🔸هر فردی طبعی ذاتی دارد.
که
قابل تغییر نیست.
اما حالتی مزاجی دارد که قابل تغییر است.
خیلی خیلی مهم است که هر فرد طبع و مزاج خود را بداند و بر اساس همان تغذیه و رفتار داشته باشد.
🔸دانستن طبع و مزاج
یکی از ابعاد مهم خودشناسی است.
که به ما در انتخاب رشته تحصیلی،
دوستان،
همسر،
شغل و...
بسیار کمک می کند.
🔸بسیارند افرادی که
بدون توجه به این موضوع،
انتخابی انجام دادند که در ان موفق نبودند❌
چرا⁉️
چون با روحیاتشان سازگار نبوده.
حتما حتما
انتخابها باید بر اساس طبع و مزاج باشد✅
🔸ان شاءالله در جلسات آینده
به اختصار در مورد طبع و مزاج صحبت می کنیم.
هر عزیزی مایل است که در این زمینه
در کانال صحبت کنیم
گزینه 2⃣
را برای ادمین بفرستد👇
@asheqemola
🔸باور کنید بسیاری از اختلافات در زندگی زناشویی
ریشه در نا اگاهی در این زمینه است.
زوجین چون اطلاعی در اینباره ندارند.
یا
همسری انتخاب می کنند که اصلا مناسبشان نیست.
یا
نمی توانند همسرشان را درک کنند.
🔸بسیاری از خانم ها که
مرتب شاکی هستند،
که همسرم من را درک نمی کنه
همسرم محبت نمی کنه
همسرم مهربان نیست
همسرم خسیس است
همسرم با خانم های دیگر راحته
همسرم به من توجه نداره...
دلیل شکایتشان عدم اگاهی از خصوصیات طبعی و مزاجی است✅
💞پس دانستن این مطالب
می تونه کمک بسیار بزرگی به شما عزیزان کند
که درک متقابل از هم داشته باشید
و
زندگی شیرین تری را تجربه کنید💞
🔸حتما با ما همراه باشید
تا
اتفاق های خوبی در زندگی تون بیفته😊👌
حتما دوستان تون را به کانال دعوت کنید
تا انها هم از زندگی لذت بیشتری ببرند💞
آنچه بر خود می پسندی بر دیگران هم بپسند👌
موفق باشید💐
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_41
به ساختمان شرکت که رسید، همان نزدیکی، اتومبیل را پارک کرد و داخل شد. به سمتِ آسانسور رفت وارد شد و دکمه طبقه ۱۲ را فشار داد.
در آهسته بسته شد. رو به آینه برگشت و به ظاهر مرتب و اتو کشیده خودش نگاهی انداخت. آه سردی کشید و از شدت عصبانیت دندان هایش را به هم فشرد.
ملودی آسانسور قطع شد و طبقه دوازدهم را اعلام کرد. دستش را روی موهایش کشید و خودش را مرتب کرد و خارج شد.
دربِ شرکت باز بود. کمی ایستاد و بعد وارد شد. منشی با دیدنش بلند شد و سلام وخوش آمد گفت.
امید سری تکان داد و یک راست به سمتِ اتاق پدرش رفت. از پشتِ در شنید که داشت با تلفن صحبت می کرد.
چند ضربه به در زد و وارد شد. پدرش با دیدنِ او به سمتِ پنجره چرخید و صدایش را پایین تر آورد.
امید عصبی شد و دستهایش را مشت کرد و فشرد. جلو رفت و از روی میز دستمالی برداشت و کف دست هایش را خشک کرد. جای زخمش سوخت؛ ولی هیچ چیزی از بودن کنار پدرش بیشتر عذابش نمی داد.
در این میان، مساله ای که این جور وقت ها فکرش را مشغول می کرد، رفتارِ سازشگرانه مادرش بود.
چرا اینقدر با این مرد مدارا می کرد؟ چرا همیشه کوتاه می آمد؟ چرا جدا نمی شد و خودش را راحت نمی کرد!؟
لابلای حرف های پدرش کلمه چراغ را شنید. یکباره به یاد نیمه شب گذشته افتاد. آنقدر افکارش مشوش شده بود که فراموش کرده بود در مورد آن مساله با مستخدمشان صحبت کند.
حس خوبی نداشت، صندلی را کمی از میز عقب کشید و خودش را روی آن انداخت و منتطر ماند تا تلفن پدرش تمام شود. معلوم نبود این بار چه آشی برایش پخته!
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_42
با انگشت هایش روی میز ریتم می زد و به ساعت نگاه می کرد. بد جور حرصی شده بود.
بعد از چند دقیقه پدرش به سمتش برگشت و گوشی تلفن را روی میز گذاشت.
امید سلام داد و مثلِ همیشه، سلامش بی جواب ماند. سرش را به طرفی چرخاند و منتظر شد که پدر لب باز کند؛ اما بی آنکه چیزی بگوید، تلفن همراهش را برداشت و شماره ای گرفت و بعد از احوالپرسی گرمی که کرد، ادامه داد: "جناب مهندس منتظرتونم. حتما... حتما با اومدنتون خوشحالمون می کنید."
بعد با صدای بلندی خندید.
امید با تعجب نگاهش کرد. آخرین باری که خنده پدر را دیده بود یادش نمی آمد.
تلفنش که تمام شد گوشی را روی میز گذاشت و نگاهی به سررسید روی میزش انداخت و سرش را خاراند. بعد به صندلی اش تکیه داد و به فکر فرو رفت.
دقایقی به سکوت گذشت. بالاخره امید صبرش تمام شد و دلشوره کارهای پروژه به جانش افتاد.
رو به پدرش کرد و گفت: "اگر با من امری دارید بگید؛ جایی کار دارم نمی تونم زیاد بمونم."
پدرش با اخم نگاهی به او انداخت و گفت: "حتما کارِ مهمی دارم که گفتم بیای."
بعد از جا بلند شد و به سمت میز رایانه آن طرف دفترِ کارش، اشاره کرد وگفت: "بشین تو درایو دی چند تا فایله، باز کن. یه سری اعداد و ارقامه، باید برام مرتبشون کنی."
امید با تعجب به میز و بعد به پدرش نگاه کرد. این کار را هر کدام از منشی ها می توانستند برایش انجام دهند. واقعا نیت پدرش از این کار چه بود؟
تا خواست لب باز کند، پدرش با تحکم تکرار کرد: "پشتِ اون میز بشین و کارت رو انجام بده."
چاره ای نداشت، دوباره نگاهی به ساعتش انداخت؛ خیلی دیر شده بود.
با اجبار پشت سیستم نشست و مشغول کار شد؛ ولی تمرکز نداشت. ذهنش درگیرِ کارهای پروژه بود. توانایی مقابله با این مردِ مغرور را نداشت. اگر کوچک ترین سر پیچی ای می کرد، این مادرش بود که باید در خانه تاوان پس می داد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام علیکم
تشکر فراوان از استاد عزیز خانم فرجامپور که با توجه ،حوصله و دلسوزی بنده رو خیلی عالی در رابطه با ازدواج فرزندم راهنمایی کردند .
ان شاالله خدا عاقبت به خیری و سلامتی نصیب خودشون و خانوادشون کنه