eitaa logo
عصر قم
11.3هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
7.9هزار ویدیو
28 فایل
✅ تمام حقوق این کانال متعلق به پایگاه خبری قم فوری می باشد شماره مجوز ۸۵۵۱۷ https://www.qomefori.ir ادمین تبادل و تبلیغات و پیگیری سوژه های مردمی:👇 @Khabarnegar_1 👈 ادمین جایزه ،مسابقه و قرعه کشی😍😍👇 @khoday_bozorg ارسال سوژه و خبر @Reporterqom
مشاهده در ایتا
دانلود
╭═⊰🍂🌺﷽🌸🍂⊱━╮ 💫🌟🌙 🌙🌟💫 🌺🍃 🍃 ارزش هر شخص افراد بسیاری جمع شده بودند. رهبر ارکستر برای رهبری گروه در جای خود مستقر شد. در این میان یکی از اعضای ارکستر با خود چنین گفت: «در این سرما نمی‌توانم آواز بخوانم، پنجاه نفر در گروه وجود دارد، باید فقط دهانم را باز و بسته کنم، کسی متوجه نمی‌شود» و رهبر گروه ارکستر کارش را شروع کرد، اما صدایی نشنید! چون آن روز همه مانند هم فکر کرده بودند. «اگر من نخوانم چه می‌شود؟» اگر من نخوانم چه می‌شود؟ این بزرگ‌ترین تحقیری است که یک انسان می‌تواند در حق خودش انجام دهد. در حقیقت معنی‌اش این است که «من هیج ارزشی ندارم‏» ولی در واقع وجود هر کس برای این دنیا ضروری است، وگرنه ما اینجا نبودیم. بود و نبود ما برای این عالم مهم است و اثرگذار. هر روز از خود سؤال کنید؛ اگر همه‌ی مردم شهرتان، کشوری که در آن زندگی می‌کنید و در نهایت کل مردم دنیا مثل شما فکر کنند، ما چگونه شهر، کشور و جهانی خواهیم داشت؟“ 🍃 🌺🍃 ____ ✅ با قصه های همراه باشيد 👇 ✅ @asre_qom
╭═⊰🍂🌺﷽🌸🍂⊱━╮ 💫🌟🌙 🌙🌟💫 🌺🍃 🍃 📗داستان جالب پدر وپسر همیشه چیز بدتر از آن چیزی که اتفاق افتاده نیز می تواند رخ دهد! پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند:…. پدر عزیزم با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم، من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی رویایی با مادر و تو رو بگیرم، من احساسات واقعی رو با ماریا پیدا کردم، او واقعا معرکه است، اما می دانستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش، لباسهای تنگ موتورسواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره، این فقط یه احسسات نیست… ماریا به من گفت می تونیم شاد و خوشبخت بشیم، اون یکی تریلی توی جنگل داره و کلی هیزم برای تمام زمستون، ما یک رویای مشترک داریم برای داشتن تعدادی بچه، ماریا چشمان من رو به حقیقت باز کرد که ماریجونا واقعا به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم و برای تجارت با کمک آدمای دیگه که تو مزرعه هستن، برای معامله با کوکائین و اکستازی احتیاج داریم، فقط به اندازه مصرف خودمون، در ضمن دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه و ماریا بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره . نگران نباش پدر من ۱۵ سالمه و می دونم چطور از خودم رقابت کنم یک روز مطمئنم که برای دیدار تون بر می گردم و اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی با عشق پسرت جان پاورقی، پدر هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نبود من بالا هستم خونه دوستم تامی فقط می خواستم بهت یاداوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه دوستت دارم هر وقت برای اومدن به خونه امن بود بهم زنگ بزن 🍃 🌺🍃 ____ ✅ با قصه های همراه باشيد 👇 ✅ @asre_qom
╭═⊰🍂🌺﷽🌸🍂⊱━╮ 💫🌟🌙 🌙🌟💫 🌺🍃 🍃 مال حلال 📗پول بابرکت رسول اکرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به کنیزک داد و فرمود: “هر چه میخواستی بخری بخر، و به خانه برگرد.” و خودش به طرف بازار رفت و لباس به چهار درهم خرید و پوشید. در وقت برگشت برهنه ای را دید، لباسش را از تن خود بیرون کرد و به او داد. این هادثه دوبار تکرار شد. بار سوم به بازار رفت باز هم لباس به چهار درهم خرید در وقت برگشت باز هم کنیزک را دید که حیران و نگران نشسته، حضرت فرمود: “چرا به خانه نرفتی” _”یا رسول الله خیلی دیر شده می ترسم مرا بزند که چرا اینقدر دیر کردی.” _”بیا با هم برویم، خانه تان را به من نشان بده من بخشش میخواهم که مزاهم تو نشود.” رسول اکرم با اتفاق کنیز راه افتاد. همینکه با پشت در خانه رسیدند کنیزک گفت: “همین خانه است.” رسول اکرم از پشت در با آواز بلند گفت: “ای اهل خانه سلام علیکم.” جوابی شنیده نشد. بار دوم سلام کرد، باز جوابی نیامد. سومین بار سلام کرد جواب دادند. السلام علیک یا رسول الله. _”چرا اول جواب ندادید؟ آیا آواز مرا نمی شنیدید؟” _”چرا همان اول شنیدم و تشخیص دادیم که شمائید.” _ پس علت جواب ندادن چه بود؟ “یا رسول الله خوش ما می آمد سلام شما را مکرر بشنویم، سلام شما برای خانه ما فیض و برکت و سلامت است.” _”این کنیزک شما دیر کرده، من اینجا آمدم از شما خواهش کنم که او را ببخشید.” یا رسول الله بخواطر مقدم گرامی شما، این کنیز از همین ساعت آزاد است. پیامبر گفت: خدارا شکر، چه دوازده درهم پر برکتی بود، دو برهنه را پوشانید و یک برده را آزاد کرد. نتیجه اخلاقی داستان: هر چیزی که از راه حلال به دست می آید چنان با ارزش است که خود ما هم نمیدانیم. و چیزی که از راه حرام بدست می آید همان قسم که به دست می آید همان قسم از دست می رود که ما نمی فهمیم که در کجا مصرف شد. پس همیشه کوشش کنیم کم بخوریم حلا و با لذت بخوریم. 🍃 🌺🍃 ____ ✅ با قصه های همراه باشيد 👇 ✅ @asre_qom
╭═⊰🍂🌺﷽🌸🍂⊱━╮ 💫🌟🌙 🌙🌟💫 🌺🍃 🍃 غرور به خاطر شغل مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید: باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم.” دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید: “باشه، ولی اونجا نرو.”. مامور فریاد می زنه: “آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم.” بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند: “اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی… بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟” دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود…   کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند. به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:” نشان. نشانت را نشانش بده !” 🍃 🌺🍃 ____ ✅ با قصه های همراه باشيد 👇 ✅ @asre_qom
╭═⊰🍂🌺﷽🌸🍂⊱━╮ 💫🌟🌙 🌙🌟💫 🌺🍃 🍃 داستان کوتاه ﺷﺮﻟﻮﮎ ﻫﻮﻟﻤﺰ ﮐﺎﺭﺁﮔﺎﻩ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻭ ﻣﻌﺎﻭﻧﺶ ﺷﺮﻟﻮﮎ ﻫﻮﻟﻤﺰ ﮐﺎﺭﺁﮔﺎﻩ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻭ ﻣﻌﺎﻭﻧﺶ ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺻﺤﺮﺍ ﻧﻮﺭﺩﯼ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﯾﺮ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻧﺪ… ﻧﯿﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﻫﻮﻟﻤﺰ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ، ﺑﻌﺪ ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﭼﻪ ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ؟!!!!! ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﻬﺎ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﻫﻮﻟﻤﺰ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ایﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟!!!! ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺣﻘﯿﺮﯾﻢ… ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺷﻨﺎﺳﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺯﻫﺮﻩ ﺩﺭ ﺑﺮﺝ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻭﺍﯾﻞ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ… ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﻓﯿﺰﯾﮑﯽ، ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﺮﯾﺦ ﺩﺭ ﻣﺤﺎﺫﺍﺕ ﻗﻄﺐ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺪﻭﺩ ﺳﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺎﺷﺪ… شرلوک ﻫﻮﻟﻤﺰ ﻗﺪﺭﯼ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﺗﻮ ﺍﺣﻤﻘﯽ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺘﯽ!!!!! ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﻭﻝ ﻭ ﻣﻬﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﯼ این است ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪ!!!!! 🍃 🌺🍃 ____ ✅ با قصه های همراه باشيد 👇 ✅ @asre_qom
╭═⊰🍂🌺﷽🌸🍂⊱━╮ 💫🌟🌙 🌙🌟💫 🌺🍃 🍃 📗 آموزنده 🌱وجدان بیدار وقتي مغازه خلوت شد، ناگهان چشمم به برگه چکي افتاد که در کف مغازه خودنمايي مي کرد بلافاصله آن را برداشتم و مشغول خواندن نوشته هاي روي آن شدم اين نوشته ها مبلغ چک را 90 ميليون تومان😍 در وجه حامل و به تاريخ روز نشان مي داد، غرق در اين افکار بودم که با اين برگ چک چه کنم که ناگهان يکي 2 نفر از دوستانم وارد مغازه شدند، راستش را بخواهيد قبل از آن نيز يکي دو بار شيطان مرا وسوسه کرد که بروم و آن را نقد کنم، دوستانم نيز که از راه رسيدند با آگاه شدن از موضوع مرا تحريک کردند که آن را نقد کنم ولي من به آن ها گفتم، بعد در موردش تصميم گيري مي کنم بدجوري وسوسه شده بودم تا اين که ظهر به خانه رفتم و هنگام استراحت اندکي با خودم انديشيدم، انگار ندايي از درون به من مي گفت اين کار را نکن و اگر کسي با مال تو اين گونه برخورد کند، چه حالتي به تو دست خواهد داد؟ در اين لحظه احساس کردم که اگر چک را بتوانم به هر وسيله اي به صاحبش برگردانم، وجدانم راحت تر خواهد بود، به همين دليل بعد از خوردن ناهار آن روز زودتر به محل کار رفتم تا اگر يک وقتي صاحب چک به دنبال آن به مغازه آمد چک را به او بازگردانم، ساعتي از حضورم در مغازه نمي گذشت که ناگهان مردي ميانسال، هراسان😨 به مغازه آمد، از آن جايي که وي از مغازه ام خريد کرده بود، او را شناختم. آن مرد بلافاصله موضوع گم شدن چک را مطرح کرد و گفت: چک مذکور را در قبال طلبم دريافت کرده بودم و با آن مي خواستم همسرم😔 را معالجه کنم اما اکنون احساس مي کنم که با گم کردن آن بدبخت شدم چرا که نمي دانم چک متعلق به کدام بانک بود و نتوانستم براي مسدود کردن آن اقدام کنم، ضمن اين که صاحب اصلي چک را هم امروز نتوانستم پيدا کنم. حرف هايش که تمام شد لبخندي زدم و گفتم چک شما در کف مغازه من افتاده بود گويا موقعي که مي خواستيد پول اجناس خريداري شده را بدهيد، متوجه افتادن آن نشده بوديد با خوشحالي به طرفم آمد و صورتم را بوسيد و کلي تشکر کرد و گفت: از وقتي چک را گم کردم من و خانواده ام کلافه شديم و حتي با يکديگر به جر و بحث هم پرداختيم و مانده بوديم که براي تامين هزينه درمان همسرم چه کار کنيم، اما خدا خيرت بدهد و اميدوارم که از جواني ات خير ببيني که زندگي مان را نجات دادي. پس از اين صحبت ها ناگهان به سمت آن طرف خيابان دويد و گفت الان برمي گردم، وقتي برگشت ديدم با 2 عدد بستني به طرفم آمد و گفت: قابل شما را ندارد. باور کنيد خوردن اين بستني شيريني به مراتب بيشتري از ده ها ميليون پول برايم داشت.🙂 🍃 🌺🍃 ____ ✅ با قصه های همراه باشيد 👇 ✅ @asre_qom
╭═⊰🍂🌺﷽🌸🍂⊱━╮ 💫🌟🌙 🌙🌟💫 🌺🍃 🍃 📗 روزی داروغه بغداد در اجتماعی که بهلول در آن حضور داشت، گفت: تاکنون هیچ کس نتوانسته است مرا گول بزند.   بهلول گفت: گول زدن تو چندان کاری ندارد، ولی به زحمتش نمی ارزد. داروغه گفت: چون از عهده ات خارج است، این حرف را می زنی و الا مرا گول می زدی.   بهلول گفت: حیف که الان کار دارم و الا ثابت می کردم که گول زدنت کاری ندارد. داروغه گفت: حاضری بروی کارت را انجام بدهی و فوری برگردی؟   بهلول گفت: بله به شرط آن که از جایت تکان نخوری.   داروغه قبول کرد و بهلول رفت و تا چندین ساعت داروغه را معطل کرد و  بالاخره بازنگشت.   داروغه پس از این معطلی شروع به غر زدن کرد و گفت: این اولین باری است که این دیوانه مرا گول زد. 🍃 🌺🍃 ____ ✅ با قصه های همراه باشيد 👇 ✅ @asre_qom
╭═⊰🍂🌺﷽🌸🍂⊱━╮ 💫🌟🌙 🌙🌟💫 🌺🍃 🍃 📗 ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود. با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند. پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد . با خودش گفت « من از او می پرسم حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می کند و می گوید بهتر است . من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای . او لابد غذا یا دارویی را نام می برد. آنوقت من می گویم نوش جانت باشد پزشکت کیست و او هم باز نام حکیمی را می آورد و من می گویم قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب ها سراغ همسایه اش رفت و همین که رسید پرسید حالت چه طور است ؟ اما همسایه بر خلاف تصور او گفت دارم از درد می میرم. ناشنوا خدا را شکر کرد. ناشنوا پرسید چه می خوری ؟ بیمار پاسخ داد زهر ! زهر کشنده ! ناشنوا گفت نوش جانت باشد. راستی طبیبت کیست؟ بیمار گفت عزرائیل ! ناشنوا گفت طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک. و سرانجام برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می زد که این مرد دشمن من است که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت بی نظیر کم نشد. مولانا در این حکایت می گوید بسیاری از مردم در ارتباط با خداوند و یکدیگر ، به شیوه ای رفتار می کنند که گرچه به خیال خودشان پسندیده است و باعث تحکم رابطه می شود اما تاثیر کاملاً برعکس دارد 🍃 🌺🍃 ____ ✅ با قصه های همراه باشيد 👇 ✅ @asre_qom
