🔻این تمرین احترام به پدر و مادر در همه شرایط باید باشه
🔻در شرایط عادی کاری نداره اون شرایط سخته که محل تمرین ماست
🌀بعضی ها میگن قبول داریم و احترام ميذاريم ولی پدر و مادرمون خیلی بد اخلاق هستن
🌀ولایت مدار شدن راهش تمرین پدر و مادر داری هست در همه شرایط
هدایت شده از جهاد تبیین ✌️
5d4ff152b86f73a0062b4d3a_7810230030633499174.mp3
6.88M
حاج محمود #کریمی
دلم مست شراب الغدیر است
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
9.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روی جلد پرونده اعمال مومن چی نوشته شده؟!
عاااالی💕
🌹 @IslamLifeStyles
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
قاصدک🌹
امین به دنبال مادرش از اتاق خارج شد و به ایوان آمد.
خورشید تازه داشت به بالای آسمان می آمد.
نسیم خنکی می وزید.
شاخه های درختهایِ باغچه وبوته گل سرخ را تکان می داد.
آبِ داخلِ حوض موج می زد.
هنوز کفش هایش را نپوشیده بود، که چشمش به قاصدکی افتاد.
قاصدک از روی گلِ سرخ، به آرامی روی برگِ سبز قِل خورد.
امین خندید و گفت:
_مامان جان، این قاصدک راببین. چقدر قشنگ است.
مادرش لبخندی زد وگفت:
_من همیشه از دیدنِ قاصدک خوشحال می شوم.
امین با تعجب به مادرش نگاه کرد و پرسید:
_چرا؟
مادرش گفت:
_ مادر بزرگم می گفت "قاصدک ها با خودشان خبرهای خوش می آوردند"
کفش هایش را پوشید.
بندِ کفش هایش را محکم گره زد.
مادر گفت:
_امین جان زود باش. تا بازار شلوغ نشده برویم.
تولد نیما پسرخاله اش بود.
برای نیما کادو خریدند. بعد مادر اورا به مغازه لباس فروشی برد و برایش پیرهن خرید.
امین با خوشحالی به مادرش گفت:
_مامان جان، این پیرهن هم خبر خوب بود؟
مادر گونه اش را بوسید وگفت:
_بله. اما شاید خبرهای بهتری هم در راه باشد.
تلفن همراه مادر زنگ زد و او تلفنش را جواب داد. وقتی تلفن را قطع کرد. لبخندی زد و گفت:
_بابا امشب از ماموریت برمی گردد.
امین لبخند زدو با صدای بلند گفت:
_این هم یک خبر خوب.
از مغازه که بیرون آمدند، پسرکی روی پله نشسته بود و موز می خورد.
پسرک با دیدنِ امین که او را نگاه می کرد، تند تند موزش را گاز زد و خورد.
امین هم با دیدنِ او خیلی دلش موز خواست.
مادرش وارد مغازه شد. کیسه ای برداشت و مشغولِ جمع کردنِ گوجه فرنگی شد.
امین بیرون ایستاده بود.
به دسته موزها خیره شد.
"وای چه موز های خوشمزه ای"
به طرفِ مادرش رفت و گفت:
_مادر جان برایم موز می خری؟
مادر نگاهی به داخلِ کیف پولش انداخت و گفت:
_بله پسرم حتما می خرم. ولی امروز نه. چند روز دیگر.
امین دوباره به موزها نگاه کرد.
دستش را دراز کرد و به موز ها زد. خواست یکی از موزها را بردارد.
آب دهانش را قورت داد.
چند روزِ دیگر، دیر بود. الان موز می خواست.
قاصدکی از کنارِ صورتش گذشت. به قاصدک نگاه کرد.
چشمش به آسمان افتاد.
و گفت:
_خداجون من را ببخش.
یادِ حرفِ مادرش افتاد.
"هیچ وقت بی اجازه به اموال دیگران نباید دست زد."
دختر بچه ای را دید که دستِ مادرش را می کشیدو می گفت:
_موز می خوام.
مادرش اورا به سمتِ دیگری کشید.
دخترک با مادرش رفت.
برگشت و پشتش را به موزها کرد.
دوباره قاصدک را دید که به آرامی در هوا چرخ می زد.
لبخند زد"حتما یه خبر خوب دیگر در راه است"
مادرش از مغازه بیرون آمد.
دستش را گرفت و به خانه رفتند.
شب که بابا آمد، امین با لبخند جلو دوید و سلام کرد.
بابا پاکتِ پر از موز را به دستش داد.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
ندارم در خورِ یارم بجز یک جانِ ناقابل
که گر امضا کند نذرم؛وجودم هم شود شامل
الهی که پذیرا باشد این تحفه از درویش
که رسم است بزرگان، پذیرند از دلِ ریش
اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
شبتون بهشت
دلتون ارام
خانه هاتون گرم
حاجاتتون روا
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون