eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
السلام علیک یا فاطمه الزهرا(سلام الله علیک) ایام سوگواری بی بی دو عالم تسلیت باد🖤 #نذر_فرهنگی از
سلام عزیزان طرفیت تکمیل شد✅ ان شاءالله بتونم کمکی باشم براتون سعی می کنم برنامه بریزم که مشاوره های رایگان تداوم داشته باشه
1⃣به نظرتان تایم مشاوره را یک ربع قرار بدم و تعداد را بیشتر کنم ⁉️ یا 2⃣تایم همان نیم ساعت باشه و تعداد کمتر⁉️
لطفا گزینه مورد نظرتون را برای ادمین بفرستید👇 @asheqemola
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰مهمترین نکته برای داشتن یک خانواده خوب ✅چرا خوب شوهرداری کردن برای خانم‌ها حکم جهاد دارد؟ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آرام دستش را از توی دست مادرش بیرون کشید و گفت:"مامان من دیگه بچه نیستم. خواهش می کنم" مادر با دلخوری به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:"برای یه مادر، بچه اش همیشه بچه است." امید به سمتِ قوری روی سماور رفت و دوتا فنجان را پر کرد و روی میز گذاست و گفت:"مامان، خودت می دونی که من از یلدا و رفتارهاش خوشم نمیاد. چرا نگفتی تولدِ یلداست. تاکِی باید با من این طوری رفتار کنید؟" مادر نگاهی به چشمهای امیدانداخت وگفت:"خودت اخلاق بابات را می دونی. نمی شه باهاش مخالفت کرد." امید سرش را پایین انداخت و به بخاری که از فنجان بالا می رفت نگاه کرد و گفت:"باشه. اصلا ولش کن. الان می خوام یه چیزِ دیگه بگم." مادر لبخندی زد و گفت:"خیر باشه" امید سرش را بلند کرد وگفت:"خیره. راستش می خوام درباره زهرا حرف بزنم. من فقط می خوام خیالم راحت بشه. بعدش تا هر وقت که زهرا بخواد صبر می کنم." مادر با دلخوری آهی کشید گفت:" چند بار بگم. فعلا نمی شه. باید صبر کنی." امید با عصبانیت مشتش را روی میز کوبید و بلند شد و به طرف اتاقش رفت. صدای مادرش را می شنید ولی بی اعتنا به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست. روی تخت افتاد و به سقف خیره شد. "بازهم مثل همیشه. دوباره همان جواب. اینطوری نمی شه. باید یه فکر اساسی کرد. حتما مامان دلش نمی خواد که زهرا عروسش بشه. پس باید خودم اقدام کنم. باید اول صبح سراغ خاله زری می روم." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
بازهم مثلِ بیشتر شب های عمرش خواب با چشمانش قهر کرده بود. از وقتی به اتاقش آمده بود، دیگر بیرون نرفته بود. حتی برای خوردن شام. دعوت مادرش را هم برای خوردن شام، با میل ندارم رد کرده بود و حتی در اتاق را برایش باز نکرد. از دردِ معده به خود می پیچید. درست ظهر هم همین حالت را داشت که محسن غذای خودش را با او نصف کرد. بعد از مدت ها یک قرمه سبزی خوشمزه خورد که به قول محسن،"دستپختِ آبحی کوچیکه بود" ولی دوباره با احساس ضعف و معده درد از جا بلند شد. دستش را روی شکمش گذاشت. به ساعت روی دیوار نگاه کرد. نزدیک صبح بود. در کیفش را باز کرد. یک مسکن و یک قرص معده درد برداشت. از بطری کنار تختش لیوانی پر کرد و هر دو قرص را با هم خورد. کنار پنجره رفت. اتومبیل پدرش در زیر نور چراغ های باغ پیدا بود. چشمش به پنجره اتاق نادر افتاد. چراغ خانه اش روشن بود. یعنی امشب هم مثل هرشب در حال نماز خواندن است. "چه افکار بیهوده ای داره." پوزخندی زد و دوباره روی تخت افتاد. هیچ وقت شب ها را دوست نداشت. شب با آمدنش، برای ذهنِ خسته او فقط و فقط درد و رنج می آورد. یا اصلا خوابش نمی برد یا خواب های آشفته می دید. "کاش بساط هر چه شب است، برچیده شود. مخصوصا امشب. کاش صبح زودتر طلوع کند، تا زودتر به معشوق رسد." استرسی به جانش نشست که درد معده اش را بیشتر کرد. امشب را دوام بیاورد. فردا همه چیز حل می شود. یا زندگی با زهرا.... یا..... 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا