eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
135 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۹۲) آن شب مثل دیوانه ها، فقط به دیوار اتاقم زل زده بودم و آرام اشک می ریختم. چهره درهم و نگرانِ پرهام از جلوی چشمم دور نمی شد. خاطراتم با او، یکی یکی در ذهنم نقش می بست. خنده ها و شادی هایی که با او داشتم. چرا کارم به اینجا کشید؟ چرا دلم برای یک تبهکار لرزید؟ چرا ته عاشقی من باید اینگونه باشد؟ چرا از تمام دنیا، بدبختی و تنهایی، قسمت من شد؟ احساس خفگی داشتم. در و دیوار اتاق، به سمتم هجوم آورد. گویی سقف داشت روی سرم فرو می آمد. به جای فرار و ترسیدن، چشم بستم و منتظر ماندم. صحنه بیرون کشیدنم از زیر خروارها خاک را دیدم. دنیا برای چون منی، جایی ندارد. باید بروم و خودم و همه را راحت کنم. چشم گشودم و سقف را بالای سرم سالم دیدم. پس چه شد؟ حتی برای مردنم هم کسی همراهی نمی کند. خودم باید دست به کار شوم و برای همیشه به این زندگی نکبت بار خاتمه دهم. سرم گیج رفت و چشمانم سیاهی می دید. از صبح که برگشتم، لب به چیزی نزدم، حتی از اتاق بیرون نرفتم. مادر هم که برای ناهار صدایم زد، گفتم درس دارم. کتاب ها جلویم پهن بود، ولی چشمانم نمی دید و گوشهایم نمی شنید. گوشی ام را خاموش کردم. تا کسی خلوتم را به هم نزند. من بد کردم، به خودم، به خانواده ام، به ریحانه، به پرهام. حتی به مهتاب. پرهامی که برای اولین بار دریچه محبت را به رویم گشود. نمی دانم، ‌راست یا دورغ، ولی حسی را کنارش تجربه کردم که هیچ وقت و هیچ کجای دیگر تجربه نکرده بودم. اما حالا من، منی که بارها مورد محبتش قرار گرفته بودم، در حقش بدی کردم و او را لو دادم. اگر اعدامش کنند، تا آخر عمر خودم را نمی بخشم. به خودم نهیب زدم، "تو چه کار کردی تینا؟ این حقش نبود." دوباره یاد نامه اش به مهتاب افتادم. مسمومیت سینا، مرگ مهتاب. او مقصر بود. مجرم بود. باید به سزای عملش می رسید. دندان هایم را روی هم فشردم. ولی آرام نشدم. نگاهی به مچ دستم انداختم. تنها راه خلاصی از دنیا و درد و رنج همینه."تیغ" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۳) دستم را دراز کردم، که ناگهان در اتاق باز شد. مادر هراسان داخل آمد: -تینا، کجایی؟ به دادم برس. جلوی در اتاق روی زمین افتاد. فریادی کشیدم که سینا هم از خواب پرید. -وای سینا بیا کمک کن. مامان حالش بد شده. نتوانستیم بلندش کنیم. برای آوردن آب قند به آشپزخانه رفتم و سینا بی معطلی به پدر زنگ زد. هر چه کردم لبانش باز نشد، لیوان را کنار گذاشتم و آرام صورتش را نوازش کردم: -مامان تورو خدا چشماتو باز کن. ولی فایده ای نداشت. هر دو کنارش نشستیم و اشک می ریختیم. پدر خودش را رساند و سریع به اورژانس زنگ زد. تا رسیدن اورژانس، مرتب دست هایش را لا به لای موهایش فرو می کرد. کنار مادر نشسته بود و نامش را زمزمه می کرد. دردهای خودم فراموشم شد. به چهره آرام مادر، از پشت پرده اشک، خیره شدم. چقدر خودخواه بودم که اصلا توجه به اطرافیانم نداشتم. حتما اگر حواسم به مادرم بود اینطور نمی شد. بهیاران رسیدند و بلافاصله فشارش را چک کردند. همان جا آمپولی تزریق کردند که چشمانش باز شد. چند تا سوال از او پرسیدند، که چه شده و چه اتفاقی افتاده؟ که دچار حمله عصبی شده،؟ و مادر با بی حالی فقط می گفت که چیزی نشده. بعد از کلی سفارش و تاکید بر چکاب کامل، رفتند. هنگام بدرقه آن ها اشک را در چشمان پدر دیدم. کنار مادر نشست و آشکارا با صدای بلند گریه کرد. سینا خودش را در آغوشش انداخت و هر دو اشک می ریختند. مادر، توان حرف زدن نداشت و فقط نگاه می کرد؛ ولی قطرات اشک از گوشه چشمش روان شده بود. ناخنم را به دهان گرفته بودم و با چشمان اشکی، نگاهم بینشان می چرخید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۴) تا صبح کنار مادر نشستیم و خوابمان نبرد. او اما در اثر تزریق دارو، آرام خوابید. سینا، از آغوش پدر جدا نمی شد. برایشان چای دم کردم و هوا که روشن شد، سفره صبحانه را چیدم. پدر بعد از خواندن نمازش، صبحانه خورد و به اداره رفت. کلی سفارش کرد که بعد از بیدار شدنِ مادر، با او تماس بگیرم. سینا کنار مادر خوابش برده بود. روبرویشان نشستم و به چهره هایشان خیره شدم. راستی که بودنشان برایم خیلی مهم بود. هر دوشان را از صمیم قلب دوست داشتم. ولی چرا تا حالا اینطوری ندیده بودمشان. چهره مادر به نظرم خسته می آمد و چروک های کنار چشمش، نشان از گذر عمرش بود. اما پوست سفید رنگ و موهای پر پشتش، زیباییش را صد چندان کرده. آهی کشیدم و در دل گفتم"پدر حق دارد که عاشق مادر زیبایم شده" لبخند به لبم نشست که سینا تکان خورد و پتویش کنار رفت. بلند شدم و پتو را مرتب کردم. چقدر آرام و معصوم خوابیده بود. به گونه های تپلش چشم دوختم، چقدر شبیه مادر بود. به نظرم همان پسر بچه، کوچک و دوست داشتنی آمد. دلم می خواست، مثل بچگی هایش او را در آغوش بکشم و گونه هایش را ببوسم. اما از بس از این کارها نکرده بودیم. اصلا در خانه ما از مد افتاده بود. آهی کشیدم و سرم را پایین انداختم و به اتاق رفتم. دراز کشیدم و پتو را تا روی چانه بالا آوردم و چشمانم را بستم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۵) با صدای مادر چشم گشودم. به زحمت از جا بلند شدم و بیرون رفتم. با دیدن پدر که روی مبل نشسته و با مادر صحبت می کرد، تعجب کردم. سلام دادم و سریع نگاه چرخاندم به ساعت روی دیوار که ساعت دو عصر را نشان می داد. بی اختیار گفتم: -مدرسه؟! مادر لبخند زد: -خواب بودی، خانم محمدی زنگ زد، گفتم امروز نمی تونی بری مدرسه. -وای! چه بد. نفهمیدم کی خوابم برد. پدر دستش را به سمتم دراز کرد. نزدیک شدم، دستم را گرفت و کنار خود نشاند. روی سرم را بوسید و مرا به سینه اش چسباند. -دیشب تا صبح بیدار بودی. امروز رو استراحت کن. خودم فردا میام مدرسه. قلبم تحمل این محبت ها را نداشت. هر آن نزدیک بود از سینه ام بیرون بزند. مادر با سینی چای آمد و کنارمان نشست. لبخندِ روی لبش، نشان از حال خوشش داشت. سینا با نان تازه وارد شد. لباس