ظهر بود که بالاخره کوچه را پیدا کردم. از جلوی درب خانه ای گذشتم. هنوز چند قدم دور نشده بودم که صدای زنی از پشت سر، ذهنم را درگیر کرد. با صدای بلند می گفت: -ترانه! صبر کن. کارت دارم. سر جایم خشکم زد. بی اعتنا به عابرانی که از کنارم می گذشتند، ایستادم و به فکر فرو رفتم. صدا خیلی آشنا بود و ترانه! این اسم هم با گوشم غریبه نبود. برگشتم و با تعجب به همان خانه نگاهی انداختم. آن خانه، با دیوارهای آجری کوتاه که شاخه های درخت مو از آن آویزان بود، عجیب در نگاهم، جلوه کرد. آهسته به سمت درب خانه قدم برداشتم. با دقت، تک تک آجرها و شاخه های درخت مو را از نظر گذراندم. اینجا چه خبر است؟ محو درب آهنی زنگار زده و چند رنگش شدم، که به شدت باز شد. از صدای باز شدن در و فریاد کودکی که آن را گشود، از جا پریدم. دختر بچه ای ژولیده و پریشان که با دیدنم، سرجا خشکش زد و بعد از کمی مکث شروع به گریه کردن نمود. هاج و واج مانده بودم. نمی دانستم چه کنم. صدای همان زن در گوشم پیچید: -ترانه بیا تو، در رو ببند؟ وقتی جوابی نشنید، پرده‌ای که پشت در بود را کنار زد و دست ترانه را گرفت. در لحظه ای که او را به داخل می کشید، نگاهش به من افتاد که همان طور گیج و مبهوت ایستاده بودم. مکثی کرد و با تعجب نگاهم کرد: -شما؟ با کسی کار دارید؟ نفسم در سینه حبس شد. نمی توانستم باور کنم. بعد از پانزده سال زنی را می دیدم که اولین و آخرین تجربه عاشق شدنم را با او داشتم. محو چهره اش شدم و زبانم بند آمد. با تعجب نگاهم کرد. بازوان ترانه را محکم گرفت. هر دو در سکوت خیره هم بودیم. آرام آرام، دستانش سست شد و ترانه از دستش گریخت. رنگ رخسارش تغییر کرد. دستش را جلوی دهانش گذاشت. صدای ضعیفی از زیر دستش به گوشم رسید: -باورم نمی شه، تو؟ چشمان مرطوبش را زیر انداخت. فوری داخل رفت و در را بست. صدای پیرمردی را شنیدم: -لاله بابا، بیا کمکم کن. این بچه‌ی یتیم رو هم اینقدر اذیت نکن. پاهایم سست شد. همان جا کنار دیوار سُر خوردم و روی زمین نشستم. غرق شدم در خاطرات پانزده سال پیش. من... محله قدیمی ..... مغازه حاج احمد ... و دختر زیبارویش لاله که دلم را ربوده بود. هیچ وقت نتوانستم حرف دلم را بگویم. به امید روزی که موقعیتی برای خواستگاری داشته باشم؛ ولی وقتی از خدمت برگشتم، دیگر خبری از حاج احمد، مغازه و دخترش نبود. خبر ازدواجش را که شنیدم، دنیا روی سرم خراب شد. تصمیم گرفتم هرگز ازدواج نکنم. حالا در این محله قدیمی، در این خانه تقریبا مخروب، حاج احمد، لاله و ترانه..... ترانه.... ترانه..... صدایی در گوشم پیچید. (خیلی زود دیر می شود) نگاهم روی پارچه سیاه بالای درب و عکس حامد خشک شد. (فرجام‌پور) ⛔️کپی و فروارد ممنوع و حرام است ⛔️ @asraredarun اسرار درون ایتا و تلگرام