eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
آن شب همه دور هم بودیم. همه خوشحال بودند و من نمی خواستم؛ با رفتارم خوشی شون را به هم بزنم. از فردای آن شب هم دید وبازدید های عید شروع شد. اهالی روستا؛ طبق رسم هر ساله به دیدنِ هم می رفتند و خانه ما هم می آمدند. و دلم می شکست، زمانی که بعضی ها از نبودنِ قادر سؤال می کردند و با طعنه می گفتند: _عجب مردِ بی فکریه ! آدم زنِ تازه عروسش را ؛ عید اول تنها می گذاره ⁉️ دلم می خواست به همه بگم که قادر من برای آرامش و راحتی شماست که رفته. نه از سرِ بی فکری. ولی نمی شد. نمی تونستم بگم . چون قادر ازم خواسته بود چیزی نگم.😩 دردِ خودم کم بود؛؟ باید زخمِ زبونِ بعضی هارا هم می شنیدم. خدارا شکر که توی اون وضعیت ملیحه پیداش شد. خیلی ازدیدنش خوشحال شدم. باهاش راحت بودم و می تونستم درد دل کنم. ملیحه تنها کسی بود که ازهمه چیز خبر داشت. باهم رفتیم اتاقم. وتا تنها شدیم زدم زیر گریه.😭 سرم را توی آغوشش گرفت ونوازشم کرد. _ملیحه خیلی سخته خیلی. _می دونم گندم جان. در کت می کنم. ولی تحمل کن. نباید به خاطر حرف مردم به هم بریزی. به این فکر کن که چقدر کارِ قادر ارزشمنده. _می دونم ولی این مردم نمی دونند. _گندم جان؛ بهتره که ندونند. این طوری قادرراحت تره. ان شاء الله اجرش پیش خدا محفوظه. به حرف مردم فکر نکن. ملیحه درست می گفت. حرفهاش آرامم می کرد. چقدر خوب بودکه توی اون شرایط کنارم بود. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
بعد از شام، گفتنی ها را گفتند و احمدآقا صیغه محرمیت را برایشان خواند. قرارِ عقد و عروسی را برای یک ماه دیگر گذاشتند. همه خوشحال بودند و تبریک گفتند. مادر بزرگ و پری خانم، عصا به دست، نزدیک شدند و بعد از بوسیدن روی آن دو، کادوهایشان را دادند. بقیه هم به نوبت همین کار را انجام دادند. احمدآقا و آقا وحید، سرگرمِ صحبت بودند. ساعتی بعد همه خداحافظی کردند. بیرون که آمدند، محسن کنارِ امید آمد دستش را به شانه او گذاشت و گفت:" ممنونم داداش، خیلی زحمت کشیدی." امید لبخند زد و گفت:" مبارکت باشه. من کاره ای نیستم. از مریم خانم تشکر کن که زحمت صحبت کردن با زینب رو کشید." محسن گفت:" بله، اون که درست. خواهرِما که تکه. ولی مطمئن باش که لیاقتش را داری، وگرنه؛ ما خواهرمون را دستت نمی سپردیم." بعد همه خندیدند. محسن به سمت اتومبیلش رفت و گفت:" صبح توی دفتر منتظرتم." امید و مریم، از همه خداحافظی کردند و سوار اتومبیلشان شدند. به سمت منزل خودشان حرکت کردند. مریم سرش را به صندلی تکیه داد و گفت:" خدا را شکر. این هم از محسن." امید لبخند زد و گفت:" این را هم مدیون محمد هستیم. اولین آشناییشون توی جنوب بود." مریم گفت:" بله واقعا که شهدا وجودشون پر از برکته." امید خندید و گفت:" اگه این جوریه منم می خوام شهید بشم." مریم یکباره سرش را از صندلی جدا کرد وگفت: " یعنی چی، اون وقت؟" امید خندید و گفت:" یعنی به ما نمیاد؟" مریم چشم غره ای رفت و گفت:" امید جان؟ ... فعلا زودتر بریم که فردا هم من باید برم شیفت، هم خودت باید بری شرکت. دیگه شریکت برگشته و باید با دقت بیشتر کار کنی." امید لبخندی زد و گفت:" مگه تا حالا داداش شما نبود، کارا روی زمین مونده بود؟ خوبه که از اولین پروژه ای که انجام دادیم، استاد تهرانی آنقدر راضی بود که هر چی سفارش براش میاد، می فرسته برای ما. البته بییشتر به اعتبارِ من." مریم خندید وگفت:" خدا را شکر. بر منکرش لعنت.:" صدای خنده اشان؛ فضا را پر کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490