#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_21
در برزخی عجیب گرفتار شده بود. مسیر خانه تا دانشگاه را با تشویش و نگرانی طی کرد.
پیاده شد، کیفش را برداشت و به طرف سالن راه افتاد. هنوز چند قدمی نرفته بود، که خانمی صدایش کرد:" آقای سلحشور، ببخشید، می شه یه لحظه..."
حوصله هیچ کس را نداشت؛ ولی به ناچار ایستاد به سمت صدا برگشت و گفت: "بله بفرمایید"
اورا می شناخت. چند واحد درسی را با هم در یک کلاس گذرانده بودند. سرش را پایین انداخت و منتظر حرفش ماند. دختر نزدیک تر شد و گفت: "ببخشید ، راستش من، یه سؤالی داشتم"
امید همان طور سر به زیر،گفت: "لطفا سریع تر، من یه کم عجله دارم"
مِن مِن کنان گفت: "بله متوجهم، زیاد وقتتونو نمی گیرم. راستش شنیدم شما قراره پروژه ای رو شروع کنین. فقط به خاطر این که تجربه باشه برام، اجازه می دید من هم کنارتون باشم"
امید سرش را بلند کرد و با تعجب، سر تا پای او را که حالا سرش پایین بود، نگاه کرد. این دختر با این سر و وضع نه چندان مناسب، موهای بلوند که نیمی از آن از مقنعه اش بیرون بود، با آرایش کامل و ادا و اطواریی که در حرکاتش داشت، مطمئنا شبیه یک دانشجوی درسخوان نبود. پس بی معطلی و با جدیت تمام گفت: "متأسفم فعلا به همکار نیاز ندارم، ممنون"
و با عجله از او دور شد. عصبی دست در صورتش کشید و با حرص نفسش را بیرون داد.
بیشتر از این کششِ نداشت. به اندازه کافی دغدغه ذهنی برایش وجود داشت.
دوباره شماره محسن را گرفت؛ اما باز هم جوابی دریافت نکرد.
هنوز گوشی را کاملا در جیب نگذاشته بود که صدای زنگش بلند شد. نگاه کرد، استاد تهرانی بود. به او گفت که در دفتر کارش منتظر اوست؛ ولی امید هنوز بین رفتن و ماندن مردد بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_22
از چند نفر سراغ محسن را گرفت. گویا نماز خانه بود. با عجله خودش را رساند.
محسن را با چند نفر دیگر در حال تمیز کردنِ نماز خانه دید. صدایش کرد و سلام داد. محسن از چار پایه پایین آمد. همان طور که دست های گرد و خاکی اش را به هم می زد به سمت او دوید. باروی خوش سلامش را جواب داد و به گرمی دستش را فشرد.
امید با لبخند نگاهش کرد و گفت: "وقت داری چند کلمه باهات صحبت کنم؟ از صبح چند بار تماس گرفتم ولی گوشیتو جواب ندادی!"
محسن سرش را خاراند و گفت: "آخ آخ... ببخشید. گوشیم جامونده تو دفترِ بسیج، شرمنده. در خدمتم بفرما"
امید سری تکان داد و پیشنهاد کرد که باهم بیرون بروند.
محسن نگاهی به دور تا دورش انداخت و گفت که خیلی کارها عقب مانده و باید برای فردا نازخانه را آماده کنند.
امید با کلافگی دستش را پشتِ سرش کشید و گفت: "پس اگه می شه تنها باشیم چند لحظه."
محسن که اصرار او را دید، قبول کرد. چند کار به بچه های داخل نمازخانه سپرد و با هم به سمت دفتر بسیج دانشگاه حرکت کردند.
آنجا هم پر رفت و آمد بود و عده ای مشغول صحبت و رفت و آمد بودند. امید به در دیگری اشاره کرد و با هم داخل رفتند. پشت میز روبروی هم نشستند. محسن برای شنیدن حرفهای امید اعلام آمادگی کرد.
امید قبل از آنکه چیزی بگوید، پوشه را از کیفش بیرون آورد و جلوی محسن گذاشت و گفت: "راستش اومدم اینو بدم بهت و برم"
محسن با تعجب نگاهی به پوشه انداخت. بعد آن را باز کرد و با دیدن قراردادِ پروژه با تعجب گفت:" پروژه استاد تهرانی؟ ببین من خیلی دوست دارم کمکت کنم اما الآن سرم خیلی شلوغه. یکی از دوستام هست می سپرم کمکت کنه."
محسن نفس عمیقی کشید و گفت: "کمک!؟ نه من کل پروژه رو دارم بهت برمی گردونم. این حق تو بود. الان هم استاد تو دفترش منتظره تا تکلیف پروژه معلوم شه"
سریع از جا بلند شد که محسن دستش را گرفت و گفت: " آقا امید، کجا؟ این پروژه حق خودته و ربطی ام به من نداره. دلیل این کارتو نمی فهمم."