╭═⊰🍂🌺﷽🌸🍂⊱━╮ 💫🌟🌙 🌙🌟💫 🌺🍃 🍃 📗 پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد. پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد. پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده. پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت. پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم. پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت. پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم ، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟ 🍃 🌺🍃 ____ ✅ با قصه های همراه باشيد 👇 ✅ @asre_qom
╭═⊰🍂🌺﷽🌸🍂⊱━╮ 💫🌟🌙 🌙🌟💫 🌺🍃 🍃 📗 دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد. چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا، عالمان و عرفا به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر می‌کرد فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر می‌پرداخت. برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق، و من از او برترم! همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت: «برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم.» برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت: «خداوندا، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او می‌بخشی، آنچه کرده‌ام مایه رضای تو نیست؟!» ندا رسید: «آنچه تو می‌کنی ما از آن بی‌نیازیم ولی مادرت از آنچه او می‌کند، بی‌نیاز نیست. تو خدمت بی‌نیاز می‌کنی و او خدمت نیازمند. بدین حرمت، مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم.» 🍃 🌺🍃 ____ ✅ با قصه های همراه باشيد 👇 ✅ @asre_qom
╭═⊰🍂🌺﷽🌸🍂⊱━╮ 💫🌟🌙 🌙🌟💫 🌺🍃 🍃 📗 مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت. زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد. بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرح های ظریفی داشتند. زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آن ها یکی است. او پرسید: ” چرا گلدان های نقش دار و گلدان های ساده یک قیمت هستند؟! چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است همان پول گلدان ساده را می گیری؟!” فروشنده لبخندی بر لبانش نشست و گفت:” من هنرمندم، قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است! زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند. بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند؛ سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند. اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید. اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت. زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است ... 🍃 🌺🍃 ____ ✅ با قصه های همراه باشيد 👇 ✅ @asre_qom
╭═⊰🍂🌺﷽🌸🍂⊱━╮ 💫🌟🌙 🌙🌟💫 🌺🍃 🍃 📗 روزی ملک اکبر در باره خود سوالی پرسید که همه حاضران در دادگاه را متحیر کرد. در حالی که همه سعی می کردند پاسخ را بیابند، بیربال وارد شد و پرسید قضیه چیست. سؤال را برای او تکرار کردند. سوال این بود که چند کلاغ در شهر وجود دارد؟ بیربال بلافاصله لبخندی زد و به سمت اکبر رفت. پاسخ را اعلام کرد؛ گفت بیست و یک هزار و پانصد و بیست و سه کلاغ در شهر بود. وقتی از بیربال پرسیده شد که چگونه پاسخ را می‌داند، پاسخ داد: «از مردان خود بخواهید تعداد کلاغ‌ها را بشمارند. اگر تعداد بیشتری وجود دارد، پس بستگان کلاغ ها باید از شهرهای مجاور به دیدن آنها بیایند. اگر تعداد آنها کمتر باشد، پس کلاغ های شهر ما باید به دیدن اقوام خود که خارج از شهر زندگی می کنند، رفته باشند. اکبر که از پاسخ خشنود بود، زنجیر یاقوتی و مرواریدی به بیربال هدیه داد. 🍃 🌺🍃 ____ ✅ با قصه های همراه باشيد 👇 ✅ @asre_qom