eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
135 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم طاعاتتون قبول حق در این شبها که شب امرزش و رحمت است نا امیدی اصلا جایی نداره❌
👹حواس مون به وسوسه های شیطان باشه که کارش فقط ناامید کردنه چرا⁉️ چون کسی که ناامید شد، از خدا فاصله میگیره. فاصله که گرفت، حالش بدتر میشه، افسرده میشه افکار منفی به سراغش میاد👇
مدام فکر می کنه که دیگه خدا دوستم نداره. برای خدا و برای دیگران ارزشی ندارم. من توی این دنیا زیادی هستم. و...
⛔️این افکار👆 مثل خوره به جونش می افته و هر روز و هر لحظه فاصله اش را با خدا بیشتر می کنه تا به احساس پوچی می رسه😔 و شیطان راحت بر او حکمرانی می کنه. اینجاست که به جای بنده خدا بودن، بنده شیطان می شه👹
👆از کجا شروع شد⁉️👇 از نا امیدی 👌 پس ادعونی استجب لکم✅ وعده خودشه "بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را" کافیه فقط صداش کنی😊👌 پس با تمام وجود و یقین کامل صدا کن خدایا دوستت دارم و به رحمتت امیدوارم❤️
❤️به همین سادگی👆 به همین راحتی بدون هیچ تکلفی می شنوه و اجابت می کنه😊👌 دعاهاتون مستجاب دلتون خوش تن تون سلامت و وجودتون مملو از عشق و امید به خدای مهربان باد❤️ التماس دعا🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در لحظات ناب بندگی کردن هاتون دعای فرج را فراموش نکنید ما را هم از دعای خیر بی نصیب نگذارید🌺
زنگِ خانه خاله زری را که زدند، بدونِ معطلی در باز شد. با شنیدنِ صدای "بفرماییدِ" احمد آقا، همه کنار ایستادند، پری خانم با عصایش وارد شد. محسن گفت:"آبجی ملیحه، شما هم بفرمایید." ملیحه دستِ حسین را محکم گرفت و گفت:"مامان جون اذیت نکنیا." او هم سر تکان داد و گفت:" چشم مامان جون." و پشتِ سرِ مادر بزرگش پا به حیاط گذاشت. ملیحه رو به همسرش کرد و گفت:" حسن آقا، لطفا حواست به این وروجک باشه." و با مریم داخل شدند. حسن آقا، دستش را پشتِ کمرِمحسن گذاشت و گفت:" بفرما آقا داماد. بالاخره نمردیم و برادر خانممون رو داماد کردیم." محسن سر به زیر انداخت و گفت:" اختیار دارین. اول بزرگترا." حسن آقا بلند خندید و گفت:"از وقتی از سوریه برگشتی، خیلی تعارفی شدی؟" هر سه خندیدند و وارد شدند. خاله زری و احمد آقا همراه مریم و آقای سرابی جلوی در ورودی ساختمان، منتظر بودند. احوالپرسی کردند و تعارف کردند که وارد بشن. خاله زری، با امید دست داد و رویش را بوسید و گفت:"خاله جان، حواسم هست رفتی توی تیمِ اون وری ها؟ خودت هم یادت باشه." احمد آقا خندید و گفت:"خانم اذیتش نکن این آقای زن ذلیل رو." بعد همه بلند خندیدند و وارد ساختمان شدند. محسن آخرِ از همه با سبدِ گلی زیبا وارد شد. سر به زیر جلوی در ایستاده بود که خاله زری گفت:"زینب جان! آقا محسن را معطل نذار." زینب چادرِ سفیدِ گلدارش را جلوتر کشید و نزدیک شد. آرام سلام داد. دستش را جلو برد. محسن جوابش را داد و گل را در دستش گذاشت. زینب تشکر کرد. احمد آقا گفت:" خوش اومدی پسرم بفرما." همه نشستند و خاله زری و مریم و آقای سرابی مشغولِ پذیرایی بودند که صدای زنگ در بلند شد. این بار پدرِ امید بود که با جعبه ای شیرینی وارد شد. امید، مادرش و مریم، به استقبالش رفتند. دست همگی را به گرمی فشرد و پیشانی مریم را بوسید و گفت:" خوبی دخترم؟" مریم با لبخند پاسخش را داد. امید نفس عمیقی کشید و خدا را شکر کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
بعد از شام، گفتنی ها را گفتند و احمدآقا صیغه محرمیت را برایشان خواند. قرارِ عقد و عروسی را برای یک ماه دیگر گذاشتند. همه خوشحال بودند و تبریک گفتند. مادر بزرگ و پری خانم، عصا به دست، نزدیک شدند و بعد از بوسیدن روی آن دو، کادوهایشان را دادند. بقیه هم به نوبت همین کار را انجام دادند. احمدآقا و آقا وحید، سرگرمِ صحبت بودند. ساعتی بعد همه خداحافظی کردند. بیرون که آمدند، محسن کنارِ امید آمد دستش را به شانه او گذاشت و گفت:" ممنونم داداش، خیلی زحمت کشیدی." امید لبخند زد و گفت:" مبارکت باشه. من کاره ای نیستم. از مریم خانم تشکر کن که زحمت صحبت کردن با زینب رو کشید." محسن گفت:" بله، اون که درست. خواهرِما که تکه. ولی مطمئن باش که لیاقتش را داری، وگرنه؛ ما خواهرمون را دستت نمی سپردیم." بعد همه خندیدند. محسن به سمت اتومبیلش رفت و گفت:" صبح توی دفتر منتظرتم." امید و مریم، از همه خداحافظی کردند و سوار اتومبیلشان شدند. به سمت منزل خودشان حرکت کردند. مریم سرش را به صندلی تکیه داد و گفت:" خدا را شکر. این هم از محسن." امید لبخند زد و گفت:" این را هم مدیون محمد هستیم. اولین آشناییشون توی جنوب بود." مریم گفت:" بله واقعا که شهدا وجودشون پر از برکته." امید خندید و گفت:" اگه این جوریه منم می خوام شهید بشم." مریم یکباره سرش را از صندلی جدا کرد وگفت: " یعنی چی، اون وقت؟" امید خندید و گفت:" یعنی به ما نمیاد؟" مریم چشم غره ای رفت و گفت:" امید جان؟ ... فعلا زودتر بریم که فردا هم من باید برم شیفت، هم خودت باید بری شرکت. دیگه شریکت برگشته و باید با دقت بیشتر کار کنی." امید لبخندی زد و گفت:" مگه تا حالا داداش شما نبود، کارا روی زمین مونده بود؟ خوبه که از اولین پروژه ای که انجام دادیم، استاد تهرانی آنقدر راضی بود که هر چی سفارش براش میاد، می فرسته برای ما. البته بییشتر به اعتبارِ من." مریم خندید وگفت:" خدا را شکر. بر منکرش لعنت.:" صدای خنده اشان؛ فضا را پر کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490