مدرسه به تن داشت. فقط من خواب مانده بودم. سلام داد و به آشپزخانه رفت. نگاه پر مهر پدر و مادر بدرقه راهش شد. خشکم زده بود که گوشی پدر زنگ زد. مرا رها کرد تا پاسخ دهد. بوی خوش غذا مرا به آشپزخانه کشاند. دلم ضعف می رفت و عطر غذای مادر عجیب دیوانه کننده شده بود. بالاخره سفره پهن شد و برای اولین بار همه خوشحال و بی دغدغه کنار سفره نشستیم. از اینکه شب قبل موفق نشدم دوباره دست به تیغ شوم، خرسند بودم. بعد از ناهار، پدر رفت و ساحل را با خود آورد، تا چون معلمی دلسوز، کمکم کند. سخت بود ولی سعی کردم برای همیشه، نام و یاد پرهام را از ذهنم و زندگیم حذف کنم. سخت تر از آن، مرور درس هایی بود که از آن ها چیزی سر در نمی آوردم. ولی ساحل، تا درسی را یاد نمی گرفتم رهایم نمی کرد. کم کم سینا هم این خواهر ناتنی مهربان را پذیرفت. او نیز کنار ما به مرور درس هایش پرداخت. بالاخره با کمک های شبانه روزی ساحل و البته ریحانه، توانستم امتحانات پایان ترم را با نمره هایی نه چندان بالا پشت سر بگذارم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۶) بعد از امتحانات به دعوت مرضیه خانم دوباره در باغ، دور هم جمع شدیم. البته این بار ناهار با مادرم بود و شام با مادر ریحانه. هوای سرد زمستان، حسابی آزار دهنده شده بود. ولی از بازی و ورزش نمی شد گذشت. آقایون، به ته باغ رفتند و ما همان جای قبلی مشغول بازی شدیم. این بار خانم ها هم آمدند و تشویق مان می کردند. عجیب تر از هر چیز، خنده های از ته دل مادرم بود که بر عکس دفعه قبل، سرحال و پر انرژی به نظر می رسید. حتی خیلی راحت با رویا خانم صحبت می کرد و نشانی از نفرت و کینه در وجود هیچ کدام نبود. برای خانواده ام خوشحال بودم. از همه بیشتر، لبخند رضایت پدرم، برایم ارزشمند بود. ولی هنوز نمی دانستم، من این وسط چه کاره ام. غمی که عمق وجودم لانه داشت، به این راحتی ها دست بردار نبود. از آن بدتر، حس ناامیدی بود که وجودم را فرا گرفته بود. من در این دنیا چه می کنم؟ میان آدم هایی که از دنیا آمدنم ناراحت بودند و الان از سر دلسوزی تحویلم می گیرند. حتی پرهامی که فکر می کردم عاشقم هست و مرا برای خودم می خواهد، به فکر سوء استفاده از من و فروش موادش بود. این افکار و هزاران فکر منفی دیگر لحظه ای از هجوم به مغزم دست بردار نبودند. حتی در شاد ترین لحظات زندگی، غمگین بودم. به درختِ خشکی تکیه داده بودم و با برگ های خشک زیر پایم، با پاشنه کفشم بازی می کردم. ریحانه به بازویم زد: -هان؛ چته باز؟! دیگه چی می خوای؟ با چشمان اشکی نگاهش کردم: -چی می گی ریحانه؟ -اوه! قیافه اش رو نمی شه با یه من عسل خوردش. اینقدر رفتی توی خودت، انگار کشتی هات غرق شده. لبخند خبیثانه ای زد: -اصلا حواست به دور و برت هست؟! -یعنی چی؟ -دیگه خودت باید دقت کنی. خندید و مرا با سوال هایی که در ذهنم کاشته بود تنها گذاشت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۷) برگشتم و اطرافم را با دقت نگاه کردم. ساحل و سینا دست در گردن یکدیگر، لابه لای درخت ها قدم می زدند. لبخندی روی لبانم نقش بست. دوباره دقت کردم، حتما منظور ریحانه چیز دیگری است. مادرم با مرضیه خانم، صحبت می کرد. ریحانه و خانم محمدی، مشغول توپ بازی بودند. چه چیزی عجیب بود؟ پچ پچ کردنِ های رویا خانم و پروین خانم، که سر نزدیک برده بودند و آرام در گوش هم نجوا می کردند. زیاد توجه ام جلب نشد و منظور ریحانه را نفهمیدم. پوفی گفتم و دستانم را بغل کردم و کنارشان رفتم: -ریحانه، منظورت را نفهمیدم؟ توپ را از هوا گرفت و ایستاد: -از بس خنگی! همه اش وایسادی یه گوشه رفتی تو لاک خودت. یه کم هم به اطرافیانت دقت کن. اصلا حواست نیست دور و برت چی داره می گذره. -واه، خب دقت کردم. چیز عجیبی ندیدم. خانم محمدی نزدیک شد: -چی می گید شما دخترا؟ به چی باید دقت کرد؟ -نمی دونم خانم، از ریحانه بپرسید. والا. ریحانه خندید: -خبرهای خوبی در راهه. مامانم تصمیم گرفته که داداشم رو داماد کنه. خانم محمدی کف زد: -آفرین به مامانت. چقدر خوب یه عروسی هم افتادیم. حالا عروس خوشبخت کیه؟ ریحانه با چشم و ابرو اشاره کرد: -خودتون ببینید. رد نگاهش را گرفتیم و به رویا خانم و مادرش رسیدیم. وای که چقدر به قول ریحانه خنگ بودم. از بس بی توجه ام. تازه یاد ساحل افتادم. با صدای بلند گفتم: -وای، یعنی ساحل و امیر..... ۱۹۸) دستم را روی دهانم گذاشتم تا صدای فریادم بلند نشود. ریحانه با تشر گفت: -کوفت، فعلا خبری نیست، تازه دارند صحبت می کنند. بعد لبخند زد: - دعا کنید درست بشه. خودم یه شیرینی توپ بهتون می دم. راستش از همون بار اول که مامانم ساحل رو دید مهرش به دلش افتاد. همون شب حرفش رو پیش کشید. امیر هم که انگار یه نظر دیده بودش، بدش نیومد. خلاصه از اون شب حرف ساحل و خانم بودنش، توی خونه مونه. آهی کشید و گفت: -وای یعنی می شه؟ دستم را به پشتش زدم: -خب بابا، ندید پدید، فوری خواهر ما رو صاحب شدند. -بد بخت، از خدات باشه با ما فامیل بشی. داداش دست گلم دامادتون بشه. دستم را بالا بردم که جیغ زد و فرار کرد و به دنبالش افتادم. خانم محمدی می خندید و تماشایمان می کرد. می دویدیم و می خندیدیم. بالاخره روی زمین افتاد و با صدای بلند خندید. رسیدم و کنارش نشستم. دستش را دراز کرد. گرفتم و بلند شد نشست. دست به گردنم انداخت. از زور خنده، نفسش بند آمده بود. پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم و از ته دل خندیدم. تمام غم های چند لحظه پیشم را فراموش کردم. خیلی وقت بود که چنین هیجانی نداشتم. یعنی زندگی زیبایی هم دارد؟ این بار از شادی و هیجان، اشکم چکید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۸) دستم را روی دهانم گذاشتم تا صدای فریادم بلند نشود. ریحانه با تشر گفت: -کوفت، فعلا خبری نیست، تازه دارند صحبت می کنند. بعد لبخند زد: - دعا کنید درست بشه. خودم یه شیرینی توپ بهتون می دم. راستش از همون بار اول که مامانم ساحل رو دید مهرش به دلش افتاد. همون شب حرفش رو پیش کشید. امیر هم که انگار یه نظر دیده بودش، بدش نیومد. خلاصه از اون شب حرف ساحل و خانم بودنش، توی خونه مونه. آهی کشید و گفت: -وای یعنی می شه؟ دستم را به پشتش زدم: -خب بابا، ندید پدید، فوری خواهر ما رو صاحب شدند. -بد بخت، از خدات باشه با ما فامیل بشی. داداش دست گلم دامادتون بشه. دستم را بالا بردم که جیغ زد و فرار کرد و به دنبالش افتادم. خانم محمدی می خندید و تماشایمان می کرد. می دویدیم و می خندیدیم. بالاخره روی زمین افتاد و با صدای بلند خندید. رسیدم و کنارش نشستم. دستش را دراز کرد. گرفتم و بلند شد نشست. دست به گردنم انداخت. از زور خنده، نفسش بند آمده بود. پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم و از ته دل خندیدم. تمام غم های چند لحظه پیشم را فراموش کردم. خیلی وقت بود که چنین هیجانی نداشتم. یعنی زندگی زیبایی هم دارد؟ این بار از شادی و هیجان، اشکم چکید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۹) خانم محمدی هم کنارمون نشست: -چه خبر دخترا؟ بگید ما هم بخندیم. ریحانه سرفه کرد: -ببخشید خانم، از دست این تینا. -پاشید زمین سرده، مریض می شید. بریم توی ویلا گرم شیم. یه دمنوش گرم، الان حسابی می چسبه. توی ویلا کتری و قوری، روی بخاری، آماده بود. سریع کنار بخاری رفتیم. ریحانه، هم فنجان آورد و پذیرایی کرد. نفس عمیقی کشیدم. بخاری که از فنجان بالا می رفت، حس خوبی، به من می داد. خیره به فنجان شدم. ریحانه با خنده گفت: -باز خانم مهندس رفت توی فکر. بابا متفکر، ما رو هم دریاب. کجایی؟ بالبخند نگاهش کردم، خانم محمدی در آرامش کامل، فنجانش را سر کشید. یادِ صحبت هایش در کلاس افتادم. "آرامش" فرصت خوبی بود تا درباره آرامش، سوال کنم. صدا صاف کردم و فنجان را زمین گذاشتم: -ببخشید خانم محمدی، من آخرش متوجه نشدم، آرامش را باید چطوری به دست بیاریم. لبخند زد: -هنوز زوده بهت بگم. باید اول خودت، خوب به دور و برت نگاه کنی. ببینی چه کارهایی بهت آرامش می ده. چشمکی زد: -حواسم هست توی کلاس تکالیفت رو انجام ندادی. اول خودت تحقیق کن، تکلیف انجام بده. ببینم چه نتیجه ای می گیری. بعد بیا با هم جمع بندی کنیم. -چشم. ببینم چی می شه. خانم ها یکی یکی وارد شدند و ما بحث را تمام کردیم. هنوز رویا خانم و پروین خانم، در حال پچ پچ بودند که با وارد شدن ساحل، ساکت شدند. حواسم رفت به نگاه های پر از مهر پروین خانم به ساحل. راستی هر کس عروس این خانواده شود، بی شک خوشبختی اش تضمین شده. خدا را شکر که خوشبختی در انتظارِ ساحل است. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۰) با شروع دوباره مدارس، کمی با انگیزه تر درس می خواندم؛ ولی هنوز هم از درس خواندن لذت نمی بردم. باز هم حمایت های ساحل و ریحانه، کمی انگیزه در من بوجود می آورد. خیلی زود ساحل و امیر نامزد شدند. یک جشن کوچک خانوادگی، که مادرم راضی شد ما هم برویم. برای اولین بار، پا به خانه رویا خانم گذاشتیم. استرس و نگرانی در چهره مادر نمایان بود. بر عکس من و سینا که هیجان زده بودیم. تنها نگرانی ام خراب شدن حال مادر بود. اما