امید نگاهی به او کرد و سرش را پایین انداخت. لحظه ای مکث کرد و گفت: "من همون اول اشتباه کردم. خواهش می کنم منو ببخش."
محسن از جا بلند شد، صندلی را عقب کشید و پرسید: "می شه بپرسم چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ کسی حرفی زده؟"
امید دستی به شانه محسن گذاشت و لبخند زد و گفت که چیزی نپرسد و سریع به اتاق استاد تهرانی برود.
محسن به چشم های امید نگاه کرد و گفت: "وای خدا. استادو منتظر گذاشتی اومدی اینجا؟ می دونی که چقدر حساس و دقیقه. بهتره خودت زودتر بری و کارو شروع کنی. ببخشید من اینجا خیلی کار دارم. فعلا."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌از حماسۀ غزه استفاده کنیم!
🔻متأسفانه در رسانه، از موقعیتهای قبلی برای آموزش استفاده نشد!
🔻اگر استفاده کرده بودیم، کسی فریب «زن، زندگی، آزادی» را نمیخورد!
@asraredarun
سلام ،،، سلام،،، هزاران سلام بر شما خوبان🌹
الهی که دلتون شاد و لبتون ختدون باشه🌹🌹
امروز اینقدر کار داشتیم
فراموش کردیم برنامه صبحگاهی داشته باشیم😊
از همگی عذر خواهی می کنم🌺
🔸واقعا اگر همه زوجها
با علم و اگاهی وارد زندگی مشترک بشن
بسیاری از این اختلاف هایی که هر روز
توی مشاوره ها شاهدیم، را نخواهیم داشت.
🔸عزیزان،
دقت کنید،
هر رابطهای مثل یک گیاه،
نیاز به جوانه زدن و رشد کردن داره
یک دانه کوچک که زیر خاک قرار میگیره،
وقتی تغذیه خوبی داشته باشه،
می تونه تبدیل به درختی تنومند بشه
💞رابطه عاطفی،
همان دانه کوچکه👌
که نیاز به تغذیه و رسیدگی داره
و البته
مراقبت شبانه روزی داره،
تا یک درخت تنومند بشه🍃
حالا هیچ تیشه ای نمی تونه، ریشه اش را بزنه👏
🔸دقیقا،
امروز مراجعی داشتم که
متاسفانه
با پیامک، حرفهایی به نامزدش گفته بود،
که دقیقا
حساب بانکی عاطفیاش که خالی شده بود، هیچ،
ورشکست هم شده بود.
به قول خودش همسرش دیگه جوابش را نداده و کارش شده بود،شب و روز گریه کردن
🔸عزیزان لطفا دقت کنید،
به هیچ وجه
در حین ناراحتی و دلخوری از هم
به وسیله تلفن و پیامک،
با همسرتون بحث و جدل نکنید❌❌❌
🔸سعی کنید در چنین مواقعی، صبور باشید.
اجازه بدید کمی زمان بگذره.
و
حتما
حتما
اگر از همسرتون گلایه دارید،
زمانی که کنار هم هستید،
دست در دست هم بدید
و با لحنی مهربان، نگرانی تون را بیان کنید✅
🔸گاهی گذر زمان باعث میشه،
حتی اون دلخوری هم از بین بره.
پس صبور باشید و
با کوچک ترین دلخوری
همه خوبیها و خوشیها را نادیده نگیرید👌
🔸متاسفانه
شیطان در به هم زدن میانه زن و شوهر
خیلی فعاله
و نهایت سعیاش را در این زمینه می کنه.
حواستون جمع جمع باشه✅
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_23
محسن پوشه را به سمت امید هل داد و سریع از در بیرون رفت.
امید سریع پوشه را برداشت و پشت سرش دوید، بازویش را گرفت و گفت: "خواهش می کنم. حداقل بیا باهم بریم."
محسن با بی میلی قبول کرد. دوباره به نمازخانه رفت، کتش را برداشت و کارها را بین بچه ها تقسیم کرد و با امید همراه شد. توی مسیر، امید بی آنکه حرفی بزند، مشغول رانندگی بود. نفس عمیقی کشید و احساس سبکی کرد. نگاهی به محسن انداخت که آرام، خیره به روبرو نشسته بود.
امید سکوت را با سوال از حال مادر محسن شکست.
محسن لبخندی زد و خدا را شکر کرد و گفت که خوب است و گفت که خدا او را رسانده.
