هدایت شده از محمد الماسیان
💠 #خاطره
✍یکی ازشاگردان آیةالله مجتهدی تعریف میکردند:
یک روز با اصرار بعد از کلاس درس، استاد را برای ناهار به منزل خودمون بردم، بعد از یک بار غذا کشیدن از من خواست #دوباره برایشان غذا بکشم،
خیلی تعجب کردم اما چیزی نگفتم، بعد از جمع کردن سفره طاقت نیاوردم از ایشان پرسیدم :
حضرت استاد! ببخشید که ازتون این سوال رو میپرسم، آخه شما اهل غذا نیستید چطور دوبار غذا کشیدید؟
البته برای من باعث افتخار و خوشحالیست...
🍃استاد فرمودند سوال رو از من کردی برو جوابشو از #خانومت بگیر!!!
رفتم از همسرم پرسیدم موقع پختن غذا چه کردی؟ کمی فکر کرد و گفت با #وضو بودم.
رفتم به ایشان گفتم خانومم با وضو بوده.
🍃فرمودند اینکه کار همیشگی شان است، بپرس دیگر چکار کرده؟
رفتم پرسیدم، خانومم کمی فکر کرد و گفت وقتی داشتم غذا میپختم کمی با خودم #روضه سیدالشهدا رو زمزمه کردم و قطره #اشکی هم ریختم!!
نزد استاد رفتم و اینرا گفتم.
لبخندی زدند و گفتند: بله دلیل رفتارم این بود.
✍اگر نیت کنید ثواب اين غذاي امروز #نذر يكي از ائمه شود، آنوقت هم آشپزي برايت #دلنشين تر است، هم اينكه خانواده هر روز سر سفره يكي از ائمه نشسته اند!!!
@tabibaneh313
*┅═✧❁﷽❁✧═┅*
#ارسالی_مخاطبین
#خاطره یکی از بانوان
سلام، امروز برای گرفتن بسته ای رفتم بازار، توی خیابانی که داشتم میرفتم یک لحظه چشمم خورد به دختری که موهاشون کاملا از جلو و پشت مشخص بود و حجاب خیلی نامناسبی داشت.
خواستم چیزی بگم ولی چون که همراه داشتن و رفت و آمد زیاد بود و من هم عجله داشتم، چیزی نگفتم و فقط اخم کردم و گذشتم، بسته رو تحویل گرفتم و اومدم بیرون.
دیدم دختره به همراه خواهرشون وارد مغازه شدن، دنبالشون رفتم و وارد مغازه ای که بودن شدم و چند تا قیمت گرفتم.
یه کم منتظر شدم تا ازخواهرشون فاصله بگیرن و برم و تذکرم رو بدم (نمیخواستم توی جمع تذکر بدم که خجالت زده بشه یاحالا اونی که همراهشه کاسه داغ تر از آش بشه و جبهه بگیره)
رفتم بیرون و خودم رو با چسب بسته درگیرکردم که مثلا باز نمیشه😬 دختره رو صداکردم که عزیزم میشه یه لحظه بیایید چسبش رو برام بازکنید.
(کار سنگینی بود🤭)
وقتی اومد، بهشون گفتم ماشاءلله چقدر زیبائید و خدا این همه زیبایی بهتون داده، یکی از راههای شکرگذاری و قدردانی از نعمت های خداوند محافظت و نگهداری درست از اون نعمت هاست.
شکر زیبایی شما هم حجابتون هست، پس حجابتونو رعایت کنید😊 خیلی از حرفم خوشش اومد و انگار منتظر این حرفها بود که بشنوه💐
گفت من اهل این شهر نیستم و خودمم چادری بودم تو رو که با چادر دیدم به خواهرم گفتم کاش منم چادرمو میپوشیدم😓 ممنون که بهم گفتی و چشم دیگه حواسم هست و رعایت میکنم..😍
خواستم بگم که نمیدونم چقدر سکوت کردیم و بیتفاوت رد شدیم که دختری که دیروز چادری و محجبه بود چادرشو میزاره گوشه کمد و با موهای بیرون ریخته و حجاب نامناسب درمنظرعمومی و جلو چشم همه حاضرمیشه💔
هرچه بیشترسکوت کنیم روز به روز بیشتر شاهد عوض شدن ارزش ها هستیم.
🌷من اگربرخیزم....
تواگربرخیزی...
همه برمیخیزند....!
🌷من اگر بنشینم....
تواگر بنشینی.....
چه کسی برمی خیزد...؟!
#بی_تفاوت_نباشیم
🔸 یمن را دریاب ... ! 🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر 👇👇
پدر داشت روزهای پایانی را میگذراند. دکترها برایش اصطلاحِ «سپسیس عفونی» را بکار میبردند. «سپسیس» یک بیماری خطرناک و مرگبار است که بر اثر واکنش شدید سیستم ایمنی بدن در برابر عفونت شدید ایجاد می شود. «سپسیس شدید» منجر به «شوک سپتیک» می شود. این شوک، فشار خون پدر را کمتر از ۷ کرده بود. بوسيله دارویی که دائم و بهتدریج به بدن تزریق میشد، سعی در جلوگيری از اُفت شدید فشار داشتند.
این حالات، پدر را در خوابی عمیق و متفاوت فرو میبرد؛ حالتی اغماء گونه ...
از شب، نوبت حضور من بالای سرشان است. حالتی رفت و برگشت دارند. بیهوش و هوشیار در نیمههای شب نگاهی به من کردند. «علی بیا !». بعد بلافاصله گفتند: «از یمن چه خبر؟!». متعجب نگاه میکنم. «با موشک کجا را زده؟». گویی نظارهگر واقعهای بوده که من از آن بی خبرم. میگویم: «خواب دیدید؛ ما الآن در بیمارستان نمازی هستیم». رویش را برمیگرداند. «نه، خواب نبود! یمن را دریاب. اخبار یمن را پیگیر باش. آخرالزمان از یمن آغاز میشود. از شلیک اولین موشکها !» بعد سکوتی طولانی کرد. دوباره میگوید «علی بیا!».
اشاره میکند که «سرت را جلو بیار». سرم را میچسبانم به دهانش. باصدای بیجوهرهای میگوید: «ان شاء الله تو ظهور را درک میکنی!» مو به تنم سیخ میشود. میگویم «ان شاء الله» و در دل، همۀ این فضا را حمل بر حال اغماگونه او میکنم و عبور میکنم ... تا اینروزها که اولین موشکها با جسارتی وصفناشدنی از یمن به سمت تمام منافع اسرائیل و آمریکا شلیک میشود ... و تنگهای که لقب مهمترین آبراهۀ جهان را یدک میکشد برای همه کشتیهای اسرائیل و آمریکا ناایمن شده. یمن یک تنه دارد صفآرایی و آبروداری میکند.
باز صدای پدر را میشنوم: «یمن را دریاب ...!»