دلم به حضور مرضیه خانم، قرص شد. آپارتمان کوچک رویا خانم، به زیبایی و مرتب چیده شده بود. وسایل ساده، اما با سلیقه و زیبا، فضای خانه را پر کرده بود. پذیرایی کوچک، دواتاق خواب نقلی و آشپزخانه، رنگ آمیزی زیبا و شاد و هارمونی رنگ ها، آرامش خاصی به آدم می داد. عطر گل های تازه که در اتاق ها و پذیرایی بود، حسابی حال خوش را به روحم تزریق کرد. نفس عمیقی کشیدم. مطمین شدم محال است اینجا مادر حالش بد شود. ما از همه زودتر رسیدیم. پدر بعد از رساندن ما برای تحویل گرفتن کیک رفت. ساحل و رویا خانم با خوشرویی تحویلمان گرفتند. چشمانم خیره ماند بر روی کت و شلوار سبز رنگ رویا خانم، که پوشیده و بلند بود. حسابی به چهره جذابش می آمد. قبلا ساحل گفته بود که مادرش خیاطی می کند. کنجکاوانه سرتا پای ساحل را کاویدم. لباس بلند و کرم رنگی با گل های ریز گلبهی به تن داشت، قد بلند و صورت تپل و سفیدش، در این لباس، او را جذاب تر نشان می داد. خانمی از آشپزحانه بیرون آمد و برایمان شربت آورد.ساحل خاله یلدا معرفی اش کرد. و من مانده بودم از این شباهت بین او و رویا خانم. نگاهی به مادر انداختم. هنوز اضطراب داشت. با شنیدن صدای زنگ، خوشحال شدم. بیصبرانه منتظر دیدن ریحانه بودم و بیشتر از او، منتظر مرضیه خانم، تا حضورش، حال مادر را خوب کند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۱) با دیدن مهمان جدید، متعجب شدم. پیرزنی خمیده، که مهربانی و معصومیت، از چهره اش می بارید. پدر زیر بازویش را گرفته بود. وارد که شدند، جلوی در ایستاد و سر بلند کرد. ساحل و رویا خانم به شتاب خود را رساندند. او را در آغوش گرفتند و بوسیدند. رویا خانم خم شد و دست او را بوسید. پدر دست سوی ما دراز کرد و گفت: -مادر جان، تینا و سینا، با مادرشون. هر سه سلام گفتیم. جوابمان را داد. کمی مکث کرد و خوب نگاهمان کرد. مادر سر به زیر ایستاده بود. پدر کمک کرد و او را روز مبل راحتی نشاند. ما هنوز ساکت ایستاده بودیم که دست هایش را دراز کرد و گفت: -بچه ها نمی خواین بیاین من ببینمتون. به پدر نگاه کردم. لبخند به لب داشت. سرش را تکان داد: -بچه ها مادر بزرگ منتظره. با شنیدنِ کلمه مادر بزرگ، چشمانم گرد شد. یعنی تمام این سال ها، ما مادر بزرگ داشتیم و در تنهایی زندگی می کردیم. خشکم زده بود که سینا راحت جلو رفت. دست مادر بزرگ را فشرد و کنارش نشست. مادر بزرگ سرش را به سینه چسباند و پیشانی اش را بوسید: -قربونت برم مادر جون، ماشاالله برای خودت مردی شدی. نگاهم به مادر افتاد که هنوز سر به زیر و ساکت ایستاده بود. پدر اشاره کرد: -تینا جان.. و به مادربزرگ اشاره کرد. هنوز شوکه بودنم و نمی دانستم با این مادربزرگ تازه از راه رسیده چگونه رفتار کنم. آهسته جلو رفتم. لبخند زد و دستم را فشرد. صورتم را جلو بردم و گونه اش را بوسیدم. تمام وجودم پر از حس خوبِ دوست داشتن شد. عطر گل محمدی که از روسری سفیدش به مشامم رسید، آرامشی عجیب به جانم تزریق کرد. چه حس خوبی بود، حس داشتن مادر بزرگ. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۲) مادر هنوز سر به زیر ایستاده بود. پدر به سمتش رفت و کنار گوشش چیزی گفت. نگاهی به من و سینا انداخت که خودمون را در آغوش مادربزرگ جای داده بودیم. با تردید و با اشاره پدر، نزدیک شد. دست مادر بزرگ را فشرد. خم شد و گونه اش را بوسید. شنیدم که آهسته گفت"ببخشید" پاسخش لبخند مادربزرگ بود. کنارمان نشست. ساحل با سینی شربت نزدیک شد. لبخندِ روی لبش و گونه های سرخش، چهره اش را خواستنی تر می کرد. تعارفمان کرد و سینی را روی میز گذاشت. رویا خانم و خواهرش در آشپزخانه مشغول آماده کردن وسایل پذیرایی بودند. ما همچنان کنار مادربزرگ بودیم. ساحل صدایم زد و مرا به اتاقش دعوت کرد. صدای مادربزرگ را شنیدم که به مادر گفت: -خوبی دخترم؟ .. وارد اتاق که شدیم، خندید و گفت: -یالا چشمهات را ببند. -چی؟ چرا؟ -ببند. کارت نباشه. با اینکه دلم می خواست در نور کم اتاقش، تمام اتاق را با دقت دید بزنم، اما به ناچار چشمانم را بستم. -تا من اجازه ندادم باز نمی کنی. اصلا بچرخ. پشتت به من باشه. -چشم. -حالا تا سه بشمر بعد برگرد و چشمهات رو باز کن. -یک. دو. سه. سریع برگشتم و چشمانم را باز کردم. صحنه ای که روبرویم بود را باور نداشتم. چشمانم از تعجب گرد شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۳) لباس کرم رنگ، با گل های گیپوری همرنگش را جلوی چشمانم گرفت: -مبارک باشه خواهر. -یعنی؟ -بله یعنی مال خودته. مامانم زحمتش رو کشیده. امیدوارم اندازه ات باشه. البته مامانم دیگه چشمهاش، متر شده. کارش رو خوب بلده. حالا زود باش تا مهمان ها نیومدند، لباست رو عوض کن. -آخه. ... بی معطلی رفت و مرا با لباسی که در دستم بود تنها گذاشت. تازه فرصت کردم که اتاقش را ببینم. کوچک بود، ولی منظم و زیبا چیده شده بود. تخت یک نفره، کناره پنجره ای کوچک با پرده توری صورتی رنگ، به چشم می خورد. کنار تخت، چراغ خوابی زیبا و چند کتاب بود. لبه تخت نشستم. چشمم به چادر سفید و زیبایش افتاد. بی اختیار برش داشتم و بوییدم. عطری شبیه عطر روسری مادر بزرگ مشامم را نوازش داد. اتاقش آرامش عجیبی برایم داشت. بالاخره از در و دیوار اتاق دل کندم. لباس را پوشیدم و جلوی آینه ایستادم. لباس به زیبایی و تمیز دوخته شده بود. اما رنگ روشنش بر روی پوست تیره من، جلوه ای نداشت. درست بر عکس ساحل. آهی کشیدم. مدت ها می شد که توجه ای به ظاهرم نداشتم. انگار به کل خودم را فراموش کرده بودم. ساحل به در زد و وارد شد: -وای اگه تو عروس بشی، چقدر طول می کشه آماده بشی؟ لبخند زد: -وای چقدر قشنگ شدی خواهر. فقط... صبر کن. یه کم کرم هم برات بزنم و راستی، یادم رفت. در کمد را باز کرد و شالِ قرمز رنگی را دستم داد: -با این دیگه تکمیلی. بی هیچ اعتراضی هرچه می گفت، انجام دادم. نگاهی به لباس های خودم انداختم که روی تخت بود. ساحل آن ها را برداشت و مرتب، پشت در آویزان کرد. اصلا یادم رفته بود که آخرین بار کِی خرید رفته بودم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490