امید پوزخندی زد و گفت: "چه حرفا می زنی!؟ خدا چی چیه؟ من باهات کار داشتم اومده بودم دنبالت. دیگه خدا و این حرفا چی چیه؟"
محسن از شنیدن این حرف کمی جا خورد. به امید نگاهی کرد و با خود اندیشید که چگونه می تواند او را متوجه اشتباهش کند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_24
وقتی به دفتر رسیدند، دکتر تهرانی به استقبالشان آمد. پشت میز نشستند. پوشه جلویشان، روی میز قرار داشت و استاد تهرانی به صندلی پشتی بلندش تکیه داده بود.
امید با پایش ضرب آهنگ می زد و بیتابی می کرد.
نگاهی به چهره آرام محسن انداخت. استاد تهرانی سکوت را شکست و گفت: "من از کارِ شما دو تا سر در نمیارم. نمی فهمم توی مغزتون چی می گذره؟ بالاخره چی کار کنیم؟"
محسن لبخندی زد وگفت: "من که تکلیفم مشخصه. به آقای سلحشور بگید."
امید با حرص به محسن نگاه کرد و گفت: "من که همه چیزو گفتم. تکلیفم هم مشخصه."
بعد از جا بلند شد وگفت: "با اجازه تون. من دیگه باید برم."
استاد تهرانی با اشاره محسن، امید را صدا زد و گفت:" آقای سلحشور، لطفا چند دقیقه صبر کنید."
امید برگشت و با اشاره استاد، دوباره با بی میلی سرِ جایش نشست.
دستهایش را به هم قفل کرد و به محسن خیره شد.
استاد تهرانی گفت: "مشکل شما به دست خودم حل می شه. اصلا یه پیشنهاد خوب؛ هر کدوم از شما این پروژه را برداره نیاز به یک تیمِ همکار داره. خب پس بهتر نیست با هم باشید؟ با هم کار کنید، هم خیال من راحته، هم هر دوتون مشغول می شید؛ چطوره؟"
امید بدون درنگ گفت:" نه نمی شه. هرکسی سلیقه و طرح خودشو داره. بهتره بی خیال من بشید."
محسن لبخندی زد وگفت:" استاد همیشه طرح ها و طرز فکر شما برام ارزشمند و قابل احترام بوده؛ ولی به نظرم امید از من برای انجام این کار، لایق تره."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
باسلام مجدد
خانم فرجام پور واقعا ازشما ممنونم
بابت مشاره ی خیلی خوبتون
من مدتها بودنیازبه مشاوره داشتم ولی نمیرفتم الان که باشما صحبت کردم دیدم واقعا لازمه هرهفته چه بسا حتی هرروز باشماباید صحبت کرد ممنون از شما🌺🌺
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا🌻🍃
سرآغازصبحمان را
با یاد و نام و امید تو
میگشاییم🌻🍃
پنجره های قلبمان را
عاشقانه بسویت بازمیکنیم
تانسیم رحمتت به آن بوزد🌻🍃
الهی به امید تو 💚
سلام امام زمانم🌺
سلام صبحتون پر نور🌹
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
#جهاد_و_شهادت
✨امام صادق علیهالسلام فرمودند:
کسی که نامه و پیام یک مجاهد در جبهه جنگ را (به مقصد) برساند همچنان است که یک برده آزاد کرده و در ثواب جهاد با او شریک خواهد بود.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
@asraredarun
┄┅─✵💝✵─┅┄
😍#انگیزشی💪
✨رودخانه ها هرگز به عقب برنميگردند❌
✨مثل رودخانه زندگى كن.
گذشته رافراموش كن
و روى آينده ات تمركز كن.👌
پیش به سوی آینده ای زیبا😍👏
@asraredarun
💎
حال خوب ج۵ قسمت۱.mp3
16.37M
اگر انسان به حال بد عادت کند...
دیگر تقاضای تغییر حال خودش را نخواهد داشت و...🤭
پ.ن:نزاریم به حال بد عادت کنیم:)
#حال_خوب
#استاد_پناهیان
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سلام عزیزان شبتون بخیر و نیکی باد🌺
ان شاءالله همگی سلامت هستید و در کنار خانواده روزگار خوشی دارید
و
در این شبهای نسبتا سرد پاییز
کانون خانواده هاتون گرم گرم است🌺
🍁کلا پاییز مثل تمام فصل های سال زیباست
و
دیدن برگریزان درختان، 🍂
ادم را به فکر فرو می برد
خدایی که جان داد، روزی هم ان را خواد ستاند.
🍂ولی دعا کنیم
که
گناهانمان را مانند این برگهای خشک،
از ما جدا کند و ما را ببخشد.
چون هر روز و هرشب باید طلب بخشش کنیم.
سنت
رسول خدا (صل الله علیه واله) این بود
که هر روز استغفار می کردند.
🔸از شرایط قبولی دعا هم
اینه که قبلش استغفار کنیم.
شکر نعمت به جا بیاریم
و
بعد خواسته مون را بگیم
که ان شاءالله اجابت بشه.