📕📙ایـــمـــان📙📕
📙«گویند هنگامی که حضرت یوسف علیه السلام را در بازار مصر در معرض فروش قرار دادند
📙مردی با دیدن چهره پاک و معصومانه آن حضرت، متأثر شد و رو به مردمی که برای خرید و فروش او جمع شده بودند،
📙 گفت: به این کودک غریب و بی گناه رحم کنید و با او مهربان باشید! حضرت یوسف علیه السلام که با وجود سن کم، ایمان و اعتماد به نفس کاملی داشت،
📙به آن مرد رو کرد و گفت: آن کس که خدا را دارد، گرفتار غربت و تنهایی نمی شود».
#حکایت
#زندگی_ناب
#علم_ناب
________________
عصـرناب | عضویت 👈
https://eitaa.com/joinchat/3174957535C1e6c34b50a
📕📙 دو ســـــــیـب 📙📕
📙پسرکی دو سیب در دست داشت.
مادرش گفت: یکی از سیبهایت را به من میدهی ؟پسرک یک گاز بر این سیب زد
و گازی به آن سیب ؛
لبخند روی لبان مادر خشکید،
سیمایش داد میزد که چقدر از پسرکش نا امید شده است ، اما
📙پسرک یکی از سیبهای گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: بیا مامان این یکی شیرینتره. مادر خشکش زد.
چه اندیشهای با ذهن خود کرده بود.
هر چقدر هم که با تجربه باشید،
قضاوت خود را به تأخیر بیاندازید.
#حکایت
#پند_ناب
_________________
عصـرناب | عضویت 👈
https://eitaa.com/joinchat/3174957535C1e6c34b50a
📙📕چقـــدر مـــی ارزم؟ 📙📕
📙روزی بهلول در حمام مشغول استحمام بود که ناگاه هارون الرشید و گروهی از یارانش وارد حمام شدند و چشم هارون الرشید به بهلول افتاد و از بهلول پرسید که اگر بخواهی من را بخری به چه قیمت می ارزم؟!
📙بهلول گفت: پنجاه دینار.
هارون الرشید برآشفت و گفت: نادان پنجاه دینار که فقط لُنگ من می ارزد.
بهلول هم در جوابش گفت: من هم فقط لُنگتان را قیمت کردم والاّ خود خلیفه که ارزشی ندارد.
#حکایت
#پند_ناب
_________________
عصـرناب | عضویت 👈
https://eitaa.com/joinchat/3174957535C1e6c34b50a
📕📙خـانــهای در بـهـشـــت📙📕
📙بهلول و فروختن خانهای در بهشت
آوردهاند که روزی زبیده زوجه هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط میکشید.
📙پرسید: چه میکنی؟
گفت: خانه ای در بهشت میسازم.
پرسید: این خانه را میفروشی؟
گفت: آری.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟
بهلول مبلغی ذکر کرد.
زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد.
بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد.
📙شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده به خانهای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه توست.
دیگر روز هارون ماجرا را از زبیده بپرسید.
زبیده قصه بهلول را باز گفت.
هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی میکند و خانه میسازد.
📙گفت: این خانه را میفروشی؟
هارون پرسید: بهایش چه مقدار است؟
بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود.
هارون گفت: به زبیده به اندک چیزی فروختهای.
بهلول خندید و گفت: زبیده ندیده خریده و تو دیده میخری میان این دو، فرق بسیار است.
#حکایت
#پند_ناب
_________________
عصـرناب | عضویت 👈
https://eitaa.com/joinchat/3174957535C1e6c34b50a
📕📙حـــکــایــت صــبــر📙📕
📙«بزرگی را از بزرگ ترین بردباری پرسیدند
📙گفت: هم نشینی با کسی که خُویش با تو سازگاری ندارد و دوری از او ممکن نیست».
#حکایت
#پند_ناب
_____________
عصـرناب | عضویت 👈
https://eitaa.com/joinchat/3174957535C1e6c34b50a
📕📙حــــکایـــت دوســـتــی📙📕
📙«به بزرگی گفتند: چرا با فلان دوستت که بر انجام گناهان اصرار می ورزد، قطع رابطه نمی کنی؟
📙گفت: آن دوست من، امروز به فضایل من محتاج است. شرط دوستی اقتضا می کند که من به وسیله دوستی، دستش را بگیرم
📙و به فضل خدا، او را از کارهای زشت باز دارم و از آتش دوزخ برهانم».
#حکایت
#پند_ناب
_____________
عصـرناب | عضویت 👈
https://eitaa.com/joinchat/3174957535C1e6c34b50a
📕📙حـــکایـــت زهـــد📙📕
📙«عارفی را پرسیدند: به این مقام چگونه رسیدی؟ گفت: آن را به هیچ یافتم.
📙 پرسیدند چگونه؟ گفت: به یقین دانستم که دنیا هیچ است؛ ترک آن کردم و به این مقام رسیدم».
#حکایت
#زندگی_ناب
#علم_ناب
_________________
عصـرناب | عضویت 👈
https://eitaa.com/joinchat/3174957535C1e6c34b50a
📙📕چقـــدر مـــی ارزم؟ 📙📕
📙روزی بهلول در حمام مشغول استحمام بود که ناگاه هارون الرشید و گروهی از یارانش وارد حمام شدند و چشم هارون الرشید به بهلول افتاد و از بهلول پرسید که اگر بخواهی من را بخری به چه قیمت می ارزم؟!
📙بهلول گفت: پنجاه دینار.
هارون الرشید برآشفت و گفت: نادان پنجاه دینار که فقط لُنگ من می ارزد.
بهلول هم در جوابش گفت: من هم فقط لُنگتان را قیمت کردم والاّ خود خلیفه که ارزشی ندارد.
#حکایت
#پند_ناب
_________________
عصـرناب | عضویت 👈
https://eitaa.com/joinchat/3174957535C1e6c34b50a